۱۳۹۷ بهمن ۲۳, سه‌شنبه

روایتی از شبهای تار کابل

پائیز بود. شهر جنگزده ولی آشفته و آرام. بسوی معاینه خانه داکتر صاحب احسان الله عالمی قدم زنان روان بودم. ترجیح دادم بجای راه زیر زمینی که تاریک بود از بالای زیر زمینی که کتاره آهنی اش را درهم شکسته بودند و ترافیکی چندانی هم در جاده نبود عبور کنم.نگاهی بسمت چپ انداختم بر فراز کوه های شیر دروازه و آسه مایی دو توته ابر خاکستری رنگ بمشاهده میرسیدند. در همان یک گذر و نگاه حس کردم آفتاب پائیزی هر لحظه به آنها لباس طلائی هدیه می کرد و خودش هم دزدانه بر لباس عوض کردن، این دو توته ابر با شوخ چشمی مینگریست! اما دو کوه رو برو را نمی دانم می خندید یا خشمگین بود؟  شاید هم بر چشم پتکان آفتاب با ابرها می غریدند!بهر صورت از پهلوی روشن پلاستیک عبور و از زینه عمارت بسوی معاینه خانه داکتر عالمی بالا رفتم

معاینه خانه داکتر احسان در آنزمان برای من جایگاه امروزه فیس بوک، تویتر و پال تاک را داشت. استاد سنا، استاد زریر، مرحوم قاضی شهیم ، مرحوم دگروال عتیق الله خان و عده ای دیگری که نامهای شان فراموشم شده حتمن هفته ای یکبار بدیدن داکتر صاحب می آمدند و اینگونه میشد از احوال غزنه و پشاور و کابل با خبرشد و حتا از سیاست ، فرهنگ ، جنگ و صلح در آنجا چیزهای  گفت و شنید و آموخت.منهم که تازه پس از چند سال تبعید به کابل برگشته و در میکروریان تنها میزیستم. حتمن روز در میان دیدن داکتر صاحب می آمدم و تا زمانیکه داکتر دروازه اش را قفل میکرد آنجا مینشستم و سپس او سوی کارته سه و من در آن ظلمت شب سوی میکرورویان می آمدم. آنزمان سرک پیشروی ارگ و هوتل آریانا بروی همگان باز بود و مینی بس های میکروریان از پیش فواره آب چهار راهی پشتونستان حرکت میکردند. هرشب همینکه  به فواره خاموش و خشک چهار راهی پشتونستان میرسیدم بی درنگ برای چند لحظه ای می ایستادم و بیاد زمانهای که محصل بودم و به رقص قطرات آب همین فواره که فکر میکردم مثل من دستشان به آسمان نرسیده، و ناامیدانه فرود میآمدند خیره میشدم. انگار بعد از مدت ها حس جدید و در عین حال آشنا و قدیمی ای را با دیدن این فواره نیمه مخروبه در درونم حس میکردم.گاهی از همین راه پیش روی ارگ بدون هیچ ترس و هراس پیاده بسوی خانه می آمدم. چون هیچ چیز برای از دست دادن نداشتم. هیچ چیز مرا نگران و آزرده نمی کرد. فقط هنگام قدم زدن در راه گاهی احساس میکردم بین زمین و آسمان معلق شده ام و بس. همینکه بخانه میرسیدم یکه راست میرفتم سوی بستر!خواب تنها منجی من از تمام دردهای کشنده ای که نمی کشتند شده بود. هرچند یگان جاهایی خودم را قهرمان رمان جنگجوی نور نوشته  پائیلو کوئیلو نویسنده پرتگالی می دانستم و لاف از جهاد و مجاهدت و پدید آورنده نور از ظلمت را هم میزدم، که احتمالا همان ادعا باعث شد، اینهمه ظلمات سر راهم قرار گیرند و همه را هم کور کورانه طی کنم. ولی بهر صورتش آنروزها ترجیح داده بودم که به جای دست و پا زدن و فریاد زدن، خود را در لذت بی بدیل رهایی غرق کنم. میخواستم فقط شجاعت ترک گذشته را به دست آورده، اندوهم را فراموش کنم! و با شوخی های جناب داکتر صاحب عالمی لبخند روی لبم بیارم هرچند لبخند روی لب هایم بلافاصله بعد از پدیدار شدن محو میگردید . نمیدانستم کاری درستی میکنم یا اشتباه!، اما اکنون پس از اینهمه سال تجربه بمن ثابت کرد که مرز بین درست و غلط گاهی انقدر مبهم است که احتمال منحرف شدن از مسیر درست و لغزیدن به مسیر غلط را هر لحظه همین مرز ممکن و محتمل مینماید. گاهی در حالی که بشدت از چیزی نادرستی انتقاد میکنی، بدون اینکه متوجه باشی یکباره میبینی پای خودت آرام آرام فرو رفته در همان غلط و یا هم در یک چیز نادرست تر دیگر.آن شبها و روزها اصلن نمیدانستم کجا هستم..سکوت بلاک ها گیچم  میکردند و غوغای شان گیچ تر.... میان افکارهای رنگ و رو باخته برای جست و جوی خیالات دست نخورده با چهره های دود آلود که نمیشد هیچگاه با هیچ قلعی ای سفیدشان کرد مایوسانه میزیستم. زندگی در نظرم تهی ، بی سرانجام و عاری از معنی شده بود. احساس میکردم در گوشه ای از تاریخ گم و گور شده ام. هر اتفاقی  در نهایت مرا به سکوت وا میداشت. سکوتی مملو از پریشانی ها، پشیمانی ها و سردرگمی های بی حد و اندازه

