۱۴۰۴ آبان ۱۲, دوشنبه

گردش در کوچه های خیال

این عکس که مامایم برایم از امریکا فرستاده، احساس عجیبی را بمن القاء میکند!طوریکه از تماشای این یگانه یادگار دوران نوجوانی هرگز خسته نمیشوم. اگر بخواهم این تصویر یا مجسمۀ بی دهان و زبان را با چیزی تشبیه کنم بدون شک این عکس به  قطره چکان های تلخ دوران کودکی (نوالژین و بارالژین )میماند. ناگوار ولی اندک مداواگر. هرچند گاهی این تصویر مرا مثل یک شاپرک روی عقربه یک ساعت قدیمی مینشاند و یکجا با هر حرکت عقربۀ ثانیه گرد از نومیدی به غم، از غم به دلهره، از دلهره به خشم، از خشم به نفرت، از نفرت به امید و آرزو و از آرزو به دلتنگی و شکست در نوسانم! همینگونه ساعتها همراه با تک تک عقربه در مسیر جادۀ  40 ساله پس از این عکس می روم و می آیم میچرخم و تکرار میشوم.

اما در تشبیه خوشبینانه تر، این عکس برایم مثل ماشین کالا شویی است. آنقدر در کوچه های خاطره می چرخاندم تا عوض چرک ها، غم و غصه هایم با عرقها، بیرون و سرانجام به این نکته میرسم که هیچ پولی آرزوهایی که در زمان خودش میخواستی را برآورده نمیکند. سپس همین تصویر خاموش از گدی گک کافکا و کاغذ عشق نه میمیرد و نه کم میشود بلکه بنحوی به آدم برمیگردد سخنها دارد.

 مهمتر اینکه با این تصویر در برهۀ از زمان بار ها گم میشوم! برهۀ که خیلی نوجوان بودم و تازه بکابل کوچیده بودیمدر خیالاتم، شبهای حرمانی را بدون تصور طلوع خورشید به خیالهای آبی نور گره میزدم. شبانگاه با لبخند در برابر سختی ها با خود میگفتم: دنیا مسابقه همت هاست! بی تردید رشد در محل ساییدن و اصطکاک صورت میگیرد، مرد آنست که با همت بلند خود را در جایی که فضا چالشی تر باشد متمرکز و پیروز کند.گاهی هم خوشخیال تر فکر میکردم با سختی های کشیده  یکروز دنیا  حتما برایم چراغ جادویی علاءالدین خواهد شد و تمام قد انتظاراتم را مطابق میلم برآورده خواهد کردبیخبر از اینکه وقتی در تقدیر تکرار مکررِ از رنجِ استیصال و وحشت و ذلت نوشته شده باشد چند پاییز را می‌شود به شوق بهار دوام آورد؟

بدون شک نردبان رویاهای هرنسل بلند تر از نردبانهای نسل قبلی میباشد. چرا که هرقدر آسمان فلک را سقف می شگافند، فراخنای علم گسترده تر، افقهای دید باز تر و جهان با تکنالوژی نوین دست یافتنی تر می گردد! من از نسلی هستم که باور داشتیم هیچ قلّه‌یی آخرین قُلّه نیست!و راه، بهتر از منزلگاه می باشد. ولی حسرتا که من عمری آشفته به راه منتهی به گرداب روان بودم.در این ره بی‌آنکه به رسیدن بیندیشم بطور مستمر میدویدم. بنابرین پس آورد عمری که چهار فصلش، مثل روزهای کوتاه پاییزی، با عجله و شتاب گذشتند چنان غم انگیز است که امروز با تماشای همین عکس و مرثیه خوانی  بر گور آرزوهای گذشته! فقط با تاثر میگویم: «پاییز واری رفت

شاید مطالبی که مینویسم را همگان نتوانند بفهمند زیرا هیچگاه مثل دیگران آدم واری زندگی نکرده‌ام اما خاطرات مسیر طی شده، مسیری که با نومیدی گاه زخم‌آور، گاه سرد  و بی روح و گهگاه هم نورانی بود، را شاید بعضی ها مثل من تجربه کرده باشند. شاید این نکته برای بسیاری ها  ثابت شده باشد که: وقتی آدم از خود ناامید می‌شود دیگر هیچ‌چیز دلش را گرم نمی‌کند! وقتی خود را از دست میدهی هیچ‌کس نمی‌تواند نجاتت بدهد! در چنین موقعیتی برهوت برایت طوری معنای تازه می‌یابد که دیگر تنها و فقط این سایه تنهایی ات است که پیوسته و مسلسل در تعقیبت میباشد. این همزاد تاریکی، در تمام ساعاتی از روز که خورشید روزمرگی در کویر روابط اجتماعی سوزان است با تو همراه و زندگیت را سیاه میسازد.

این عکس برایم پیام دیگری هم دارد مبنی بر اینکه چون روز بروز تَوَقّعاتِ ما بیشتر و خواسته ها متغیر میگردد پس هیچ‌وقت همه‌چیز بر وفق مراد درست نمی‌شود. لهذا هربار وقتی به  روح خوابیده در بند بند این پیام فکر میکنم.مثل بمب ساعتی میشوم.ا که شاید یک ثانیه بعد از اثر بغض و عصبانیت منفجر شوم. هرچند حالا آرامم و مینویسم.ولی به قول شاملو انگار درد در رگانم، حسرت در استخوانم، چیزی نظیر آتش در جانم پیچیده است. گویی سرتاسر وجودم را عکسی چنان به هم فشرده، که از دو چشمم قطره‌ای به تفتگی خورشید میجوشد و از تلخی تمامی دریاها، در اشک ناتوانی ساغری میزنم.  دیگر ابلهانه از دهر انتظار آرامش مهر نخواهم داشت

۱۴۰۴ آبان ۱۰, شنبه

شیپور و سکوت قبرستانی

 درسی از آرامگاه

برای خاکسپاری عزیزی گذرم به یک قبرستان افتاد. به الواح سنگی مقبره ها که نظر انداختم و با تعمق بیشتر به اسامی و بیوگرافی آدمهای که زیر خاک آرمیده بودند اندیشیدم، حس کردم بدون شک سینۀ این یا هر قبرستان دیگر گواه زندگی های ناکرده، احساسات و آرزو های سوخته، رویاهای قشنگ فراموش شده، ناگفته های پنهان، حقایق تلخ نانوشته و راز های مشکوک خواهد بود. اسفا که انسان چه زود در زندان که تنهایی اش بی انتهاست محکوم به رنج  حبس ابد میشود.

مضاف بر این نوای حزین وزش باد قبرستانی با اشپلاق هشدار گونه اش یادآور دو نکتۀ مهم  ذیل بود نخست اینکه : اگر امروز رویایی در سر داری، برای تحقق آن قدمی بردار! زیرا به زودی مهلت تمام و همینجا میخوابی!دو دیگر اینکه صبر با انفعال فرق دارد. کسیکه همه تلاشش را کرده و در انتظار نتیجۀ صبوری میکند با کسیکه هیچ کاری نمیکند و فقط صبر میکند تا چه پیش آید خیلی فرق دارد. 

اما سکوت قبرستان رژۀ آشنایان که امروز در میان ما نیستند را یکی پی دیگر پیش چشمم می آورد. آدمهای که دیروز یقینا میتوانستند بهترین اشعار و داستانها را قلم زنند ولی نزدند و ننوشتند!آدمهای که میتوانستند بهترین طرح ها و کمپوزها را بسازند، اما نساختند.!  

یادم آمد کسیکه عمری آرزوی رفتن به ابوظبی را داشت تا پولدار از آنجا برگردد اما هرگز قدمی در این راه نگذاشت و امروز بی صدا در سینه یک قبرستان دیگر آرمیده است. همچنان آدم دیگری که آرزوی تجارت به سطح مرحوم حاجی جاندل را بسر داشت! ولی بدون کوچکترین حرکتی در این راه بالاخره  اجلش فرا رسید و چهره در نقاب خاک کرد و دوست مرحوم که آرزوی زندگی در خارج  را داشت.

آری! بدون تردید هستند بهترین معماران، عالی ترین نویسنده‌گان، حرفه‌ی‌ترین آهنگسازان، خوش سلیقه ترین خیاطان که در رویاهایشان بهترین آثار را طرح و دیزاین میکنند، اما یا جرات ساخت آنها را در دنیای واقعی نمیکنند!یا هم فکر می‌کنند اکنون زمان برای آغاز کار مناسب نیست. بنابرین تحقق ایدیا و نظر شانرا حواله به فردا یا هفته‌ی جدید کرده بیخبر از اینکه آن فردا و هفته جدید تا روزی که مهلتشان به پایان میرسد و رویای شان همراه با جسم شان خاک میشود هرگز فرا نمیرسد!

 بنابرین بودند کسانی که تا تحقق رویاهایشان در این دنیا ، فقط با یک باور فاصله داشتند!.اما با تاسف مهارت ایجاد همان یک باور را در خود نداشتند درحالیکه میدانستند  اجل ناجوانمردانه  در کمین نشسته است.

از همینرو حدس میزنم شاید دنیا پر از ساختمان‌های زیبای باشد که هرگز ساخته نمیشوند..پر از زیباترین آهنگ های باشد که می‌تواند هزاران دل حزین را آرام کند، اما هرگز ثبت و پخش نمیشوند!حتا مطمئنم طرح زیباترین لباس‌های در ذهن بهترین خیاطان چون دوستم ضیا جان وجود دارد که هرگز خیاطی‌نمیشوند!چرا که صاحبان این هنرها هرگز خود را باور ندارند!.

