۱۴۰۳ بهمن ۱۳, شنبه

ضربه ترامپ به رفیق بیچاره من

دیروز دوستم حاجی صاحب عبدالخالق طی تماس تیلفونی از کنسل شدن پرواز مهاجرتی رفیق مشترک ما بنابر امر ترامپ از عمان خبر داد. جگر خون شدم و پرسیدم پس حالا بعد اینهمه انتظار چکار میکند؟ گفت: بی سرنوشت! گفتم تاکی؟ گفت: نمیدانم شاید تا تویت دوباره ترامپ!

حسرتا که نسل من در زندگی چه روزهای دشواری را تجربه می کنند. فکر میکنم نفرینی که در پهنای زندگی دچار این نسل شده، آنقدر بزرگ و قویست که عمر برای باز کردن تمام گره‌هایش کفاف نمیدهد. واقعا نگون بختی با ریسمان درهم تنیده‌ی زندگی طوری گره خورده که مدام باید با احتیاط به بررسی سر و آخر طناب زندگی پرداخته به باز کردن گره های افتاده یکی پی دیگر ادامه دهی. ولی باز کردن یکچنین کور گره ترامپی کار آسانی نیست! حیرانم به انتظار پس از افتادن این کور گره چه نام بگذارم؟ چسان رفیق بیچاره من از این پس باز هم طوری تصمیم بگیرد و انتظار بکشد تا کم نیارد و خسته نشود.؟

با حاجی صاحب وداع کردم و در فکر یافتن واژه در خور حال رفیق بیچاره ام در ذهنم مشغول بودم که ناگهان یادم آمد چون من صبحانه نخستین نفر برای کار از خانه بیرون میروم چندین سال دروازه حویلی را آهسته پیش میکردم اما محکم نمیبستم چون دروازه هنگام بستن یک صدای ترق بلند میکند. روزی دخترم برایم گفت: پدر دروازه را پشت سرت ببند زیرا اگر "بی سلوت لوز" بگزاری ما را شمال بدتر از خواب بیدار میکند. او در ذهنش دنبال واژه فارسی "بی سلوت لوز" خیلی دست و پا زد چون نتوانست بالاخره این واژه هالندی را بکار برد. "بی سلوت" در هالندی تصمیم را میگوید و (لوز) هم ایلا، سست، نیمه باز ! فهم من از این واژه همینقدر بود با آنهم خود را کم نیاوردم خو گفتم ولی وقتی این واژه را در دکشنری دیدم"بلاتکلیفی"معنی میدهدbesluiteloosheid 

بنابرین واژه درخور حال رفیق ترامپ زده من همین بلاتکلیفی است!

بلی! اگر دروازه را  کامل نبندی معلوم نیست دستان بادِ آنرا با شدت ده چند دست تو میبندد یا کاملا بازش میکند! این خودش بلاتکلیف گزاشتن دروازه است! لهذا در زندگی آدم باید چه بیرون در چه در داخل خانه دروازه را پشت سرش محکم ببندد و اجازه ندهد هیچکس بلاتکلیفش نگهدارد! هرچند شاید بشنود که برون در چه کردی که درون خانه آیی!!

اما گاهی آدم بالاجبار اینگونه بین بودن یا رفتن؛ بلاتکلیف می‌ماند. به رفتن که فکر می‌ کند اتفاقی می‌افتد که منصرف می‌ شود، می‌خواهد بماند رفتاری می‌ بیند که باید برود و این بلاتکلیفی خودش یک جهنم است که من خودم آنرا تجربه کرده ام و رفیقم در حال تجربه کردنش است. آری! روزها و شبها ذریعه چرخ سریع زندگی میدوند! کاری ندارند کی از قافله مانده یا از کاروان عقب افتاده است. فقط همان بیچاره پس مانده باید خودش را با حال و احوالِ روزگار وفق دهد. اینکه چگونه؟ نمیدانم! زیرا من وقتی در اتفاقات زندگی به یکچنین دو راهی یا چند راهی تردید و شک برای یک انتخاب رسیده ام، همیشه ندانستم از میان آنها کدام راه صحیح و صراط است. الله توکلی پیش رفتم اشتباه کردم و خیلی زجر کشیدم.خدا رفیقم را حوصله و صبر بدهد.


۱۴۰۳ دی ۱۲, چهارشنبه

گپی در نخستین روز سال نو

به مناسبت ورود سالِ نو مسیحی که از ما نیست ولی بخواهیم نخواهیم بعد هر ۳۶۵ روز سراغ ما می آید، حیران بودم پس از  مبارک گویی تشریفاتی، دیگر چه چیزی را نثار دوستانم کنم؟  تا اینکه مصرع "هرچه میخواهد دل تنگت بگو" یادم آمد. بنابرین به اجازه دوستان و مولانا گپهای دلم را، به بهانه آرزوهای سال نو،  بدون "هیچ آداب و ترتیبی" با شما در میان میگذارم

نخست از همه باید به این گپ یا درد دل بپردازم که نمیدانم چرا از تحویل سال تاکنون فقط آهنگ " الهی من نمیدانم به علم خود تو میدانی" که اغلبِ آنرا با صدای احمدظاهر به خاطر دارم بطور عجیبی در گوشِ جانم طنین انداز است؟ این آهنگ در کمال شگفتی با نخستین طنین، مرا شبیه صندوق صدقات آهنی مساجدی ساخته است، که سخاوتمندان با انداختن یک مشت پول سیاه در درون آن، سکوتش را با ناله دلخراش میشکنند! هرچند پول سیاه و صندوق صدقات اکنون در افغانستان وجود ندارد زیرا صدقات را در دو پته ها جمع آوری میکنند، ولی نمیدانم چرا صدای نالهِ چیغ پراسی ام که ناشی از شنیدن همین آهنگ  بود را شبیه صدای شرنگس" آتآنیزهای" ریخته در فضای تهی صندوق آهنی  مسجد "بری امام " راولپندی، یافتم؟

مضاف بر این در ادامه با زمزمه انتره ای "کس شد گدا! کس شد ابتر، کس شد پادشاه یک کشور!-کس برابر به خاکستر کسی را دادی سبحانی"حس مرموز تری به سراغم آمد! حسی که بالاجبار هارمونیه را رها و فرورفته در خاطرات دور، چشمانم را بستم و بیتی زیرین که از سالهای نخست مهاجرت در ذهنم خموشانه پرسه میزد بی اختیار بر زبانم جاری شد.

نیمی از عمر هدر رفت و در این شهر هنوز---به تلف کردن آن نیم دگر مشغولیم.

به عنوان دومین درد دل این نکته را باید اذعان کنم که  همه ساله با تغییر سال مسیحی، احساسات متناقضی  بر روحم تزریق می شود. برای من گذر عمر در نخستین روز هر سال از یک طرف یادآور فرصت های از دست داده و ریسک های به جان خریده  است! از جانب دیگر لمس «تجارب» اندوخته از  روی افزایش شمار موهای سرم که به نقره یی میگراید میباشد.  

اما مهاجرت با اینکه شانس ها و فرصت های طلایی را برای آدم مهیا می کند، دردهای را نیز به همراه دارد که برخی را از اول و برخی دیگر را به مرور زمان شناسایی میکنیم. به تجربه من در روح  هر مهاجر٬ حفره یا خالیگاهی شکل میگیرد که با گذشت زمان کوچک و بزرگ میشود اما هرگز پر نمیشود. گاهی این حفره از اثر درد، ما را وادار به ناله کرده و گاهی هم با آن خموشانه کنار می آییم. برای این حفره ی ناسور اسمی جز دلتنگی ندارم. هرچند دلتنگی با ویژگیهای که دارد با درد های این حفره همخوانی ندارد. حتا این حفره به لحاظ مختصات فضا و مکان،  میتواند دلتنگی را هم در درون خودش جای دهد. 

خصلت دیگر زندگی مهاجرتی اینست که احساس میکنی یاس و نومیدی تلاش میکند بنحوی بر روح آدم چنگ اندازد و پایان خوشحالی اندکش را رقم زند. حجم خبرهای بد راجع به میهنت هرچند ربط مستقیم به تو نداشته باشد بطور طبیعی بر دردهایت می افزاید و برعکس نو شدنها (سال) برایت جز تکرار مکرر چیزی نیست. اینجاست که کمتر تحت تأثیر محتواهای زرد انگیزشی قرار میگیری و حتا موفقیت هایت را فریبنده میدانی. ولی گردش سال این نکته را به آدم میفهماند که همه چیز این دنیا مانند حباب زودگذر است. لحظه ای هست و لحظه دیگر چنان نیست میشود که گویی از ابتدا وجود نداشته است. پول، فرزند، مقام، دارایی ها و ..همه مثل حباب اند.آدم هشیار و خردمند فقط از  بازی با این حبابها لذت میبرد، ولی وابسته هیچ کدام نمیشود. پس اگر چیزی را در دنیا جدی و همیشگی ندانیم، در از دست دادنش هم رنج نخواهیم کشید.

گپ آخر اینکه کاش در این روز اول سال،  جهان را از پس ابرهای تلاش بر فراز قله های بی نیازی به  تماشا نشست  و از هفت رنگ منشور هستی و علل گردش ایام آگاه شد.کاش شکارچی موفق سعادت و خوشبختی دنیا، سر از همین سال، تیرهایش را در کمان ناملایمات و سختی ها نگذارد و هدف های ضعیف چون ما را  هرگز نشانه نرود و کاش سخاوتمندان با بخل وداع کنند.