بهرحال آنروز در معاینه خانه داکتر صاحب جز دو سه مریض کسی نیامد. اما درست هنگامیکه تیره گی شب بر شهر چیره شد و داکتر عالمی آماده گی بستن مطب اش را گرفته بود نو جوانی داخل معاینه خانه گردید و خواهش کرد برای معاینه پدرش که تکلیف قلبی دارد تا خانه شان در کوه ده افغانان برود. داکتر بعد دو سه سوال از مریض و موقعیت خانه شان آماده رفتن شد

                            چینایی کابلی

آن شبها خیلی ظلمانی و در کل میتوان آن دوران را عهد خسران نامید. حتا نفس کشیدن در آن عهد، زیان و خساره شمرده میشد.!آیه شریفه  ان الانسان لفی خسر مصداق کامل آن زمانه های ظلمانی شهر کابل بود . در حالیکه هر دزد و جانی  چهار راهی را اشغال و بیرقی را روی پوسته اش افراشته ، بیرقی دزدی میکرد. مردم هم چنان به جان هم افتاده بودند،که حتا اگر دستشان میرسید به خود خیانت می کردند به دیگران خو طبعن بیشتر! ، گویی بیهوده گی همه جا مسلط و بلاهت در همه  رسوخ کرده بود. ما کابل نشینان بیشتر شبیه محکومین به اشد مجازات بودیم تا انسان های آزاده. گویی همه در صفِ مرگ، در تلاش مذبوحانه، مرگ امروز را به فردا می انداختیم آسمان آغوشش و زمین گوش هایش را بسته بود و داد رسی نبود..در یک چنین زمینه و زمانه ای ترس حتمی بود ولی داکتر عالمی که خداوند نگهدارش باد شجاعت بی نظیری داشت! گاهی حتا برای دیدن از پیش روی و پس روی این یا آن گروه به خط اول جنگ هم میرفت. لهذا آنشب هم رو بمن کرده و گفت: من با این مریض خانه اش میروم. تو اگر شب با من میروی خوب ورنه خدا نگهدار! بشوخی برایش گفتم نه داکتر صاحب من تعهد کرده ام که تا ختم وظیفه همرایت باشم. لهذا قفل معاینه خانه ختم وظیفه نیست پس همرایت میروم اما بعد از دیدن مریض خانه میروم.  سپس هر دو در آن شب ظلمانی، با اتفاق جوان مریض دار، درآن ظلمتکده براه افتیدیم. از پیش روی دوکانهای بسته دو سوی منتهی به سرک نوآباد بسوی جوی شیر دور خورده و سپس از پشت مکتب قاری عبدالله در دامنه کوه بلند شده به خانه ای این جوان رسیدیم. واژه "ظلمت"، ظاهر ساده ای دارد و تاریکی مطلق را در  ذهن ما تداعی میکند. اما ژرفنای این وآژه نفرت انگیز، ملال آور و حقارت بار هست. میتوانم با صراحت ادعا کنم آن شب "ظلمت" را در آن ظلمتسرا درست لمس کرده و چشیدم. زیرا هر بار در برگشت از خانه ای مریض وقتی به پشت سرم نگاه می کردم، ظلمتی کُشنده را می دیدم، که جای نیش ها و دندانهایش هنوز روانم را به درد می آورد