اینگونه حدس و گمان ها، مثل مرثیه‌های طولانی، برای لحظه ها در سرم در حال پخش بودند که شدیدا احساس سردی کردم. ناامیدی مثل پوستین سرد طوری روی شانه هایم می افتد که مطمئنا شبانگاه هم قادر نیستم آن را از سر شانه هایم بردارم. حتا شاید با همان پوستین به بستر ‌رفته بخوابم. ! 

غرق همین افکارم که ناگهان رایحه‌ای سحرانگیز و افسون‌کنندۀ به مشامم میرسد؛ ترکیبی از بوی خاک باران‌خورده و گل سبزه ی تازۀ  که مثل آواری، از موتر خاکریز بر گور تازۀ عزیز مرحومه ما  فرو می ریزد و برایش آرامگاه ابدی درست میشود. من از  فاصله نه چندان دور آن چهره در ظاهر آرام اما پیچیده در درد را در درون خانۀ ابدی اش تجسم میکنم و در دل شخصیت خلل ناپذیر او را در مصاف با سختی های روزگار ستایش کرده  با جمع از مشایعت کننده ها برای آرامش روحش دعا میکنم!

یاد آوری!: عکس از برادر عزیزم شاه محمود جان همت است که از مزار دوست مشترک ما مرحوم اسحاق خان غفوری در کابل گرفته است

۱۴۰۴ مهر ۱۹, شنبه

خواب دوزخ - معنویت و سیاست

 خواب دوزخ

چندیست خاطره‌ای در ذهنم میان تمام یادها و خاطرات گذشته پیوسته رجز می‌خواند تا نظری به او هم انداخته، نامهٔ سر به مهرش را به دوستانم بگشایم. آن اینکه در جریان یکی از ماموریتهایم در پشاور همکارِ داشتم که با لبخند بظاهر بی‌ادعا و پرمعنا که با چاشنی احترام نیز همراه بود، نه تنها آدمهای زنده، بلکه دو قاب عکس روی دیوار را هم به جان هم می‌انداخت!


جالب اینجاست با آنکه همه میدانستیم بایستی خود را از زخم زبان و شر رفتار  یک چنین همنشین سمی و بدخواه  گوشه کنیم، با اینحال همه او را در جمع خود پذیرفته و مقدمش را گرامی میداشتیم. نمیدانم یا ما مثل گوسفند خود را به نفهمی زده تظاهر میکردیم که گله بهترین جای دنیاست! یا او کمالی داشت تا حضورش را به هر قیمتی در قالب بیانات آتشین که با زهر زبان آبکش شده بود بین ما حفظ کند.

  ایشان سم نامه ای به اندازۀ شاهنامه داشتند که وقتی آن را باز می کردند نه تنها سهراب بلکه تمام خانواده را از دم تیغ رستم یا پدر خانواده می گذراندند.

دریغا! من و یکی از نزدیکترین دوستانم که هردو ادعا میکردیم پوست ایشان را در چرمگری میشناسیم، روزی چون حشرۀ ناتوان، در تارهای عنکبوتی ریاکارانۀ این آدم گیر افتادیم و میان ما جدال سهمگین لفظی در درون دفتر رُخ داد. متاسفانه هر دو با روح جوان و آزادۀ حق بجانب، با حرف‌ها و چیغ های بر سر هم حرمت‌ شکستیم. سرانجام زشتی حرفهای زهرآگین و سمی ما، در فضای بیرون دفتر طوری پیچید که دیگر تا ختم ماموریت  هیچ نوش‌داروی پادرمیانی، یا معجزه‌ ی بر آن زخم ناسور کارگر نبود.

انگار هر دو از شلیک کلمات همدیگر چنان زخمی بودیم که با  تلاش بی‌وقفه ذهن و ریتم هماهنگ قلب برای احیای عاطفه و پیوند دوبارۀ دوستی، به جایی نرسید. انگارکه قاضی دهر به هردوی ما طوری حکم به حبس ابد صادر کرد تا با دیدن یکدیگر هر لحظه به دار آویخته شویم

چند سال پیش شبی خواب دیدم در یک محل بیر و بار عجیب و پر از هیاهو شبیه بازار سرای شهزاده همین آدم مفتن در میان آدمها که در کوچه‌های پر پیچ و خم و درهم و برهم، سرگردان و با هم حرف می‌زنند ایستاده است. او با ایجاد سر و صدا پیهم به آسمان که آبی نیست مینگرد! به آسمان مینگرم متوجه میشوم آسمان زردیِ گرم و گیرایی دارد.  در همین لحظه او از دور با نیم نگاه حکیمانه و تیز  رو بمن کرده میگوید: اینجا جهنم است! دوزخ است میفهمی؟! 

دلم میشود برایش بگویم بنظرم چیزی ساده‌ و آسان‌تر از بد بودن در دنیا نیست ولی از خواب بیدار میشوم! 

متاسفانه پس از سالها هم او و هم خود را میان دوزخ در خواب دیدم! دوزخی که هوایش بر خلاف درهم تنیدگی آدم‌هایش خیلی دلچسپ بود. همچنان هیچ خبری از گرز آتشین و آب جوشان و درفش نبود. 


جوانان معنویت و سیاست

نو جوانی که در سیزده سالگی، سرعت آموزش و تیزهوشی اش مورد توجه استادان مکتبش که من نیز در آنجا ماموریت داشتم قرار گرفته بود و انتظار میرفت در تخته شطرنج زندگی در آینده ها همانند رُخ و اسپ توانا،  پر شورتر  و با نشاط تر از همصنفانش چهار طرفه جست و خیز و تا فیها خالدون رو در رو به پیش جولان دهد را امروز پس از هفت سال در نماز جمعه دیدم که موهای سر وبروتهایش را تراشیده ولی ریش انبوهی گذاشته است!. 

وی که با تسبیح اش مصروف ذکر با عالم بالا بود به هیچیک از اطرافیان حتا سلام من که روزی معلمش بودم توجهی نداشت. 

از پدرش که پهلویش بود علت این تغییر قیافه و اخلاق را پرسیدم گفت: نمیدانم یکباره چنین شد و بیشتر بر دنیای پس از مرگ می اندیشد تا زندگی و تحصیل! گستاخ شده به پوشش مادر و خواهرش و حتا همسایه ها اعتراض میکند.من از آینده این پسر میترسم.  خواستم دیگر سوالی نپرسم اما بقول مثنوی که میگوید اگر نمیتوانی کسی را زنده کنی نباید هم بکشی، محتاطانه ازش پرسیدم برایش نگفتی که آیا مطمئنی در پی آرمانهای متعالی و معنوی میشود به جای کسبِ علم در عرصه یا زمینِ قابل کاشت و برداشت(دانشگاه و مکتب) فقط به عرصۀ عبادت و دعا رو آورد؟ 

آیا اهداف  ایده آلی در فضای ناپایدار بدون کدام آموزگار آدم را از لذت زندگی محروم نمیکند؟و نمیترسی از اینکه مسیر را اشتباهی بروی؟

 پدرش آهی کشیده گفت: برایش بار ها گفتم تحصیل علم بر مرد و زن فرض است. اما او علوم دنیوی را فانی میداند. احساس و عاطفه اش بیشتر بر جهان باقی متمرکزست! دلم بحالش سوخت! واقعا برخی دردها و دشواری ها به مثال اثر انگشت هستند که تنها خودت با آن کیفیت تجربه و دچارش شده ای. آنها جزء از ناگفتنی ها و اسرار مگو های هستند که تنها خودت و خدایت از آن آگاهست. وقتی میفهمی آب، آب را غرق نمیکند باد، باد را ویران نمی سازد خاک، خاک را مدفون نمیکند آتش ،آتش را نمی سوزاند این فقط آدم متعصب است که همنوع خود را غرق، ویران، سوزانده و مدفون میکند! پس چه میشود گفت جز این حیف اینهمه استعداد که در تعصب خام میسوزد.لهذا هر دو با ترش خند با هم خداحافظی کردیم. 

در راه برگشت بخانه متوجه نکته ظریف دیگر نیز شدم و آن اینکه همانقدر فقدان عاطفه و احساس آدم را از انسانیت دور می کند، غلیان بیش از حد احساس و عاطفه نیز نگران کننده میباشد، به ویژه وقتی همین غلیان احساسات آدم را  از دایره تعقل و منطق طوری دور بگرداند تا با نفرت به همگان بچشم گنهکاران ببینی آنوقت بیشتر باعث نگرانی و تشویش خاطر اطرافیان میشوی.! .

نکته قابل دقت اینست که انسان ذاتاً کمالگرا خلق شده و میلِ به آموزش، پیشرفت، تجربه و تعالی دارد.به همین دلیل علوم و تکنولوژی تا این حد تکامل کرده است. اما وقتی همین آدم کمالگرا  اینگونه به جهتِ متغیر حرکت کرده، عمر، توان، استعداد  و انرژی اش را صرف در راه مرگ میگذارد و از زندگی فاصله میگیرد. تجربه حکم میکند بمحض اینکه در رفتارش گرفتارِ اندک تضاد شود مطمئنا کم کم از اصولِ ایده آلی  فاصله خواهد گرفت!آنگاه  به قول معروف هم از حلیمِ کابل خواهد ماند و هم از شوربای غزنی!

 طرفه اینکه دست به مقایسه و مسابقه و در ادامه دشمنی با یک طرف قضیه  (دنیا یا دین) زده  انتحاری یا ملحد خواهد شد.

اینجا از خشم خاصي كه به ندرت در من ريشه مي گيرد و پیشتر به همین دلیل از هر گپ و سخنی با او اجتناب و فقط وداع کردم، پشیمان شدم . در دلم گفتم کاش اگر میشنید یا نمیشنید این موضوع را برایش میگفتم که او نخست باید بداند که پروردگار زندگی را بخاطر زندگی کردن آفریده. زندگی را نباید تماشا کرد. زندگی را نباید هدر داد. زندگی را نباید کنار گذاشت. زندگی را نباید از پشت ویترین زندگی دیگران دید. قدر زندگی  را باید دانست و لحظه لحظه‌هایش را باید چشید. این  پدیده تلخ یا شیرین. خوشمزه یا بدمزه را باید با همه‌ی وجود پشت سر گذاشت و با رحمت پروردگار نگران مرگ نبود.بنابرین نخستین سنگ بنای زندگی علاقه به رشته یا شغل برای درآمد میباشد که برای انسان هدف می‌آورد. هدف انگیزه، انگیزه اراده،  اراده پشتکار می‌آورد و با  پشتکار زندگی به نتیجه می‌رسد. آدم بی‌کمال  و بی هدف به دنبال نتیجه و ثمری از جمله فرمان صریح دینی در دادن ذکات در زندگی‌ نیست و فقط روزش را شب  و شب‌ را به روز می‌رساند. لهذا  حتا اگر هزاران سال هم عمر کند زندگی‌ش به مفت نمی‌ارزد .

جوانان و عرصۀ سیاست

این تنها نیست! گهگاه با تماشای بعضی از ویدیو کلیپ های که اندیشۀ این نسل بالنده  را به نمایش میگذارد متوجه میشوم که جوانانِ علاقمند به زندگی و آینده نیز با چالش های فراوانی دست و پنجه نرم میکنند.این دسته از جوانانِ که همانند گنجشک گرسنه و بی جان، در قفس مهاجرت به دام افتاده اند و دریچه ی فکری شان جز باریکه ای از نور ملتهب آنهم از گوشه پنجره قفس نیست، راجع به قضایای وطنی بیشتر مایل به برنامه های سیاسی انفجاری می باشند تا برنامه های مشارکت سیاسی و اجتماعی طویل المدت! برنامه هائ که به سرعت شکل می گیرند، بالا می آیند و با همان سرعت هم فروکش می کنند و در نتیجه سرخورده و سرکوب می شوند. در این آشفته بازار فرهنگی گاهگاه با خود میگویم خوب است که همان مضمون "اخلاق" را در زمان ما از مکتب ها حذف کردند ورنه معلمین بیچاره حالا اگر از "پندار نیک؟ تعقل؟ منطق؟"به شاگردان حرف میزدند چگونه  این بی منطقی ها را توجیه می کردند از کدام منطق برایشان حرف میزدند!در حیرتم از این نسل انترنتی!


۱۴۰۴ مهر ۷, دوشنبه

در راه مونتریال /تورنتو

 سخنان یک همسفر سالخورده

مهر سالخوردگی به صورتش چسپیده بود ولی با هر تکان بس، نقش کهولت هم روی پیشانی اش جابجا و نمایان می‌شد. به دستانش که میدیدی، میفهمیدی آنها زودتر از سایر اعضای وجودش نزدیک بودن اجل را حس کرده‌ اند.چشمانش را گاهگاه برای دقایقی میبست.شاید خاطرات گذشته را که اسمش زیستن اما رسمش درد کشیدن است باخود نشخوار میکرد. شاید حتا از درد برآمدن نخستین دندان نوزادی تا درد خوردن اولین سیلی در مکتب یا عسکری را سلسله‌وار مرور و به یاد می آورد و دنبال زخم اصلی (پیری) که توان درست ایستادن را از او سلب و دلیل خمیده‌گی اش شده بود می‌گشت. شاید هم برعکس حدسیات من بر چیزهای دیگری چون سود و ضرر، عشق و شکست، مهاجرت و مرگ  و یا هم تقسیم ارث و میراثش می اندیشید.

 سرانجام از او که در چوکی کنار من نشسته بود و هر دو از مونتریال عازم تورنتو بودیم، با سلام و سوالی باب گفتگو و آشنایی را گشودم. در کمال خوشرویی با صدای آرام و آمیخته به اندوه درحالیکه اظهار اندک علاقه به آشنایی من ناآشنا کرد به پاسخ سوالم گفت: نه! در سفر هیچگاه خوابم نمیبرد! بلکه برعکس گاهی شدیدا نیاز به حرف‌زدن و گاهی هم شدیدا نیاز به سکوت و خاموشیِ مطلق دارم. این تناقض دقیقا همان شکافِ بزرگ زندگیم است که نه با حرف‌زدن پر می‌شود و نه با سکوت! 

در واقع او با این سخنان سنجیده در لای یک تلخ خند زیبا توانست ذهنم را در تردید بگذارد تا  حدس زنم او مطمئنا مایل به ادامۀ گفتگو نیست! شاید ندائ پنهانی پیوسته در گوشش نهیب زند از اینکه  او تبدیل به یک ویترین قدیمی برای تماشا و جلب نگاه ها شده، نباید به چنین آشنایی ها و سلام و صلوات ها دل ببندد. این نکته را بعدا از کاربرد مکرر کلمات منفی و در کُل افکار منفی که به تصور من ذهنش را دچار فرسایش غیر قابل بازگشت و افکارش را خیلی نومید کرده بود فهمیدم.

اما من آدم آپتیمست هستم با خوشبینی زیاد مثل یک آشنای قدیمی در ادامۀ  سوال اولم گفتم پس حالا که فهمیدم خوابت نمیبرد میخواهم بدانم که اگر یک همسفر خیلی نوجوان از شما در دو سه جمله، بهترین نصیحتی را بشنود! با در نظر داشت تجارب تان از زندگی، برایش چه خواهی گفت؟

با لبخند ملیحی گفت:برایش میگویم: اگر قمار نزنی، هیچ وقت بازنده نمی‌شوی ولی مسلما که هرگز برنده هم نمی‌شوی! دیگر اینکه بخواهی نخواهی دنیا به چرخش خودش ادامه می‌دهد. پس خود را با چرخش دنیا سازگار کن! و بخاطر بسپار که اصلا قرار نیست دنیا حول محور عقیده کسی بچرخد. لهذا این حماقت و تعصب را هرگز نکنی تا بخواهی جهان را در محور اندیشه خود بچرخانی!همین

گفتم پس با این حساب از نظر شما برای برنده شدن در این دنیا باید حتما ریسک قمار را پذیرفت؟ گفت: از اینکه زندگی هیچ وقت بر روی یک خط صاف و مستقیم حرکت نمی کند بلکه بسان یک رودخانه ی طغیان کردۀ که فقط  دور و پیچ بعدی آب و گردابش معلوم میشود، نه انتهای دریا، باید برای گسترش افق دید ریسک کرده دل بدریا (قمار) زد. ببین همین جادۀ که روانیم از اینجا فقط تا آن پیچ سرک معلوم میشود اینکه پشت آن کج گردشی لشکر یاجوج ماجوج است یا آتشفشان نمیدانیم. لهذا برای اینکه فاتحانه به مقصد برسیم.باید قمار رفتن  و ریسک بس سواری را پذیرفت تا با عبور از  دهها پیچ و خطر خود را با مسیر زندگی  که جریان دارد وفق دهیم.

گفتم حرفهای تان آموزنده بود!اما چون گپ قمار آمد میخواهم  نظر تان  را  در مورد پولدار شدن، مفلسی  و پول درآوردن هم بدانم: فرمودند پولدار بودن پول پیداکردن و متمول بودن بسیار کار خوب است. فقر بدبختی و جهالتست با اینحال از آدم های پول پرست متنفرم. پرسیدم پس از چه باید بدانیم که فلان آدم متمول، پول پرست نیست؟ گفت: آنانیکه، پول دزدیدن از جيب مردم را عبادت، پرداخت قرض خودشان را گناه و ستانیدن قرض خود را  بزور از ناداران جهاد می دانند پول پرستان اند. عده ای از اینها حتا بانک را معبد، چک بانکی را کتاب آسمانی هم می پندارند. از اینها حذر کن

سرگرم گفتگو بودیم که لوحه شهر ریچماند میرسد بلافاصله موضوع را عوض کرده  میگوید: این شهر منست. خوشبختانه جایی مهاجرت کرده‌ام که آرامش و زیبایی چون مناظر طبیعی شگفت انگیز، فن‌آوری‌های حیرت‌آور، خیابان‌های زنده حتا در نیمه‌شب، و خانه‌هایی با بهترین ساخت و سلیقه  از هر سو  در این شهر  به زندگی هجوم می‌آورد؛ فقط از مرگم در تنهایی میترسم و بس. 

بفکر فرو میروم چون  این اسم در ذهنم خیلی آشناست! با درنگی سگرت ریچماند که پسر خاله ام در افغانستان میکشید یادم می آید.

سرانجام به عنوان آخرین سوال  اگر کسی از شما بخواهد به چیزی که هیچکس از آن اطلاع ندارد اعتراف کنید چه خواهی گفت؟

فرمودند : اعتراف میکنم که متاسفانه در یک تقابل نابرابر با زندگی گرچه با رشادت جنگیدم،ولی شکست خوردم. پس از سکوت کوتاه که بین ما می پیچد  گفتم: آدم‌های خوب همیشه سختی بیشتری می کشند، چون در جنگ نابرابر با دنیا ایستاده‌اند.گفت بلی منهم به همین دلیل  از اثر مرمی باران روزگار زخم های عمیقی در تنم برداشته ام ولی تا اکنون زنده ماندم. بس به شهر تورنتو توقف میکند. هنگام وداع میگوید: در بحث نصیحت باید بگویم دارایی و ثروت های خویش را چه الفتِ مادی، چه گوهرِ معنوی و چه رسته ای از دانش گره گشا،باشد با پوستینی از فقر به ظرافت بپوشان تا دیوان بویش را نبرند و حسودان نیز بدان رشکی نبرند.



۱۴۰۴ شهریور ۸, شنبه

خاکۀ سنگ ذغال

تاریخ دقیقش یادم رفته اما پائیز همان سالی بود که داکتر نجیب و حاجی محمد چمکنی هر دو در کابل پاچاهی میکردند. خانۀ ما در باغ بالا جایی که ساکنانش هر زمستان، زمهریر را تجربه میکردند بود.! بنابرین بخاطر تهیه موادسوخت زمستانی بفکر خرید ذغال سنگ افتادم. ذغال سنگ انحصار دولت بود. لهذا همصنفی ام علی جان را که در ناحیه شاروالی و حزبی شناخت داشت برای اینکار واسطه کردم. آشنای علی جان که مرد محترمِ بود گفت: توزیع ذغال مرتبط به سهمیه هر وزارتخانه است، ولی اگر کدام مکتوب فوق العاده بیارین که پیلوت حربی هستین باز میشه یک کاری کرد.


 با هزار جنجال استعلامی از قوای هوایی گرفتم و با کتابچه برق خانه به ناحیه رفتم کار اندکی پیش رفت تا به یک میرزا  که عینک شکسته اش را با لاشتک در گوشش چسپانیده بود رسید. این بنده خدا دو پایش را در یک موزه کرده گفت: این استعلام باید از طریق وزارت دفاع و شورای وزیران ارسال شود و راست هم میگفت!

 آنزمان خیلی جوان بودم. لین دوانی اعصا‌بم به‌اندازهٔ مرکز پی- تی -تی مخابرات کابل بیروبار و مثل تار های آزاد گرفته شدۀ چرخه شکور جر و بنجر بود. کوچک‌ترین مُحرک حسی کافی بود تا همه‌ٔ فیوزهای تحملم بصورت هم‌زمان یکجا بپرند. متاسفانه این اختلال روانی  سبب می شد همیش بی ثباتی عاطفی داشته باشم و به کنش های یکچنینی واکنش خیلی احساسی و اغلب اغراق آمیز نشان دهم! لهذا با این میرزا شروع به دعوی کردم.میرزا پیهم میگفت دستم بریده میشه با کار غیرقانونی!

 در همین لحظه از سمت پولیتخنیک چند موتر لکس و مسلح در همین محل آمدند وقتی کمره مین تلویزیون در میان گرد و خاک سنگ ذغال، کمره اش را آمادۀ فلم برداری کرد کم‌کم عصبانیتم فرو نشست. شعلهٔ تفکر و جرقۀ کنجکاوی به خرمن جانم افتاد تا بدانم این آدم کیست؟. آدم لنگوته دار با ریش اصلاح شده از موترش پایین و بطور اتفاقی در کنار من ایستاد. ایشان حاجی محمد چمکنی صدر هیُت رئیسه شورای انقلابی افغانستان بود که با حرف‌های انگیزشی خوب،که مثل یک سگرت افروخته در لب آرامش کوتاه داشت، اما زود دود ‌شد و رفت روی هوا بیانیۀ همدرد گونه به ما منتظران اخذ ذغال ارائه کرده گفت: اگر جنگ نباشد دولت به حل همۀ مشکلات شما میپردازد! ولی گاهی هیچ واژۀ نمیتواند التیامِ درد آدم شود و این خیلی غم‌ انگیز و معماییست!

اما با رفتن پاچا، میرزا نرم شد دیگر از من سند ازدواج، تعداد اعضای فامیل، کتابچه صفایی و امثالهم را با تصدیق وزارت دفاع نخواست! شاید سایه ی چمکنی در کنارم فایده کرده بود. او در اوج نارضایتی برایم دو تا پرزه خط برای خرید دو تنُ ذغال سنگ نوشت و با نگاه نفرت آمیزی بمن داد! من که با گرفتن آن دو پرزه خط، جوانه و جوشش رضایت در قلبم به برپایی جشن پیروزی نور بر ظلمت انجامیده بود، در تلاطم ابرهای عصبانیت و غبار ذغال زده خوشی راهی خانه شدم. روز بعد برادرم آن ذغالها را که به غنایم جنگی میماند خانه آورد.

این خاطره را خبر تصرف یک معدن ذغال در اکرایین توسط روسیه بیادم آورد و ضمن یادآوری آن لحظات متوجه دو نکته اساسی در زندگی شدم. نخست اینکه گذشت زمان و اندوختن تجارب، چگونه میتواند سیم‌کشی ذهن آدم را بازآرایی و غول خفتۀ غرور آدمی را تا حدی رام کند که دیگر از آن عصبانیتها اثری هم نمیماند! طوریکه خودم اکنون می‌توانم وسط یک میدان مینِ پر از محرک‌ طوری قدم بزنم، که حتا یک انفجار هم رخ ندهد.

در ثانی مسئولیت‌پذیری بصورت داوطلبانه و غیر اجباری یکی از ویژگی‌ های مهم نسل ما بود که اکنون کمتر کسی آنرا به عهده میگیرد. پذیرفتن مسئولیت با شجاعت و دست و پنجه نرم کردن با موقعیت‌های سخت نه تنها آدم را پخته و قوی می‌کند بلکه باعث می‌شود با ذهن ورزیده‌ به بلوغ فکری برسی و حمایتگر خوبی باشی 

.فرجام سخن اینکه مغز را نمیتوان‌ هیچگاه شستشو داد، اما می‌شود با نوشتن جارو زد نوشتن از خاطرات شور و تلخ و گاهی هم شیرین، گرد و غبار غم و افکار اضافی را از ذهن می‌روبد، هوا را تازه می‌کند و جایش را به افکار تمیز و پاکیزه می‌دهد.


۱۴۰۴ مرداد ۸, چهارشنبه

گپی با مجنون بید

دم دم چاشت بود، درخت‌های پیر بید و چنار از دور سویم برگ تکان می‌دادند و با زمزمهٔ  هر رهگذرِ را بسویشان فرا می‌خواندند. بدعوت شان لبیک گفتم اما با رسیدنم دهها زاغ‌ و گنجشک‌ که انگار جلسه هیئت مدیرهٔ روزانه‌شان را روی شاخچه های بلند مجنون بید برگزار ‌کرده بودند یکی پی دیگر چوکی های شانرا ترک گفته به مقصد نامعلومی با هیاهو پریدند. من ماندم و تنهایی! من شیفته "تنهایی‌های پر هیاهو" و شیدای سکوت آرام و ممتد یکچنینی پس از آنم. درحالیکه شگفت زده نفس‌هایم آرام و مرتب در رفت و آمد بودند متوجه زیبایی این مجنون بید  شدم که در لب جوی قامت افراشته است! شگفتا که آبش شبیه آب  کاریز خواجه احمد شهر ما زلال بود! احساس تلمس ذرات نم بر گونه هایم، در زیر این درخت، حس گذر از دنیا و حضور در لبه دو جهان را داشت! همچون مسحور گم گشتهٔ، با رویای اوج گیری در آن محیط زیبا لختی بتماشا نشستم و شگفتا در حالیکه تنهایی در ژرفای وجودم رخنه کرده بود. حس میکردم اینجا تنها نیستم  


به آئینهٔ آب مینگرم. انگار مکان با من یکجا به غزنی سفر میکند. حس میکنم عبدالمحمد صنفی ام از درب مظفری درملتون میبراید و میگوید: اینجا چه میکنی؟ بی درنگ از او می پرسم که: آیا زیبایی زاده ذهن و اندیشهٔ آدمیست؟ یا سیمای زیبا و آراسته پیرامونی، باعث فراخوانی چشمِ دل میشود؟ زیرا چشم آدم، حتا در دل ویرانه‌ها و زیر سایه‌ سنگین ابرها، به جست‌وجوی زیبایی یک رنگین‌کمان در آسمان است! گرچه شاید این جاذبه همان رنگین کمان باشد که چشم آدمی را مجذوبش میکند

عبدالمحمد میخندد و ‌میگوید: بنظرم هر دو! چرا که ذهنِ زیبا، بی‌ دیدار از یک پدیدهٔ زیبا می‌پژمرد، و زیبایی نیز بی‌چشمی که آن را بشناسد و ذهنی که آنرا تعریف کند، گنگ و بی‌روح می‌ماند. بار دگر ازو میپرسم که اگر زیبا شناختی، پیمانی‌ میان چشم و مظاهر زیباییست؛ پس چرا گاهی پدیده های زیبا مانع نگاه کردن بسوی شان میشوند؟ او با تبسمی از پیش چشمم دور میشود و نگاهم از دنیای خیال و رویا به خانه عنکبوت در شاخچهٔ بید متمرکز میشود

آری ولله نخستین بار است که متوجه آرامش، سکون و رضائیت "عنکبوت" میشوم. او تنها، منتظر و تسلیم زندان روزگارست که خودش برای خود میبافد!. آنچنان تسلیم که انتظارش برای طعمه ای که روزی اوست گاهی منجر به مرگ خودش هم میشود .

 و اما در تمام مدتی که من اینجا ایستاده ام انگار این مجنون بید در حال نجواگرى با آسمان است، شمالِ می وزد و با تکان شاخچه هایش دفعتا با نگاهی نافذ، نگاهم میکند. نگاهی که شبیه نگاه های این جهان نیست! ناگاه لب‌های خشکیده‌اش بی‌صدا تکان میخورد و یقینا نامِ را بر زبان می آورد. اسم دوستداشتنی که از عالم ماسوا آمده و هر گوش تاب شنیدنش را ندارد. سپس سر فرو می اندازد و دوباره به آن افقِ خاموش و همیشگی اش، تبعید میشود! شاید پیام بى‌واسطه به عرش مى‌فرستد. 


