و زمین های شان را گرفتند.باغ های کابل را محله های شاهی خواندند
۱۳۹۵ خرداد ۴, سهشنبه
کارته بندی شهر کابل
و زمین های شان را گرفتند.باغ های کابل را محله های شاهی خواندند
۱۳۹۵ اردیبهشت ۲۹, چهارشنبه
آرامش سبز- در نوار حافظه
گذشته در نوار حافظه
دوستی با تمجید از قدرت حافظه ام فرمودند: در حیرتم چگونه جزئی ترین خاطرات و اتفاقات گذشته مو به مو یادت هست در حالیکه من بعضی وقتها حتا یادم نمیاید دیشب چی خورده ام. دوست دیگرم گفتند: منهم از کارکرد حافظه طولانی مدتم تا حدی راضی ام اما نمیدانم چرا عملکرد حافظه کوتاه مدتم خیلی ضعیف شده است؟ در پاسخ به دوست اولی گفتم : از نظر من یکی از مشکلترین کارهای دنیا بیرون کشیدن از گذشته است. طبیعتن گذشتۀ هر آدم لبخند ها و زخمهائ دارد که خواهی نخواهی مسبب خود آزاری آدمها میشوند. از دل همین خودآزاری بیخوابی،عذاب وجدان و حتا خشم بیرون میاید.سرانجام این زخمها پس از ناسور شدن، در حافظه ها آرشیف میشود.اما خوشبختانه من وقتی رد پای خاطرات گذشته را، با لهیب بلند،روی تقویمها، در حال خوش رقصی میبینم، سعی میکنم بجای خود آزاری، در جنگ مشت و یخن با آنها بنحوی قامت شان را دقیق و درست برای خودم نقاشی کنم. نقاشی که با ماله کشی های قلم گاهی چهرۀ دیگری میگیرد ولی همان چهرۀ مبدل آرامم میکند. شگفت آور اینکه گاهی حتا دقیقا نمیدانم از کجا نقاشی ام را بیآغازم.ولی وقتی شروع کردم با پرواز در اوج همان خاطره، تا ثبت آخرین جزئیات قلم را رها نمیکنم. انگار مثل رسم تخنیکی از پنج جهت با جزئیات میبینم و میکشم. یعنی که مینویسم. نوشته هایم گاه قصه است، گاه افسانۀ برای سرودن و گاه رنجنامۀ از نهان خاطره هائ که حتا هنوز نای گفتنش نیست.
شوربختانه خاطرات گذشته چه تلخ چه شیرین هر دو با یک بوسۀ تلخ در حافظه زنده میشوند و نمیگذارد آسوده بنشینی.برای من تاسف از ادراک ناپخته ، ناباوری از فرصت های بدست آمده و اتفاقات که نتوانستم یا نخواستم قدم درستی در زندگی بردارم مولد هزاران کاش تا سرحد خود آزاری میشود. کاش لحظاتی که در زندگی بندرت اتفاق می افتد را میتوانستم لااقل حفظ کنم. لحظات نادرئ که شناور در نور جادوئی بودم و اطاقم پر از هوائ لطیفی شده بود. این کاش ها مثل ذغال های داغ جهنم، در جسم و روحم فرو رفته، رگ و اعصاب را به هم پیوند داده، میسوزانند. هنگامیکه به همین حالت میرسم.بوی سوختگی و زجر میدهم.
اما در پاسخ به دوست گرامی دومی گفتم :دلیلش را نمیدانم.شاید تمام انرژی مغزت را صرف حافظه طولانی مدتت میکنی و سهم حافظه ی کوتاه مدتت خورده میشود. ولی برای من گذشته، ماضی است، قریب و بعید ندارد. همه پس از ثبت از نوار حافظه ام خوانده میشود.تنها این اواخر گاهی اشعار بعضی از آهنگهای که در حافظه داشتم دفعتن از یادم میرود در حالیکه سابق چنین نبود. بنظرم گذشته است که آینده را می سازد. گذشته مادر تمام پیروزی ها و شکستهای جاری آدمهاست. گذشته نه تنها به خود آٔدم بلکه به خانواده، صنفی ها، همکاران به همه چیز و کس آدم مربوط میشه بنحوی پیوند خورده و اینجاست که در دلتنگی و تنهائی،هر از گاهی از نهان خانه دل تصویر، خاطرۀ بیرون می آید که باید نقاشی اش کرد.