بهر صورت پسر جوان ما را بداخل خانه محقری رهنمایی کرد. مردی حدود پنجاه سال روی دوشکی دراز کشیده بود.داکتر آله فشارش را از بکس کشید و مصروف معاینه شد. من دقایقی به چهار اطرافم نظر انداختم. اریکین بسیار ضعیف در خانه میسوخت. که شعله آن هر لحظه در جست و خیز بود. اتاق گلی که در کلکینش هم بجای شیشه، پلاستیک میخ کرده بودند هر بار کسی دروازه را میبست صدای مهیبی از بوقه شدن پلاستیک برمیخاست. آنگوشه اتاق یک قطی چوبی دراز را دیدم که حدود ده تا چهارده بالتی را پشت به پشت بسته و ذریعه دو لین برق در پشت رادیوی کهنه وصل کرده بودند. گلیم خیلی قدیمی در روی زمین فرش بود. و در آن گوشه خانم خانه با دو  سه طفل قد و نیم قد بر بستره شان تکیه زده و نشسته بودند. چای جوش، آبگرمی، اشتوپ، لوتکه و امثالهم همه در گوشه اتاق منظم چیده شده بودند. حتا مرغ شان هم در گوشه همین اتاق خوابیده بود. پسر جوان به خنده گفت خانه را در اواخر دوران نجیب ساختیم. بعد دیگه نشد یک دو اتاق دیگر یا حداقل مرغانچه بسازیم همینگونه ماند!. خدا مهربان اس قراری شوه. یکبار مادرش با او شروع به صحبت کردن کرد و سپس اولاد هایش هم شروع کردن به حرف زدن ! اما به زبانی که نه من و نه داکتر عالمی حتا یک واژه آنرا متوجه نشدیم! من از مریض پرسیدم! شما بکدام زبان گپ میزنین کاکا؟ کاکا گفت: چینایی! فکر کردم شوخی میکند بعد در حالیکه در صورتش هنوز درد و شکنجه های ناشی از حملات قلبی هویدا بود. در حالیکه با دو دستش روی هر دو زانو هایش مثل تال طبله ضرب می گرفت با خنده ای گفت من نوجوان بودم که با پدرم از چین بکابل آمدیم در دوران داوود خان از بدخشان تذکره گرفتیم. ولی از نواحی قراقرم هستیم.داکتر عالمی نسخه را نوشت و به پسرش گفت: برو همین حالا پیچکاری را بیاور تا خودم تزریق کنم ورنه بعد ناوقت میشود. من در حالی که شگفت زده شده بودم و چینایی کابلی را تازه میدیدم هزاران سوال در ذهنم خطور کرد میخواستم همه را از این کاکای مریض بپرسم اما کاکا با یک آه و گفتن یک واژه ( بیراهه ) رفتیم همی زندگیس ! سوالاتم را حل کرد. زیرا من پشیمانی را از رد اشک های پریشان کاکا و خانمش دیدم. شاید آنها را بزرگان شان روزی سوار ریل زندگی کرده و در این بی راهه فرستاده بودند. آنها هم به این  دل خوش کرده بودند که کوله بار شان را برای رسیدن به بهشت آرزو ها بسته اند و جهنم گذشته به عنوان وداع پشت سر شان آب ریخته و برایشان دست تکان خواهد داد ، ولی غافل از آنکه ریل زندگی ایستگاه آخری ندارد و امروز آنها مانده بودند و یک سری خیالات مرده در یک بیراهه پریشانی و پشیمانی 

آری من خود سال ها یک بیراهه ی بی سرانجام را با خیالاتی زیبا و درخشان آراسته بودم و بدون ذره ای تردید با سرعت نور در آن به پیش میدویدم. دیگر چیزی نپرسیدم. امروز که این قصه را پیش از نوشتن شفاهی بخانمم گفتم او گفت این مسئله تعجب نداره زن دوم آغایگل خان همسایه ما چینایی بود. و چینایی های کابلی در کابل بودند. بزودی امپول ها رسید و پس از زرق امپول در حالی  با انها وداع گفتیم که بیرون از خانه انگار همه چیز در نظرم در یک مه غلیظ غرق شده بودند، یک مه غلیظ و بی انتها همراه با سرمای زمستان و عده ای از ارواح  سرگردان که میپرسید چینایی و کابل !!! آنهم در این افتضاحی احاطه شده در فقر و بدبختی ! سپس با احتیاط کامل برای پیدا نمودن راه بگفته  ما غزنیچی ها (تن - تیل) کرده  بسوی جاده آمدیم و آنجا با هم در حالی وداع کردیم که این آهنگ ناشناس را تا خانه با خویش زمزمه میکردم

. شب از رویت سخنهایی ,بهار اندوده میگفتم

زگیسو هرکه میپرسید, ز مشک سوده میگفتم

خرابات حضورم,گردش چشم که بود امشب

که من از هر چه میگفتم, قدح پیموده میگفتم

سخنها داشتم, از دستگاه علم و فن بیدل

به خاموشی یقینم شد,که پر بیهوده میگفتم

سر و مال شدیم 

. بزودی آرامش نسبی در ظلمتسرائ ما با وقوع جنگ خونینی برهم خورد. گلبدین تصمیم گرفته بود گلم زیر پای گلم جم ها را جمع کند.در راستای این تصمیم نافرجام شماری کشته و زخمی و حدود۷۰ در صد نفوس این ظلمتکده مهاجر و بیجا شدند.در جریان این جنگ نذری بگردن گرفتم برای رفع بلا و پس از اعلام آتش بس به این فکر افتیدم که مستحق خو زیاد اس اما مستحق ترین شاید همان کاکا چینایی مریض باشد. لهذا همان راه را که در تاریکی شب پیموده بودم در روز روشن پیموده و در نهایت خانه کاکا را یافتم. دیدم دروازه اش بسته است و آنجا کاملن خالی از سکنه شده. از دوکانداری در پاهین کوچه سراغش را گرفتم .گفت :کاکا خودش پیش از جنگ وفات کرد اما خانمش در لیسه مریم خدمه بود همانجا کوچ اش را برده است. بسوی لیسه مریم آمدم و همینکه داخل محوطه لیسه مریم شدم انگار همه ی آدم های آنجا در نظرم آشنا بودند. و پس از پرس و پال مختصر این بیگانه های آشنا را یافتم که در یک صنف درسی گرم و شیشه دار نشسته اند. زیر پای شان سطرنجی جدید پاکستانی و بستره های جدید از نوع لحاف های پاکستانی در یک گوشه اتاق منظم چیده شده بود! نگاهی به چهار اطراف انداختم! قطی روغن بناسپتی پشاوری و بوجی آرد کمکی در یک گوشه اتاق و در گوشه دیگر از اشتوپ و الکین و رادیو و خانه ای چوبی بالتی همراه با رادیو گرفته تا مرغ شان را همه دیدم که به اینجا صحیح و سالم منتقل کرده بودند. نوجوان پس از آنکه به مادرش مرا معرفی کرد، مادرش گفت وای داکتر صاحب سر و مال شدیم! بابی اولاد ها خو یک هفته بعد از شما مرد. خدایش بیامرزد ولی بعدآ چور ما کدن سر و مال شدیم!!! هرچند فکر کردم چه چیز اینها را ظالم ها چور کرده باشند نفهمیدم! بالاخره پرسیدم کی ها در این چور سهم داشت؟ زن گفت : همه اش را بردند.همه شان بودن ظالمها! بعد که خوب فکر کردم خدا گردنم را نگیره فقط همان لوتکه پلاستیکی را ندیدم شاید تنظیم های هفتگانه و هشتگانه جمع افراد دوستم همان لوتکه را به غنیمت برده باشند. خداوند به قهر و غضب خود گرفتار شان کند.خلاصه ضرب المثل شبنم در خانه مورچه توفان است برایم ثابت شد اما از وضعیت این جابجایی در ان زمستان قسمآ راضی بودم. چون هنگام خارج شدن موتر توزیع کمک های کدام موسسه غیر دولتی رسید

القصه روایت من اینجا به اتمام رسید. نمی دانم نوشتن خاطره دراین زمانه چقدر مقبول خاطر دوستان قرار بگیرد.اما من در لحظاتی که دلتنگ میشوم چهره هائی که دوستشان دارم ودر بخشی از ذهن برایشان جا داده ام، چهره های نهان شده در خاطرو قلب، چهره های محو شده درزمان همیش از صندوقچه ذهنم بیرون می آیند با من سخن میگویند و باعث این یاد داشت ها میشوند.زیرا زندگی تنها بازگوئی از تجارب درد ورنج آدمیزاد نیست. بلکه بیان شادی این زیباترین واکنش انسان نسبت به داده های زندگی رمز جاودانگی وطاقت آوردن آدمی در برابر ناملایمات میباشد که من سعی میکنم هر دو را به نحوی در این دلنوشته ها تلفیق دهم. یاد داشت کردن شادی واندوه نهان شده در دل که به اعتبار جاری شدن سیال خاطرات جان می گیرند برایم پر ارزش است. لهذا هرکه خواند و پسندید دعا طمع دارم و هرکه نپسندید با بزرگواری ببخشد ما را 