در دلم میگویم حق تو از زندگی یک عمر جنون نباید باشد! دفعتا صدایی در گوشم می پیچد که: شیدایی و جنون یک انتخاب نیست، بلکه یک مسلک متصل به روح است.

 


۱۴۰۴ خرداد ۱۱, یکشنبه

قصه نامردی

قصه ی یک ناجوانی

هر بار که گرمای داغ دم کرده تابستان  به رویم می‌خورد، جرقه‌ی در دور دست‌های ذهنم زده می‌شود و خاطره فراموش ناشدنی از یک غروب آتشین پشاور را  به خاطرم می‌آورد که به دیدن دوستم بصیر جان در خانه  اش واقع ارباب رود رفته بودم و از اثر این دیدار خاکستر حسرت بر دل و آتش سوزنده به جانم افتاد.

بلی! با فشار دادن دکمه زنگ حویلی، ماما اندر بصیر جان که جعفرآغا نام داشت دروازه را باز کرد،  از نگاهش خواندم حضورم برایش فاقد هرگونه "معنی" است! زیرا بدون اینکه حتا پاسخ سلامم را بدهد پله دروازه را باز گذاشت و خودش رفت! مثل اینکه من مامور برق باشم و برای میتر خوانی آمده باشم. من که تا آن لحظه بدرون آن حویلی پا نگذاشته بودم در جایم خشک شدم. همسایه روبرو  با پیپ آب، پیشروی حویلی  اش را آب پاشی میکرد. یادم هست زمین آنقدر داغ بود که تا آب به زمین میخورد کف میکرد و بخشی از آن تبخیر میشد.

 به چرت فرو رفته بودم که بصیر جان بیرون آمد و گفت: بیا ده حویلی کسی نیست! دلتنگی عمیقی در چهره اش حبس شده بود! انگار او در حال مقاومت با کوه از حرمان که هر لحظه می‌خواست راه به حنجره اش باز کند بود. با اینحال وی  به بغض گلویش اجازه نداد تبدیل به اشک جاری شود و در اوج تاثر گفت: پدرم و اولادهایش همان روزیکه مرا اسلام آباد فرستاد به امریکا رفته اند. این خسر بره اش اشاره به جعفرآغا، وظیفه دارد خانه را تا سه روز دیگر تسلیم پراپرتی (رهنما) کند.  پدر بصیر دایرکتر یک موسسه امریکایی بود. او سالها پیش با یک زن دیگر ازدواج کرده بود و با زن و اولاد های جدیدش در پشاور میزیست! بصیر که مادر، خواهر وبرادرانش در کابل میزیستند.پس از مهاجرت به پیشاور از ناچاری به خانواده جدید پدر پیوسته بود و از همین حویلی اتاق کوچکی را از آن خود کرده بود! که حالا هردو در داخل همان اتاق ایستاده ایم. به حویلی خالی و مسکوت مینگرم.همانگونه که با انتقال قاب عکس‌ها، تابلو های نقاشی و بعضی اشیا آویخته به دیوار در جای دیگر، نبود شان با وجود یا اثر یکی دو میخ در دیوار بچشم میخورند. رد پا و خاطرات  آدم‌ها نیز مانند خطوط که مرز تیره‌گی و روشنی‌ِ‌ فقدان‌ را بی‌رحمانه برجسته می‌کنند تا دیر ها بچشم میخورند. از این لحاظ همانروز در روی دیوار خاطرات مشترک من و بصیر شاید بطور همزمان یاد روز بهم رسیدن پدر و پسر پرسه میزد. غرق همین افکار بودم که دوباره جعفر آغا سکوت حویلی را برهم زد. وی شاید برای تخلیه هیجاناتش درب حویلی را بشدت کوبید و سپس در قالب شوخی شروع به  انداختن نیش و کنایه که هدفش بصیر بود کرد. او در واقع با تک تیراندازی و شلیک گلوله های داغ ظاهرا با بصیر شوخی میکرد و با استهزا میگفت: ای خو بزودی میره پیش آغایش! ما چطو کنیم؟ همینجا بود فهمیدم همیشه گلوله از سرب نمیباشد! بلکه گاه لبخندی‌ست آلوده به تحقیر که هرقدر میفهمی ‏همانقدر در خون خود غرق میشوی!

آری! سخن بد می رنجاند گرچه کرته ای شوخی را برقامتش بپوشانی و سخن نیک شادی آفرین و غم زدا است گرچه از روی تعارف باشد! 

 در واکنش به فیر این مرمی های جعفر آغا که بعضی چره هایش از من تا شیرک غزنی همه را  هدف گرفته بود، گپهای دلم را که در نهایت اخلاص و احترام، برای تقدیم به وی از دلم بیرون کشیده‌ بودم، دوباره در جیبم گذاشتم. سپس یکایک را پاره ‌، حذف و در بین دهانم آتش زدم.  در عوض به بصیر که خیلی عصبانی شده بود گفتم: بنظرم هیچگاه یک انسان سالم، آدم دیگری را شکنجه نمی‌کند.مطمئنم این آدم آزار دیده که چنین آزار می‌رساند. زخم خورده ها علاقه عجیبی به زخم زدن دارند، کسیکه از عزت نفس پایین برخوردار باشد میل عجیبی به تحقیر کردن و گرفتن اعتماد به نفس و عزت دیگران دارند. بنظرم او ترا به این دلیل می آزارد که اعماق وجودش در رنج است.در واقع رنجی که او به تو می‌رساند زجرهای لبریز شده درونی خودش هستند. چنین انسان نیاز به تنبیه ندارد بلکه فقط کمک می‌خواهد. تو بیخبر به این صحنه روبرو شدی ولی من یقین دارم او امیدش شکسته و کیس اش رد شده که اینگونه می جفد! بیا که بریم خانه ما ! زیرا تو هیچگاه کنار او محترم نمی مانی، بلکه فقط تحقیر می شوي. چون، یک فرد ناسالم، هرچیز در اطرافش را بیمار میکند. بصیر پذیرفت و با من آمد. ولی من همان شب واقعا از اثر شلیک های ماما جعفر خیلی ناراحت بودم.بارها در ذهنم مرور کردم که فردا چطور با او برخورد کنم؟. سناریو های ممکن را چیدم ولی در نهایت به این نتیجه رسیدم که جواب ندادن و بی تفاوتی بهترین تلافی و پاسخ متقابل خواهد بود.تنها از دوست عزیزم اسدجان نوری به رسم اعتراض پرسیدم: همین رفیقت خیلی ناجوان نبود؟ اسدجان با خنده نمکین گفت: در امریکا فقط یک زن و یک خانواده کار است نه دو تا! دیگر اینکه از بس واژه های زندانی شده در دهنم با قساوت از دست خودم در طول شب گلوله خورده بودند فردا وقت کوچکشی اشیای بصیر دهنم بوی خون و باروت میداد .

اما از این تجربه فهمیدم که ارتباطات، خانواده، آدمها و در کل   زندگی بیخی آن نیست که من تا اکنون می پنداشتم! از این داستان واقعی سرنوشت فهمیدم که گاهی هرچه دقت کنیم بازی زندگی را از فراز بام بلند خیال نمیشه بدرستی ببینم! زندگی لباسهای رنگارنگ به تن دارد تا تو مسحور کدام رنگ این رنگین کمان شوی. انگار  آمیخته گی زندگی با طیف های نوری در لباس رنگین روزگار جادو شده است که در نهایت حزن گاهی فریاد شور انگیز نهان در پی دارد درست وقتیکه میفهمی دیگر کلکسیون بدبختی‌هایم تکمیل شده و دردم  را  التیامی نیست! 

از اینرو بعد اینهمه سال چه آشناست این حرارت آفتاب و در شگفتم که این گرما هنوز چیزی با خود دارد که به جای شکایت از آن چشمانم را می‌بندم و در یک لحظه، خود را پشت درب آهنی حویلی بصیر احساس میکنم.

صحنه دلخراش

دیدن بعضی از صحنه های غم انگیز بطور ناگهانی نه تنها در دلها آشوب برپا میکند بلکه حال و هوای حرف زدن و درد دل کردن را هم از آدم میگیرد! ولی سکوت هم در برابر دیدن یک چنین صحنه های حزن آور گاهی روی قلب آدم طوری سنگینی می‌کند که نمیشود آنرا بادوستان در میان نگذاشت چرا که یکچنین صحنه ها خاطر‌اتی را تعریف میکند که نمیشود براحتی ازش گذشت.

آری! عکسی که میبینید دوکان زنیست که سالها در مارکیت میوه و سبزی فروشی  شهر لاهه یا دنهاخ مشغول فروش کیله بود. او که دیروز دنیا را ترک گفته بیاد بودش در پیشروی دوکان همه لحظه ای با تعظیم می ایستادند. برخی دسته گلی نثارش میکردند. و سپس با افسوس و گفتن اینکه او دیگر در میان ما نیست!آنجا را ترک میکردند

مرحومی سالها با صدای بلند (شیکیته بنانه) یعنی کیله خاص با مارک، توجه همه بازار را بسوی خود جلب میکرد  

هژده سال قبل وقتی تازه به شهر لاهه کوچکشی کردم در روز اول خرید از بازار او را از دست فروشان ماهر یافتم که با شگردها و ترفندهایی محیرالعقول و ابتکاری حتا خریدار تازه وارد را مشتری دایمی اش میساخت. طوریکه مرحومی با رندی های بسیار کارا و هوشمندانه  مشتری را از "فاز منطقی نخریدن" خارج و بهر نحوی اورا با خریطه کیله غیر ضروری بخانه میفرستاد.خدایش بیامرزد!

 مرحومی در واقع یک قمارباز سفید بود که با فن خاص فروش مختص بخودش، با دیدن مشتری تازه وارد با کشیدن نعره بلند شیکیته بنانه، کیله ای را پوست کرده به مشتری تعارف میکرد. با اینکار از همان لحظه، در رخسار مشتری حس وام دار بودن و قرضداری عاطفی را نسبت بخود ایجاد می کرد و بنابرین دیگر مشتری در چنگش بود.گرچه بعضا در این قمار می باخت

 اما صحنه ای تکان دهنده خبر مرگ این آشنای ناآشنا بطور ناخود آگاه مرا پای خاطرات زندگی خودم ‌نشاند و ساعتها با درخود فرو رفتگی و اوتیزم عمیق در جاده طی شده عمر سرگردان گشتم تا ببینم کجای زندگی یک نفس راحت کشیدم!!. با دقت کوچه بکوچه عمر را گشتم متاسفانه چیزی پیدا نکردم. بگفته نویسنده انگلیسی خانم دودی اسمیت( هیچ دانشکده ای به جز زندگی برای نوشتن وجود ندارد.)- زندگی همینست!


 خالی تر از یک خواب یا سکوت

بنظرم زندگی  مجموعه‌ی از اتفاقات نامنظمی‌ست که جلوگیری و کنترول آنها از توان ما خارج است ولی اثر گذاری آنها خواه ناخواه روی روح و روان ما حتمی و ملموس میباشد. 

میخواهم از رخدادها یا اتفاقات غم انگیز پنج روز گذشته که بشکل ناگهانی روی تقویم با خون و اشک حک شد ولی در کمال سادگی، بطور عمیق و حتا لطیف از سر آن گذشته و میگذریم بنویسم.

 آری پنجشنبه گذشته هنگامیکه مصروف کار بودم رادیو دفتر که از صبح تا شام در بالای سرم چالان و گاهگاه مغزم را چندی میگیرد دفعتا از سقوط هواپیمای هندی و کشته شدن ۱۴۲ مسافر گفت. همه کارمندان فقط برای شنیدن این خبر بد لحظه ی مکث کردند و بعضی ها فقط گفتند بیچاره ها !! اما بعد یک دقیقه زندگی روال عادی گرفت و تا ساعت چهار در هر ساعتی که این خبر بعد موسیقی تکرار میشد کسی توجهی بدان نمیکرد. در دلم گفتم : سعدی جان کجایی که بفهمی بنی آٔدم دیگر اعضای یکدیگر نیستند

فردایش جنگ ایران و اسراییل سرخط خبر ها شد از هالندیها که گله نیست ولی اینهمه کشته و زخمی ویرانی و تباهی در همسایگی کشور ما، محل که دو میلیون آواره ما هم در آنجا از بد حادثه پناه گرفته اند مثلیکه دیگر برای اکثریت وطنداران ما هم چندان مهم نیست. چرا که بطور اتفاقی هر دو روز شنبه و یکشنبه در دو محفل جداگانه وطنی اشتراک کرده بودم. بحث وطنداران اکثرا عقده مندانه بود. یکی از وطنداران  با کمال رضاییت میگفت: همی ایرانه خو زد که همی پاکستانه هم بزنه اخ دل ما میبرایه!!! بعد دیگران هم مثلیکه به کشف مهمی نایل شده باشند به علامت تایید سر میجنبانیدند.

با شنیدن نکته نظرات اینچنینی کاری از دستم نمی آمد جز اینکه دست‌هایم را  روی گوش‌هایم گذاشتم تا لااقل خودم صدای مغز شکاکم را نشنوم، ولی در دهلیز گوش هایم احمد ظاهر بجای فریاد عاشقانه اینبار چیغ و داد می‌زد "خالیم خالی تر از یک خواب یا از یک سکوت"وای من بیهوده ام بیهوده در کار ها وای من افتاده ام افتاده چون بیمار ها 

حس کردم از میان انگشت‌هایم صدای احمد ظاهر نه به دلکشی و زیبایی گذشته بلکه مثل حشره‌های موذی که در فلم‌های آخرالزمانی هالییودی بزور داخل گوشهای آدمها می شوند خود را  به گوشهایم می‌رساندند  و مغزم را چُندی می‌گرفتند که: وای چه آدم بیهوده ای هستی، افتاده هم استی!، چقدر خالی و پوچی؟، چه بی سیاست، ساده، دست پا گم کرده ای! در میان اینهمه روشنفکران چه آدم بیسواد و نفهمی! شاید گپ زدنت را هم نمیفهمی که چپ و ساکت ایستاده ای، نه! عددی نیستی که به گپ تو کسی گوش دهد و هزار یک عیب دیگر را به سلول‌های مغزم طوری میخ می‌کردند که با هیچ ابزاری نمیتوانم جدایشان کرد

آری! در حالیکه ته مانده‌های رسوبناک نخوت، رخوت و ملال را یکجا در قدح دلتنگی سر میکشیدم.دعا کردم دوز بیشتری از دوای تلخ  و زجرآور آدم شدن را به کام ما مردم پر عقده بریزند تا شاید درمانی حاصل شود از اینهمه فرقه گرایی 

کاش همه میدانستند عشق به انسان و انسانیت والاترین هنر و اوج کمال انسانیست

حریم عشق را درگه بسی بالاتر از عقل است 

کسی آن آستان بوسد که جان در آستین دارد

.حافظ

پرُگویی یا سکوت

دوستی دارم که در همه موارد زندگی، از علم سیاست گرفته تا پروسه مهاجرت، از بحران جهانی زیست محیطی تا عرصه اقتصاد و بیت کویین نه تنها معلومات بکر و دست اول دارد بلکه چه مشتاق سخن گفتن و بحث کردن راجع به هرکدام این تاپیک هاست !.. ایشان تقریبا مجلس آرا و نقل هر جمع و گردهمایی ها می باشد. هرچند گاه گاهی از سوی حاضرین با واکنش منفی چون: چه فایده از این بحثها؟ یا لااقل حالا این بحثها را شروع نکن! شماتت هم می شود درحالیکه برعکس عده یی هم باعث تشویق شان میشود.

دیروز، بحث ایشان حول محور، آزاد انديشی و تضمین حق آزادی بیان با برچيده شدن  سانسور و تفتيش عقايد، توأم با استقلال رسانه ها میچرخید که یکی از حاضرین وسط حرفش پریده گفت: میشه امروز راجع به فواید سکوت لحظه ی صحبت کنی؟ایشان که بشدت از این پرسش عصبانی شده بودند گفتند: نخست اینکه انسان را موجود ناطق تعریف کرده اند. اشرف بودنش بر سایر مخلوقات در همین زبانش است. بنابرین سکوت انسان ناطق بنظر من یا از اثر نداشتن حرفی در بساط است ، یا ترس و خجالت از افشای نادانی و عیب و هنر گوینده. در غیر آن نمیدانم سکوت چه فایده خواهد داشت؟ وی در حالیکه زیر لب مصرعی: تا مرد سخن نگفته باشد- عیب و هنرش نهفته باشد! را زمزمه کرد خاموش شد. سکوتی در مجلس حکمفرما گردید تا من با جمله ي از نویسنده نامدار روسی در باره سکوت عنان سخن را بدست گرفته گفتم: بقول دستایفسکی، وی در تمام زندگی با سکوت، سخن گفته و سرتاسرِ تراژید‌یهای زندگی اش را ساکت زیسته‌است. پس سکوت هم به معنی خاموشی مطلق نیست بلکه زبان خودش را دارد. 

دوست دیگری گفت: برادران !ولله من خود استادِ سخن‌گفتن در سکوتم.اگر بدانید در آنسوی سکوت ،چه اقتداری نهفته است، برای همیشه زبان را رها و با پر حرفی وداع می‌کنید. از نظر من همیشه سکوت از اثر نادانی و ترس نیست! بلکه فقط در سکوت میتوانیم دیدنی ها را ببینیم و شنیدنی ها را بشنویم! حتا لمس  حقایق و جذب یکدیگر از طریق سکوت ممکنست! آهنگیست از احمدظاهر : در این خاموشی لبها نگاهت صد زبان دارد… سرود عشق را ازیار پنهان میکنی تاکی؟

دوست حراف ما میخواست پاسخ بدهد که یکی از دوستان دستی به شانه اش زده گفت: وقتت را بیهوده هدر مده. در جایی که نیاز نیست بیشتر از این سخن مگو! و ایشان چنین کردند.

 از این برخورد نسبتا متشنج دوستانه به دو نکته ظریف پی بردم اول اینکه: ما نمی توانیم کسی را مجبور کنیم تا درست مطابق میل ما رفتار و گفتار کند اما می‌توانیم طوری با او رفتار کنیم تا او آرزو‌ کند کاش با ما رفتار و گفتار درست و بهتری  می‌کرد!

در ثانی اینکه فریاد زدن یک موهبت الهی است.آنکه استعداد فریاد کشیدن را  داشته باشد بیگمان خود را در میان درد ها و رنجهای روزگار بیمه کرده است! و شاید سکوت هم بنحوی فریاد باشد


۱۴۰۴ اردیبهشت ۲۵, پنجشنبه

بدقولی با همسایه ها

همسایه ام مردیست بلند قامت که تنهای تنها در یک خانه نسبتا بزرگ  زندگی میکند.او اهل اصلی همین محله است، دختر و پسری نیز دارد که پیش از دوران کرونا گاهگاه بدیدنش می آمدند. وی در نخستین روزهای کوچکشی ام برای یک سلام تعارفی سری به خانه ام زد و ضمن معرفی خودش گفت: در شرکت تولیدات دوا های سرطانی کار میکند و وقتی من گفتم: از افغانستانم خندید و گفت: یک مرد افغان بنام محی الدین همکارم است.

متاسفانه ایشان در دوران کرونا افسردگی شدید گرفت برای ماه ها در شفاخانه روانی بستر شد. اما دوسال میشود که بخانه اش برگشته و دیگر کار رسمی نمیکند. در عوض با رو آوردن به کار کهنه زری کو سبب اذیت همسایه ها گردیده است. بطور نمونه او تنها ۴ دانه موتر خریده است که طبیعتا جای ۴ پارکینگ را از همسایه ها گرفته است! مضاف بر این صدای موزیک را تا میتواند بلند میگذارد و بدین وسیله سوهان روح محله میگردد. همسایه ها به استثنای من هرکدام از او چند بار به پولیس شهرداری شکایت کرده اند ولی پولیس با ملاحظه به حال و شرایطش برعکس شاکیان را به مدارا فراخوانده و در پاسخ آخرین شکایت از همسایه های آنسوی سرک گفته است: اگر این آدم اینقدر غیر قابل تحمل است چرا همسایه خانه ۱۱ که من باشم و همسایه در بدیوارش است هیچ شکایتی درج نکرده است؟

بنابرین امروز تمام همسایه ها چهار دور وبر بخانه ام آمدند و ازم خواهش کردند تا فورم شکایت را علیه او پر کنم تا شر این آدم را از کوچه و محله بکنیم. حیران ماندم در پاسخ اینها چه بگویم؟ به تجربه من برای نفوذ در دل‌ همسایه ها شاید انجام صدها کار نیک کم باشد ولی برای ایجاد نفرت ابدی، فقط یک حرکت احمقانه در بین در و همسایه کافی است لهذا ترسیدم آنها را آزرده و از خود متنفرکنم. بنابرین به آنها گفتم فقط امروز مرا وقت بدهید تا همرایش صحبت کنم اگر گپم را نپذیرفت قول میدهم فورم را امضا میکنم. قبول کردند و ساعتی بعد از صرف طعام راسا بخانه اش رفتم.  

خانه اش مغازه لیلام ‌شده‌ در شب آخر سال را ماند، سنگ بر روی سنگ بند نمیشود. دهلیز ها تاریک و نم زده، سالون از بس پر از اشیای متفاوت است در روز روشن باید میان تاریکی چشم بچرخانی تا لااقل جایی برای نشستن پیداکنی، کلیدهای دروازه ها چرک و کثیف، حتا سویچ چراغ خواب را تصادفی لمس کردم دستم چرب شد. فقط عکسی از او با خانم سابق و دو طفلش در قاب مقبول و عکسی از دوست دخترش در پیش شیشه تلویزیون پاک و صفا نفس میکشد متباقی زندگی را برای او آنقدر کم رنگ یافتم که میشه تشبیه به یک نقاشی قدیمی که هر چه کهنه تر میشه رنگ ها خاصیت شانرا از دست میدهند کرد!. 

دلم بحالش سوخت! واقعا حس کردم زندگی برای او شبیه جهنم، تاریک، شعله ور و پراز درد است. با این تفاوت که در جهنم واقعی حداقل میفهمی عذاب کدام گناهت را میکشی ولی وقتی دهر اینگونه با بی عدالتی این دنیا را برایت جهنم ساخته عذابت میدهد، شاید اگر میدانستی  قرارست این همه درد را تحمل کنی! اصلا بدنیا نمی آمدی!  در واقع او را زنده یافتم ولی نه تنها زندگی نمیکند بلکه نکبتی به نام زندگی نفسک زنان، با سرعت بی پایان، در نشیب راه مرگ چون جوی گل‌آلودی که به شوره‌زار می‌ریزد برای او درجریان است.

لهذا با خود فکر کردم که شکایت از این معجون رنج که به سهولت میتوانی با پوست و استخوان درکش کنی به هیچ وجهه کار عاقلانه نیست! غزل سعدی (تن آدمی شریف است به لباس آدمیت)یادم آمد. بنابرین گفتم:آمدم ببینم چطور هستی؟تشکری کرد و گفت بیخوابم! از چشمانش معلوم بود که بیخوابی چون ملخی به پشته خستگی و آسایشش شبیخون زده. شاید دلیل همه لجام گسیختگی ها و بی توجهی به همسایه ها در همان  بی خوابی که ناشی از نگرانی های ذهنی و خواسته های برآورده نشده اش است باشد ولله و اعلم

سکوت در فضا پیچید و بالاخره با اشاره به قاب عکس گفتم:اولاد هایت را به این سن و سال ندیده بودم اما شناختم شان! حالا آنها را نمیبینم! خنده تلخی کرد. گپهای پراگنده ای زد که اگر درست متوجه شده باشم هدفش این بود که: یار بی‌وفا همچون (سایه‌) است در روشنایی روز خیره در کنارت است، اما در تاریکی شب ترا تنها و بی‌پناه می‌گذارد.

 لقمه ی از برنج که با توته ای از نان گرد شده در گوشه ی بشقابش رها شده بود، حس معصومیت کودک بی اشتها و بدخو را برایم زنده میکرد.  دلم برای مظلومیتش در این لحظات  تنهایی طوری سوخت که آهی نیز از ته دل همراهی ام میکرد.به همسایه ها گفتم اگر به امضایم نه تنها ما وشما بلکه همه مخلوقات خدا به ارامش برسند اینکار را نمیکنم.


۱۴۰۴ فروردین ۲۴, یکشنبه

از محبت تا تنفر

 

خاطره ای از یک بحث دوستانه

پارسال در کابل با عده ای از یاران موافق دور هم جمع و قصه های خاطرات دوران جوانی را میکردیم که پسر جوان دوست میزبان با آه تاثر آمیزی گفت: نوش جان تان کاکا جان! شما به واقعیت زندگی کردین! ولی نسل ما دیگر هیچ وقت در کارزار این دنیا به آرمان جوانی نخواهد رسید. مگر اینکه برای زیستن در کشور دیگری بار و بساط بندیم و طرح نو در اندازیم.

در پاسخش گفتم: جان کاکا! اما از نظر من در یک مقایسه کوتاه، نسل شما بدلایل مختلف بمراتب خوشبخت تر از نسل ما هستند. نخست اینکه انگار برای نسل ما تفهیم و تلقین شده بود که همبستگی ملی در گرو ناموس مشترک که همانا وطن مشترک میباشد بوده و شهروند جوان موظف به حفظ و حراست از آن در دو سوی جبهه جنگ بود. بنابرین ما هم مسئول، مکلف و مجبور به سپری کردن دو دوره سربازی بودیم و هم مجبور به ادای فریضه جهاد علیه تجاوز شوروی! 

در حالیکه شما جوانان مکلف به هیچگونه هزینه دادن در حفظ و دفاع مملکت نیستید! نسل ما از ترس جلب و احضار عسکری و مجاهدین حق سفر و تردد آزادانه را حتا در داخل کشور نداشتند! گرفتن پاسپورت و سفر به خارج امر محال بود. در حالیکه برای شما هر دو مقدورست. ضمن اینکه تیلفون جیب ترا ببرک کارمل رئیس جمهور زمان ما نداشت!

مضاف بر اینها ما به ستاره گانی میماندیم که برای سرخوشی خورشیدایدئولوژیکی  قهار ،درحالیکه میدانستیم با طلوع خون آلودش هر پگاهی دسته جمعی کشته میشویم باز هم با شور و مستی در آسمان، سودای  تلالو  در سر داشتیم. در حالیکه  ديد شما فقط متمرکز بر « انقياد» کورکورانه از یک نیروی قهار نیست! شما لااقل آزادی اندیشه داشتید و مطمئنم شما اکثرا برعکس نسل ما حتا  پند و اندرز فرهنگی اخلاقگرايانه، را که  نخستين نشانه نـينديشيدن است!به آسانی نمی پذیرید.

شوربختانه برادرزاده عزیز گپهای مرا با قیچی شک، برید و با لبخندی گفت: خو او وقت مکتب و پانتون(دانشگاه) بود، کار بود، امنیت بود کاکا، حالی بیخی گد ودی است!

در پاسخ این سه دلیل نخست ازش پرسیدم!گاهی از پدرت پرسیدی چرا پولیتخنیک را رها و انستیتوت کیمیا خواند؟ گفت نه! گفتم: بخاطریکه باید بزور حزبی و سپاهی انقلاب میشد و میجنگید بنابرین تاب نیاورد ترک تحصیل کرد.وضعیت محصل در چند دانشگاه دولتی همینگونه بود. زمینه کار خو حالا بیشتر است.پیشتر تلویزیون گفت: قوش تیپه روز ۵۰۰ افغانی کارگر استخدام میکند! شهرداری کابل برای سنگفرش جاده ها کارگر استخدام میکند.در وقت ما معاش منسوبین خاد، پولیس و منصبداران روز دو صد تا سه صد افغانی به قیمت سرشان بود! آنهم کاش در قوش تیپه میبود! در ناامن ترین مناطق افغانستان.امنیت هم بدتر از امروز بود!  با همه اینها سیر حوادث سرانجام تار  مشترک که ما دانه دانه در آن تسبیح شده بودیم را از هم گسست و با خارج شدن هر مهره از مدار مثل سیاهچاله های سرگردان در هر گوشه این جهان پهناور افتادیم. قصه های من و پدرت در واقع پالیدن یک به یک مهره‌های گم شده، در تلاش  برای بازآفرینی مذبوحانه در  تار جدید یافتگی ماست نه بالیدن بر گذشته و حسرت آن ! دیگر برادر زاده  با حیای حضور از ادب ساکت شد ولی مطمئنم که نپذیرفت .

آری! چند روزی که کابل بودم بیشتر با جوانان صحبت کردم و نظر آنها را در رابطه به آینده پرسیدم. طبق بررسی های خودم متاسفانه اکثرا آنها هیچگونه پابندی، علاقه  و احساس مسئولیت در قبال وطن و آینده نداشتند و تقریبا همه در فکر برنامه های مهاجرتی از کشور بودند. در خارج هم جوانان اکثرا اوضاع مملکت را در شبکه های اجتماعی دنیای مجازی دنبال می کننند، اما مشارکت آنها در عمل ناچیز یا حداقل است.به باور من اکثریت قریب به اتفاق آنها حاضر به مشارکت در برنامه های طولانی مدت اجتماعی و حتا سازماندهی شدن در این راستا نیستند! سیاسی و نظامی را خو در جایش بگذار!  فقط عده ای با شاگردی از کدام سـقراط وطنی آموخته و پذیرفته اند که بلوغ فکری آنها دیگر در گرو سرسپردگی به باور های جمعی نيست و خرده گرفتن بر هر چیز از جمله دین و آئین مجاز میباشد. انگار روال پخش انديشة آزاد این باشد تا در بطن یک جامعه باورمند، هسته خاموش الحاد خانه گزيند.  عده ای در همین عرصه خیلی فعال و مشهور شده اند و بس

گپی با آسمان 

 آسمان مثل کسی که بغضش را فرو می‌خورد تا غرورش را حفظ ‌کند، سیاه،خشن  و ابریست! چنانچه کتله ی عظیم از باران را در سینه اش حبس کرده و اصلا خیال باریدن ندارد.

شگفتا که همین چهره بغض آلود آسمان، امروز مرا یاد پدر تازه عروس می اندازد که با دیدن دامادخیل با سیمای خشن و کبود،  قلبش به تپش می افتاد و اضطراب به تنش تزریق میشد ولی مثل همین آسمان بغضش را قورت داده تحمل میکرد.

آری! ما بجای برنج اعلی بغلانی که قبلا در لست خرچ عروسی فیصله شده بود، برنج از نوع درجه دوم برده بودیم و طبیعتا پدر عروس از این درک عصبانی بود. از این رو یکبار با چیغ شبیه به هارن لاری های پاکستانی یا شیهه اسپ های مست و یاهم هوا غرُ غوری صدای برادر داماد را که نمیدانم از چه چیزی معترض بود خفه و خنثی کرد.از حق نگذرم وی حق بجانب بود 

بزودی سفره غذا پهن شد و کاسه های شوربا یکی پی دیگر رسید.من که نزدیک پدر عروس نشسته بودم کاسه خودم را به وی تعارف کردم!اما ایشان از گوشت پرهیز و یخنی مرغ میخوردند! آنزمان مرغ غذای اشرافی بود و مثل امروز  ملاخور نشده بود.وی سخاوتمندانه یک بال و پای مرغ را کند و با مهربانی آنرا در بشقابم نهاده  گفت: اینجا رواج پلو تنها فردا در طوی است! ولی از اینکه تو مهمان هستی همین را از طرف مه بخور...   

منهم که در چهار روز گذشته در این شهر هشت بار شوربا خورده بودم مرغ را غنیمت دانسته به اشتها تمام خوردم. اما لحظه پس از خوردن مقداری از آن احساس کردم بمب ساعتی خورد ه ام، مغزم صدای تیک و تاک عقربه بمب را میشنید و معده ام به غر و غور متناوب افتاده بود فکر میکردم تا شب یا بال در خواهم آورد و به ملکوت خواهم پیوست و یا هم این بال و پا منجر به پیچش و اسهال خطرناک خواهم شد.اما مثل همین آسمان بروی خود نیآوردم و در بحث دسترخوانی که راجع به علم جهانی صدیق افغان و ثروت افسانوی کسی بنام گلاب الدین شیرزائی که آنزمانها نقل هر میدان بود سهم کرفتم. 

یکی از مهمانان که هر پنج ناخنش را یکی پی دیگر بنوبت می لیسید از من  پرسید: بنظرت همی علم خوب است یا ثروت؟

 گفتم : ظاهرا خو علم! زیرا اگر از علم هرقدر به دوستانت بخشش کنی بر خلاف ثروت چیزی از آن کم نمی‌شود. همچنین علم حافظ و مباشر خوب آدم میباشد درحالیکه برای حفظ ثروت باید محافظ استخدام کنی! اما در وطن ما "لاف و پتاق" بهتر از (ثروت و علم) کارایی دارد  و میتواند برای مدتی هم جای علم را بگیرد و هم ثروت را! از نظر من  آن دو نفر عالم و تاجر زیرمجموعه سیاست بازی های سیاه همین لاف و گزاف اند نه علم و ثروت! متاسفانه هرچند اولویتم نداشتن اختلاف و تنش با اعضای مجلس بود. اما اختلاف اندک بر سر دو نفر فوق الذکر از اختلافات جدی نگرش ما به زندگی پرده برداشت و…

ببخشید دوستان از این بگفته ایرانیها پرت و پلانویسی! شاید بدلیل اینکه هیچگاه طوری زندگی نکرده‌ام که همه کس بتواند.لهذا قرار هم نیست مطالبی بنویسم که همگان بتوانند مقصدم را بفهمند! ولی اکر این پرت و پلا ها را فهمیدید خدا را شکر

تنفر یا بیزاری

دو برادر خونی که خوشبختانه بامن هم رابطه برادری دارند، پس از ختم دوران کرونایی برایم پیشنهاد یک بزنس مشترک دادند، که بلافاصله آنرا با سپاسگزاری رد و دلیلم را هم ناآشنایی با حرفه دوکانداری توصیف کردم. بالاخره خسر بره یکی از این دو برادر به جای من شریک این بزنس سه نفری شد که پس از چندی تقریبا موفقانه به ثمر نشست. 

یکسال بعد هردو برادر با تمام اخلاص و صداقت دوباره خواهان شراکتم در این بزنس موفق تجربه شده گردیدند. ولی من  با تشکر و خانه آباد گویی دوباره پیشنهاد شان را رد کردم. چند سالی گذشت و بالاخره دیروز از یکی از آنها شنیدم که تلخ بختانه بزنس شان پس از چهار سال کش و قوس ورشکست و شراکت همراه با برادری و دوستی یکسره همه به باد فنا رفته است.

 برادر بزرگ خشمِ عجیبی را نسبت به شرکا و بعضی از اطرافیانش داشت. اگر بین «نفرت» و «بیزاری» تفاوت قائل شوم، بهترست بنویسم از همه آنها بشمول برادر کهتر اگر متنفر واژه ای درست نباشد، دقیقآ بیزار بود. دلایل این بیزاری هم بیشتر روی مادیات میچرخید مثلا تصاحب موتر مشترک دوکان با چشم سفیدی توسط برادر کوچک با  نثار آنهمه محبتهای او که یکی از شاهدان منم و از این قبیل حرفهای تجاری..... 

البته بعد اینکه فضای یاس و خشم اندک تلطیف شد برایش گفتم: نخست اینکه محبت به مشروب ویسکی میماند وقتی به کسی بیش از اندازه توان و هضمش بدهی بر روی خودت استفراق میکند! درثانی این نکته را حدیث گوشهایت کن که وقتی رنج معنی فداکاری داشته باشد هرگز آزاردهنده نیست!. من خود شاهدم که تو با همین فداکاریها در واقع رنج را نه تنها چشیدی بلکه معنی کردی!! لهذا  نه تو از دیگران کمتری نه ضعیف‌تر نه هم ساده و سهل انگارتر! نه هم بگفته لالاطاهر تتار و نانوا

ما همه‌ به عنوان آدمهای معمولی‌، دارائی نقاط قوت و ضعف هستیم، از همینرو نفهمیده گاهی برای نزدیکترین دوستان خود خسته‌کن میشویم و گاهی هم جذاب و کاریزماتیک. گاهی در زندگی ترسو و محافظ‌ه کارانه عمل میکنیم و گاهی هم شجاع و ریسک‌پذیر میشویم. این‌ صفات بیشتر به شرایط زندگی و نوساناتش‌‌ ربط دارد نه مستقیما به ذات آدمها

 اما او که از یک دوره پرشور احساسی وارد فاز بی‌حسی یا دلزدگی شده خود را در جایگاه درخت تبر خورده که مقصر هم نه تبر بلکه دسته که از جنس خودش است احساس میکرد دیگر گپ‌هایش کمتر حول محور محبت، برادری و وابستگی‌ میچرخید و بیشتر نشانه‌هایی از یک تغییر درونی داشت با آه تاثر آمیزی گفت:متاسفانه من در زندگی تنها یک رفیق و‌ دوست همیشگی و یک دشمن شکست ناپذیر داشته ام، که هردو آنها خود من و منیت درونم بوده اند! در کل خودم را موثرترین عامل در آنچه در زندگی بر من گذشت، می دانم و بس.) چرتی زده گفتم: با اینحال با همان منیت درون اگر بتوانی جای زخم هایت را نه نشانه ضعف‌ها، بلکه سمبول شجاعتت وانمود کنی. همین ضعف های که گفتی بالاخره تبدیل به قدرت شده و میتوان پیروزمندانه آن را با افتخار چون درفش غرور در شانه حمل کرد. او دیگر سکوت کرد و فهمیدم که:عمق هر درد به سکوت ختم میشه! زیرا وقتی میفهمی زخم هایی که با یاد آوری خاطره های تلخ در حال نشستن روی قلبت هستند،  تا ابد سر شان باز خواهد ماند،و  ممکن روزی به خاطر نداشتن پلاستر و باز بودن این زخم ها هزار تا بیماری از جمله  جذام و طاعون بگیری! گذر زمان هم هیچ مرهمی نمیتواند بر اینگونه زخمها بگذارند. ای بر پدرت لعنت پیسه