اما وقتی به مسیر طی شده عمر مینگرم. مسیری که تا طی نشود ناپیدا و مبهم ست. این نکته را بهتر میفهمم که در راه نامعلوم بیش از اینکه آدم نیاز به آذوقه و پوشاک و سر پناه داشته باشد، نیاز شدید به امید دارد. که با گذاشتن هر قدم به جلو شدیدتر احساس میشود.متاسفانه بسی از فراز وفرود های نومیدانه زندگی، بسی آرزوهائ که نظاره گر، بر باد شدن شان بودم، در نوار حافظه ثبت و محفوظ اند.
آرامش سبز
به شاخ طوبی و حور بهشت میمانیبه ناز و مقدم اردیبهشت میمانی
به تن نموده ی آبی به شانه چادر سبز
به آسمان و گل و فصل کشت میمانی
به سبز آبی و سرخ و زری چنان تابی
به تک رباعی و شعر برشت میمانی
قدیس قامت زیبات بوسه گاه نیاز
به دیر و کعبه و چرچ و کنشت میمانی
ز بس به قد تو آراسته ست رامش سبز
به آفتاب فروزان سرشت میمانی
مرا ز نامه اول سوال هدف این بود
که در کنار من هم سرنوشت میمانی؟
شکیب کردم و پاسخ گرفتم از ته دل
که در عمارت دل مثل خشت میمانی
خوشا خدای دل از بعد سالهای دراز
به خط زر به زبرجد نوشت میمانی
۱۳۹۵ اردیبهشت ۲۳, پنجشنبه
جواب به نامه و برگردان عنوان نامه
-------------------------------------------
۱۳۹۵ اردیبهشت ۱۷, جمعه
غزلی از من و برگردان آهنگ تیری لی یی
وقتی امید داشتنت دود میشود
تار خموش زندگی بی پود میشود
حرمان بسان صاعقه در قلب می تند
سیگار عمر آدمی کاه دود میشود
وانگه که مرز های حقیقی شهر عشق
قفل و ورود یکسره مسدود میشود
دل تا قدم به فلسفه (هست) می نهد
(بود) و (نبود) سوخته نابود می شود
غیر از شراب شعر و سراب خیال؛ دل
آرام کی؟ کجا؟ ز چه خوشنود میشود
رویایی از غرور شوم تا سریر شَاه
روحم جلوس کرسی نمرود میشود
بینم پگاهی چشم گشایی ز خواب ناز
آئینه ئ اتاق زر اندود میشود
صبحانه بهر ورزش اگر سوی کُه روی
از اشک شوق کوه یکی رود میشود
نزدیک بحر کاهل اگر پا نهی به ناز
خیزابه های مست کف آلود میشود
امید و آرزو و بهشت خیال من
یکجا به دست های تو محدود میشود
ش- حمیدی
فقط بخاطر تو به لبهایم مهر و قفل زدم
فقط بخاطر تو اشکهایم را نوشیدم
ولی چراغ عشق در قلبم مداوم میسوزد
فقط بخاطر تو
فقط برای تو
ارمغان زندگی مرور تاریخچه واقعات گذشته است
خاطرات بیشمار هم اکنون ما را احاطه کرده است
بدون هیچ پرسشی، بسیاری از پاسخهایم را گرفتم
به چیزی که آرزو میکردم رسیدم
ولی در قلب من
چراغ عشق همچنان سوزان و فروزان ست
فقط به خاطر تو ، به خاطر تو
چه میتوان کرد؟ وقتی دنیا اینقدر بدی را پیش پایم میگذارد
حکم بزندگی داده با یکی دیگر بدون تو
چقدر نادان اند اینها!!! میگویند تو بمن بیگانه ای
چه اشتباهی را مرتکب شدیم ؟ عشق من
ولی در قلب من چراغ عشق فروزان است
فقط بخاطر تو
تیری لی یی هم یی جی سی یی هر آن سون پی یی
دل مین مگر جلتی رهی - چا هت کی دیی
تیری لی یی- تیری لی یی
آ
زندگی لی کی آیی هی بیتی دینو کی کتاب
گیری هین اب هماهین یادین بی حساب
بین پوچهی میلی موجهی کیتنی ساری جواب
چاهت کیا آیا هی کیا همنی دیکهی
دل مین مگر جلتی رهی چاهت کی دیی
تیری لی یی - تیری لی یی
کیا کهون ؟ دنیا نی کیا مهجسی کیسا بیر
حکم نا مین جی هون لیکن تیری بغیر
نادان هی وه ؛ کیهی هین جو؛ میری لیی تم هو غیر
کیتنی ستم همپی صنم لوگو نی کیا
دل می مگر جلتی رهی چاهت کی دیی
تیری لی یی
۱۳۹۵ اردیبهشت ۱۳, دوشنبه
جادوگران و غزل شاه پرک
جادوگران کابلی؟
روز طوفانی و دلگیر آخر هفته را از روی ناچاری صرف تماشای دنیای یوتیوپ کردم. در میان دهها ویدیو نگاهم را فلمی با عنوان "دستگیری پادشاه جادوگران"در کابل جلب کرد. این فلم و دهها فلم وگزارشها از همین جنس که یکی پی دیگر می آمدند را، با دقت تماشا کردم. ولله این یوتیوپ هم غنیمت بزرگی است. بجای گوش دادن به پند و موعظه، از طریق ادبیات یادآوری که از یک گوش داخل و از گوش دیگر میبرایدُ چشم آدم را با اصل واقعیات جامعه باز و هوش و حواس آدم را با این همه جهل مرکب حاکم در جامعه ساعتها دست به گریبان میسازد.
جادوگران کابلی که مغزشان به اندازه یک جلغوزه و ادعایشان سه برابر انیشتن میباشد مردمان عجیبی هستند. این به اصطلاح رافعین مشکلات مردم و بهبود بخشان خدایی خدمتگار که دعای قنوت را مانده، حتا سوره فاتحه را هم تا اخیر یاد ندارند با لبخند آرام، بدون داشتن عصای موسی جن را احضار و با دهان ناپاک و ید اسود شان ادعای کشتن زنده ها را با دنبه چکان دارند.
امّا تلختر اینکه این سرزمین با تاریخ ۵۰۰۰ ساله عجیب مردمان خوش باوری دارد! که با وجدانهای در حال سوز و گداز آرزو دارند همین شیادان دروغگوی، فلان بیچاره را از زنش جدا کند فلان خسر را از امریکا وادار به فرستادن پول به عروسش کندُ! فلان آدم را حذف فیزیکی کند! و یا هم مراجعه کننده را صاحب فرزند، پول، مقام و روزی سازد.
جالب اینکه من در تقاضا های مراجعین حتا اثری از مقوله فرهنگی "شد آبی نشد للمی" را نشنیدم. نیازمند میگوید: دستم بدامنت آغا صاحب از تو میخواهم! و جادوگر میگفت: پول بده هر کاری را که میخواهی صد در صد تضمینی میتوانم!
از خلال سخنان دسته از نیازمندان فریب خورده فهمیدم که اکثریت آنها نه از روی جبر بلکه بااختیار بدون توجه به مبانی دینی و فرهنگی نظیر "بر شیرین ناشی از صبر تلخ" و عدم تغییر"قضا و قسمت" زیر تاثیر کاربرد کلمات که جادوگران واقعی دنیای ما هستند قرار گرفته و فریب جادوگران را خورده اند. بعد در پی رسیدن به آرزو ها، بی تفاوت از عواقب و حوادث کارشان، از همه خطوط سرخ رد میشوند. بطور نمونه جادوگر به زنی که شوهرش را ۴۰ سال پیش حفیظ الله امین کشته گفته: من در پیشانی ات مهر بیوه گی را نمیبینم لهذا شوهرت زنده است! او را برایت در بدل ۹ هزار افغانی حاضر میکنم. زن بیچاره این سخن را قبول و بسختی ۹ هزار افغانی تهیه کرده به شیاد میدهد. ولی پس از مدتی حالا جادوگر برایش گفته که شوهرت در راه است یک جوره پیراهن تنبان بخر و در پشت بام خانه تان روی طناب آویزان کن. یا رب العالمین! با دیدن این فلمها و داستانها میفهمی که نه تنها عقلانیت در این شهر بکلی مرده بلکه اختیار هم از آدمهای شهر زایل شده است زیرا اینها دیگر اصلا نمیدانند که اختیار فقط در دامن عقلانیت معنی پیدا میکند و همینکه میشنوند فلانی خوب جادوگر است بی اختیار با پای خود پیش او میروند. پناه بردن به جادوگر مثل آغاز بازی قمار میباشد که تمام کردنش به آسانی آغاز شدنش نیست! چون کار جادو با یک فریب و دروغ، مثل جریان امواج پر شور دریا برای رفتن بسوی کناره های ناشناخته با خیزابه لاف و پتاق شروع میشود. اما این شور و اشتیاق روزی می خوابد که خیلی دیر شده است. با این حال خوشحالم که گرچه
خمیر مایه دکان شیشه گر سنگ است عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد
در پی برآورده شدن نیاز ها و آرمانها
بدون تردید در این دنیای فانی، آرمانها، آرزوها، ایده آل ها و امیدها همواره به پهنای افق، فرا راه آدم سبز و دامن میگسترانند، اما نحوه انگیخته شدن و گزینش شیوه های برآورده شدن نیاز ها و بدست آوردن آرزوها، ماهیّت شعور، دانش، فهم و درک آدمها و حتا فرهنگ ها را بنمایش گذاشته ، محک میزند.
دیدگاه منفعلانه در فرهنگ ما بویژه در غزنی هست که طبق آن، آدم نباید پی هر آرمان و آرزویی خود را به هر آب و آتشی بزند، بلکه برای رسیدن به مقصود باید صبر کند چون تغییر و بهبود پیدا کردن هر اتفاق زمان بر است. حتا اگر تغییر هم نکند با توسل بر پدیده قسمت و تقدیر الهی رازی در آن نهفته است، زیرا بزعم حافظ( در دایره قسمت ما نقطه تسلیمم)
هگل فیلسوف آلمانی، هم بنحوی همین دیدگاه منفعلانه را تایید کرده میگوید: آدمی فرزند زمانهی خودش است. هرگز کسی نمیتواند از عصر و زمان خویش پرش کرده و از فاصله دور ناظر جریان امور جاری در جامعه اش باشد!. حتا جمله اخیر همین فیلسوف، در غزنی لای ضرب المثلی(سر پشقل نشسته کشمیر را تماشا میکند) پیچیده و بنحوی تایید مکرر می شود. از سوی دیگر در درون این دیدگاه بظاهر منفعل، نوعی از تکبرِ تعقلمآبانه را هم می بینیم که ناشی از توهم ایستادن پشت جریان رایج عصر و زمان خود آدم ها به دو شکل "فعال یا انفعال" می باشد و حالت سوم تسریعی جادو و منتر در آن جای ندارد.
دستهی اول فعالان یا "بهبودبخشان بشریت"اند و دستهی دوم منفعلان یا "رندانِ خلوتگزین"، اما نیچه فیلسوف دیگر آلمانی که مخالف سرسخت کارل مارکس میباشد معتقدست: همین تکبر تعقلمآبانه است که سبب ایستادن ورای جریان امور و نگریستن به افق آینده میشود، و در نتیجه اشتباهات بزرگی را در پی دارد!!. لهذا آدمی خدا نیست که بهبود بخش متکیر و کامل باشد و نه هم میتواند حیوان صفت بی غم از محنت دیگران خلوت گزینی کند. بلکه میتواند از زمانۀ خود بر پایه عصر خودش فاصلهگیری کند یعنی میشه سر پشقل نه اما پشت یوتیوپ در هالند نشست کشمیر را تماشا کرد.
با تماشای این ویدیو ها همۀ اتفاقات زندگی از پیش چشمم یکایک رد شدند، با خود میگویم : آری! رسیدن به آرزو های قشنگ زمان میبره ولی برعکس زمان چیزهای قشنگم را باخود برد. نوجوانی و جوانی ام سرد، خاموش و دژم گذشت. عمر مثل دعای یکشنبه ی کلیساها، یکنواخت و خسته کننده سپری شد. داستانهای قشنگی که برای آینده در لوح سینه نوشته بودم هنوز در ذهنم خاک میخورند و رویاهایم از هر گوشه سویم پوزخند میزنند، انگار میپرسند با خودت چه کردی؟چطور شد که به هیچ جایی نرسیدی؟ به آسمان نگاه میکنم، فکر میکنم؛ اگر قرار باشه زمان به عقب برگردد و جادوگری بگوید من مثل دکمه ها دو سوی زندگیت را با هم پیوند و کاج میکنم باور خواهم کرد؟؟ مطمئنا که نه! زیرا خرد و عقل هر دو حکم میکنند این سخنان هوایی و این تلاشها بیهوده است. خرد با بینش سر و کار دارد و عقل با دانش! آیا کدام دانش و بینش حکم میکند همین آدم که در فلم میبینید پادشاه حتا همان جادوگران شیاد باشد؟
اگر بیکار باشید و تا اکنون ندیده اید با دیدنش زیان نمیکنید. در پاسخ به هرکامنت یک فلم جادوگری جایزه میفرستم