  و اینک پی این روایت  طولانی خدمت تان  دو برگردان از فلم ساجن و  تم سی میل کر

برگردان آهنگ میرا دل از فلم ساجن

:دل دیوانه من به حدی جنون زده است که
!هنوز با تو عشق میورزد و ترا دوست دارد
اما وقتی رو برویم میایی
:میترسد برایت اظهار کند که
!ای عشق دوست داشتنی ام
ای محبوب دوست داشتنی
تو فقط عشق منی
** ** **
چقدر؟ چگونه برایش توضیح کنم؟
چطور؟ چگونه آنرا آرام یا منحرف کنم؟
خیلی ساده و خوشباورست 
!! چیزی را نمیفهمد 
جز آه و حسرت کشیدن شبانه روزی
* * *
هر لحظه به خود میپیچید و با تقلا آزارم میدهد
شب تا صبح بیدارم نگه میدارد
نظری در این رابطه نداری؟
این فقط وابسطه توست
 بتو عشق میورزد و برای تو میمیرد







میرا دل بهی کیتنا پاگل هی
یی پیار تو تم سی کرتاهی
پر سامنی جب تم آتهی هو
کهچ بهی کیهنی سی درتا هی
میری ساجن و میری ساجن
ساجن ساجن میری ساجن
کیتنا ایس کو سم جهاتا هون
کیتنا هیس کو بی هالها تا هون
نادان هی کهچ نه سمسجتا هی
دین رات یی آهین بهارتا هی
هر پل مهج کو تادپاتا هی
مهجی ساری رات جه گاتا هی
ایس بات کی تم کو خبر نهین

یی صرف تم هی پی مرتا هی  

لتا منگیشکر -

نمیدانم بعد از ملاقاتت چرا خاطرات دیگری در ذهنم خطور میکند
حس میکنم این فقط عشق امروزی نیست!تکرار چندین زندگی گذشته است
قاتل عشق! دشمن عشق! دیوانه های زیادی در این جهان هستند
من مسیر وفاداری و صداقت را رها نخواهم کرد تو هم چنین کن
شکست را نخواهم پذیرفت
من این مصیبت را در گذشته که هر چه از بین رفته
من حتا از موانعی رنج میبرم که در گذشته ها باعث تخریب همه شده اند
بدون تو! هرچیز این دنیا نا مکمل است
مهم نیست که چقدر نزدیک به من هستی
،حتا در نزدیک بودن فاصله را احساس می کند
کسانی که عاشق میشوند هنگامی که قادر به دیدن بیش از فقط عشق شان باشند؟
دنیای عشق این است که حتی کسانی که می میرند، افسانه میگردند
لطفن همرایم قدم بزن در مسیری که باید بروم
جائیکه ما در قلب آسمانها عقد ببندیم

شعر هندی

تُم سی میل کر؛ نه جانی کیو؛ اور بهی کهچ یاد آتا هین
آج کا اپنا پیار نهین هین؛ جنمون کا؛ یی ناتا هین
تم سی میل کر
پیار کی قاتل پیار کی دشمن لاک بنی یی دنیا دیوانی
او. هم نی وفا کی راه نا چوړی هم نی تو اپنی هار نا مانی
اوس مول سی بهی هم گذری هین جیس مول پی سب لوټ جاتاهی
تم سی میل کر
ایک تیری بینا ایس دنیا کی هر چیز ادهوری لگتی هی
تم پاس هو کیتنی پاس مگر نزدیکی بهی دوری اگتی هی
پیار جینا هو جایی اونهی ؟ کهچ اور نظر کب آتاهی
تم سی میل کر
مرکی بهی کبهی جو ختم نه هو- یی کا وه افسانه هی
تم بهی تو همهاری ساتهه چلو- تو همکو و ها تک جانا هی
وه جوم کی اپنی دهرتی سی آکاش جها میل جاتاهی
تم سی میل کر

هیچ نظری موجود نیست: