۱۳۹۳ تیر ۱۳, جمعه

سخنی با مجسمه لینین و غزل نشد

۱۹۹۳ پارک شهر دوشنبه

 انگار مجسمۀ لینن، از افق کوتاه نگاهش پیوسته به گردشگران پارک شهر دوشنبه نفرین می فرستاد. حس میکردم آن مجسمۀ بی جان از قلمرو اسارتش اندوه درو می کند. شاید دیگر تحمل تمسخر تماشاچیانی که با بی پروایی و بعضآ نفرت دورش چرخ میزدند را از دست داده بود. شاید هم دیگر کاسۀ صبرش از یکچنین زیستن در حلقۀ زنجیر تسلسل عذاب روزانه لبریز شده بود. انگار میدانست آخر این صبر هم مانند اولش جز پشیمانی حاصلی ندارد.

آری! از وسط پارک لینین کبیر در تاجیکستان که اکنون بنام پارک رودکی مسمی است؛ مینویسم. پای مجسمه میخوانم که ساخته دست مجسمه ساز روسی "کازلوف"در سال ۱۹۲۶ میلادی است که پس از انتقال از سن پترزبورگ بدینجا حتا پارک را بنام نامی لینین رقم زده است.از لینین و ایدیالوژی اش اکنون هم خوشم نمی آید! ولی آنروز واقعن دلم بحال آن مجسمۀ بی زبان که در نهان خانه دلش هر لحظه از درون میشکست سوخت،بنحوی حس همدلی با او پیدا کردم چونکه من نیز هر بار که مثل او از درون شکستم، فریادی به بلندایِ غرورم زدم و شوربختانه که صدائ خودم فقط در گوشهائ مجسمه بی روح خودم پیچید و بس! لهذا با تاثر زیر لب گفتم: لینین بچیش! وقتی ثمره ی زیستن آدم پس از دادن آزمایش به خدا و بنده گانش،فقط خطا و خطا پوشی باشد؛ چارۀ جز سکوت و تحمل در از "چشم افتادن" تدریجی و پنهان کاری در از"درون شکستن"هویدایی نیست! آری لینین جان! بعضی چیز ها مثل ساجق جویدنی اما قورت ندادنی میباشد.لهذا بی توجه به آرام بودنت دردت را خیلی خوب درک میکنم!.واقعن از"چشم کسی افتادن"حکم سیاه نور خوردن را دارد؛ اما زندگی همینست! نترس حتا از شکستن و از چشم افتادن. گرچه دیروز با غرور بر نصف دنیا فرمانرواُئی میکردی، اما باور کن حتا همانزمان قویتر از کسانی نبودی که نه بر دنیا بلکه صرف بر احساس خود شان با غرور فرمانروائی می کردند و هنوز میکنند. چرا که تو تحمل شنیدن یک (نه) را در دکتاتوری ات نداشتی، اما آنانیکه می‌توانند در حسرتِ رسیدن به آرزو هائ شان جان بدهند، اما یک کلمه از ترس اینکه مبادا «نه» بشنوند را بر زبان نمی آورند از تو قوی تر اند..باور کن حالت را میدانم و میفهمم ذره ذره آب شدن یک مجسمۀ مغرور حتا ساخته از یخ یعنی چه؟

از گپ زدنم با مجسمه لینین به دو دلیل تعجب نکنید. یکی اینکه تا همین دم اکثریت آدمهايی که روزگار بنحوی با من مواجهه کرده؛ بدون استثنا حرف زدن با آنها نیز دقیق بسان مکالمه ای ابتر با ديواری به غايت سخت و مجسمه سنگی بوده و با آنکه هیچکس حرف مرا نمی شنود یا به درد دلم گوش نمیدهدِ در این مورد تجربه دارم. دو دیگر اینکه انگار من خود مثل او تبدیل به مجسمۀ شده بودم از جنس او با این تفاوت که او ساکن بود و من متحرک.

بگذریم! غرق صحبت با مجسمه لینین بودم که ناگهان چشمم به دو کبوتر عاشق نشسته بر شاخچه درخت پشت سر مجسمه افتاد.آنها نول بر نول هم می سائیدند و بطور عجیبی بغبغو می کردند. حس کردم یکی به دیگری میگفت:

تمام عالم، اگر بگردی چو من اسیری، دگر نیابی

به مستمندی،به دردمندی به جان سپاری، به برده باری

نگاهم به چهار اطراف پارک بال میگشاید و پرواز میکند. منظرۀ عجیبی است. گاهی اشعه نوازشگر خورشید بطور خاصی از میان درختان تنومند پر از برگ که سایه بر چمن ها انداخته؛ روی زمین بطور متناوب پرتاب میشوند،گاهی هم سايه ی برگها با نسیم ملایم در پنجه های اشعه خورشید بطور زیبائ می چرخد و می رقصد. این منظره طبیعی برای لحظاتی در همین جا میخکوبم میکند ولی اگر توجه کرده باشید در فصل پاییز معمولن زاویه تابش خورشید اندک تغیر میکند.هرچند که آفتاب سرجایش قرار دارد شاید به همین دلیل احساس خنک کردم و بطور ناخود آگاه بسوی چمن آفتابی پارک جائیکه محل گردش دلبران و دلدادگان زیبای تاجیک بود رفتم. قدم زنان بسوی یک بلندی می رفتم که با صحنۀ از تجمع چند روحانی دستار پوش برخوردم. آنهابه همدیگر شان داملا میگفتند. آواز وھمناک يکی از ملاھا شباھت به يک لودسپيکر جر داشت که با انتقاد از جوانان و توصیه نبی اوف رُیس جمهور آنوقت در فضای آن محل می پيچيد. حدس زدم شاید همین صحنه علت اصلی مغموم بودن مجسمه لینین بوده باشد. شاید لینین پیروزی مذهب و محافظان آن را بر زندگی و روشنایی کمسمولی در پارک خودش تحمل نمیتوانست

نشد 

میخواستم   کنار  تو   باشم   ولي   نشد
عود ِ    سپند   وار  تو  باشم   ولي   نشد
اندر ميان   جذر  و  مد  اشک  یا   سرور
پیوسته   در  مدار   تو  باشم   ولي  نشد
گفتم که خاک پاي توبر سر نهم چو تاج
فرش در دیار تو باشم ولي نشد
میخواستم ز تو شنوم قصه های نغز همگام روزگار تو باشم ولي نشد با لهجه ي بنفش بگوییم راز ها عشق؛ آرزو؛ بهار تو باشم ولي نشد گفتم پس از سکوت قشنگت رسم بتو پارینه یادگار تو باشم ولي نشد پنداشتم که با تو ز من میشود جهان با عشق پاسدار تو باشم ولي نشد سیمرغ وار تا به بلندای آسمان ابر گهر نثار تو باشم ولي نشد گفتم که پشت اینهمه تنهایی و شکیب آن عشق ماندگار تو باشم ولی نشد

هیچ نظری موجود نیست: