۱۴۰۳ اسفند ۱۵, چهارشنبه

سفر به سرزمین وحی

دیدار از سرزمینی که ۱۴ سده پیش با آمدن رسول خدا در آن، آئینی از جنس نور شکل گرفت که نه تنها پرده ای ظلمات را درید بلکه طلیعه های آن، نخست معابد آتشی ممالک مجاور را خاموش و سپس فواصل کره زمین را در نوردید، در فهرست برنامه های چندین ساله ام بود که خوشبختانه امسال محقق شد.

شاید به همین دلیل همینکه سوار هواپیما شدم حسی از اعماق وجودم مژده ی یک سفر آرام، روحانی و جانانه میداد. چنانچه وقتی هواپیما، در فرودگاه مدینه منوره با درود و صلوات بلند مسافران کنار دستم  به زمین نشست.انگار سلولهای بدنم یکی پی دیگر در امواج بی تابی و بیقراری سوی سرزمین وحی جذب میشدند. سرزمینی که سی سال پیش دهها بار برای ماموریت اینجا آمدم اما هیچ بار موفق به گردش و زیارت نشدم.

بهرحال پس از اتمام کار های ورودی و گمرکی ذریعه بس که در فرودگاه منتظر ما بود به سمت هوتل جایدان که در صد قدمی مسجد نبوی قرار داشت حرکت کردیم.هوای شهر تمیز، معتدل و برای ما که از دمای سرد شهر لاهه بدانجا رسیده بودیم ،فوق العاده خوش آیند بود.


 از بدو ورود به مدینه دلم با شور و اشتیاق برای دیدار مسجد نبوی که نه تنها معماری  و مهندسی چتر و صحن آن خیلی ظریف و زیباست،می تپید. بلکه تجسم ورود پیامبر به این شهر و ساختن مسجد و دیدار از منزل ایشان برایم رویا بود که خوشبختانه پس از جابجایی در هوتل محقق شد. در روز های اقامتم در این شهر علاوه از بازار پر جمع و جوش مدینه از مسجد قدیمی پیامبر،که محل طلوع خورشید معرفت است، خانه پیامبر که با دو تن از یارانش در آنجا مدفون هستند، مسجد ذوالقبلتین،مسجد قباء، محل موسوم به خندق، کوه احد و جاهای تاریخی زیادی دیدن کردم.  ." 

 سلسه کوه احد در سرحد مدینه قرار دارد. اما محل یا سنگر جنگ احُد در حقیقت یک بلندی مشرف بر یک میدانچه پیشروی کوه احد است که وقتی بر فراز آن قرار گرفتم رخداد‌ غم انگیز جنگ احد بویژه شهادت حمزه در مقابل دیدگانم نمایان شد. به قبرستان شهدای احد هم رفتم. میخواستم در میان شهدا عمرامیه یار امیرحمزه را نیز پیداکنم که نتوانستم و در عوض چشمم به سلسله کوه احد میخکوب شد. از نظر من کوه نشانه استواری است. کوه الگو است زیرا هر چه در آن میجنگند، پا می کوبند و با انفجارات از آن سنگ برمیدارند استوار سر جایش ایستاده است.لهذا احد هم با همه خاطره تلخش کوه دوست داشتنی است. 

از روزهای بهاری و شب های سرد مدینه خوشم آمد. انگار عبادت در این شهر جوشش و شکوفایی امید را در بستر باقی عمر جاری میکند.


بازار مدینه:  از آنجایی که تعریف یگان خاطره‌ی تلخ و تراژیک در قالب طنز، ارضای نیاز انسان به رونمایی از حقایق را بنمایش میگذارد. لهذا قابل یادآوریست که کسبه کاران دوکانداران رستورانت ها تکسی رانها و خلاصه چرخ این شهر بدست پاکستانیها میچرخد باهمان قوانین مرسوم پاکستانی! هرچه در جانت خورد با بی رحمی میزنند. به طور نمونه جا نمازی را من به ده ریال خریدم در حالیکه چند خانم همسفر گروپ ما عین جا نماز را به ۲۵ ریال و یکی از همسفران با ۷ ریال از عین دوکان خریده بود.

اما خانمم برای خرید طلا مرا در چند دوکان طلا فروشی برد. هر دوکان قیمت طلا را فی گرام ۸۰ دالر میگفت اما ۱۱۰ تا ۱۱۵ دالر حساب میکردند وقتی میگفتم چرا؟ میگفت مالیه! میگفتم مالیه چند است؟ با دستپاچگی میگفت: ۱۲ فیصد وقتی فیصدی را در موبایلم کشیده جمع میکردیم میشد ۸۸ تا ۹۰ دالر باز با دغلی آنرا ۹۸ دالر حساب میکرد و قسم میخوردند و سپس میخندیدند. از چند مغازه با تلخ خند و ناراضی برگشتیم در حالیکه آنها نیز از حماقت میخندیدند.بالاخره روز دوم در دوکانی  بادل ناخواسته بالا شدم. صاحب مغازه طلا فروشی آقایی بود با ظاهر مشابه به امجد خان در نقش جبارسنگ فلم شعلی! که بمجرد ورود ما تصمیم گرفته بود با شله گی بهر صورت جنسش را بالای ما بفروشد. بخانمم گفتم اعتبار بالای وزن و فیصدی قیراط اینها سخت است.بهانه ای کن که برویم. اما امجد خان انگار فارسی میفهمید. گفت به وزن و قیراط گرنتی میدهم با مالیه ۹۴ دالر! ما هم خوشحال شدیم چیزی را خوش کردیم اما در وقت وزن کردن ترازویش را در زیر یک قفسه شیشه ای که بما درست معلوم نمیشد گذاشته بود. گفتم ترازو را بکش بالای این میز! من خودم وزن میکنم. جبارسنگ که فهمید این دغلبازی ها بر من یکی نمیچلد ترازو را با اکت کشید اما در هنگام ضرب زدن پول یکنیم صد دالر قیمت را بالا برد من خواستم با قهر از دوکانش پایین شوم که شاگردانش مرا محکم گرفت و با خنده گفتند: این خسیس است و همه خندیدند! حیران شدم! واقعا اینها فارسی میفهمیدند ولی خود را بکوچه حسن چپ میزدند. منهم دیگر انگلیسی شکسته و اردوی شکست وریخته را رها کرده بفارسی روان خطاب به آنها گفتم : میدانید که ٰفقط دو سوره در قرآن، با کلمه "ویل" شروع شده است که وای بر شما معنی میدهد؟؟؟ "ویل" یکی از شدیدترین تهدیدهای قرآن است و آن دو آیه اینها هستند: وَيْلٌ لِلْمُطَفِّفِينَ - وای بر کم فروشان.(دزدان ترازو)در مورد مال مردم 

وَيْلٌ لِكُلِّ هُمَزَةٍ لُمَزَةٍ وای بر عیب‌جویان طعنه زننده.!در مورد آبروی مردم. بااین سخن امجدخان فلم شعلی بفکر عمیقی فرو رفت و نوت ۵۰ دالری را که قید کرده بود از دخلش کشید و بمن داد انگار برای نخستین بار از درخت سوخته دغلی هایش، رویش یگان جوانه سبز انصاف بطور آشکار پدیدار میشد. برایم گفت: طالب دین هستی؟ گفتم: هم طالب و هم مولانا  

خوشبختانه در این شهر توانستم کاکا زاده هایم را که از کابل بزیارت آمده بودند ببینم. از دیدن شان خیلی خوشحال شدم در صحن مسجد نبوی نشسته و یادی از زندگان و رفتگان خانواده کردیم. 

و سرانجام مطابق تقسیم اوقات باید  با شهر پیامبر وداع و سوی مکه برویم. در  بس‌ لکس قرن 21 بی رنج و زحمت با غذا و نوشیدنی فراوان، در آرامش و امنیت کامل، از همان راهی که پیامبر با یگانه یار غارش ابوبکر صدیق هجرت کرده‌ در مسجد میقات اهرام بسته  به سوی مکه مکرمه حرکت کردیم. 

مکه مکرمه 

شامگاه بس حامل ما در هوتل فوکو که در یک کیلومتری بیت شریف قرار داشت توقف کرد. پس از جابجایی و خوردن نان شب همه گروپ یکجا روانه بیت عتیق قدیمی‌ترین خانه که حضرت آدم آنرا بنا، ابراهیم ع بازسازی و خاتم انبیاء از شرک و بت پرستی پاکش گردانید شدیم

در طی چند دقیقه ای که از هوتل تا درب مسجد الحرام در راه بودیم، احساس می کردم یک حزن و اندوهی بر سراسر شهر دلم، سایه انداخته دلم میلرزید و غم عجیب مرا در خود فرو میبرد. احساس شبیه اینکه چیزی کم دارم که هرگز پوره شدنی نیست.سرانجام بس در خیابان نزدیک مسجدالحرام توقف ‌کرد. از آنجا تا خود کعبه شریف دل چنان در تب و تاب بود که هر چه گام‌هایم را سریع‌تر بر می‌داشتم فکر می‌کردم هنوز راهی را نرفته‌ام. 

با سراشیبی ملایم به سمت پایین وارد مسجدالحرام شدم. عجیب است اینجا انگار در فرود، فراز را می‌یابی هیبت خانه کعبه به ناگاه در مقابل دیدگانت نمایان میگردد از اینجا به بعد دیگر نه با پاهای خودت، بلکه سیل خروشان طواف ترا با خود می‌برد و می‌گرداند آن هم در اوج هماهنگی نه تنها با حاجیان. بلکه حتا درجهت چرخش الکترون‌ها به دور هسته اتم و گردش سیارات منظومه شمسی به دور خورشید و جهت طواف ملائک در آسمان هفتم به دور بیت المعمور درست در بالای بیت شریف!

شاید در زندگی همه این اتفاق افتاده باشد که در بسیاری وقتها در حالیکه هزاران گپ برای گفتن داری دلت نمیشه حرف دلت را بزنی! شاید احساس می کنی با حرف زدن نه تنها سبک نمی شوی بلکه دردی را به دردهای قبلی اضافه می کنی! لهذا ترجیح میدهی نگفتن و نهفتن را. اما اینجا خود را در محضر خدا حس میکنی لهذا هرقدر سعی کنی جلو زبانت را گرفته نمیتوانی! میخواهی فریاد بزنی. چنانکه تمام سلولهای تنت باید فریاد شوند. آنچه در توان داری را در حنجره زمان فریاد کنی. میفهمی که حرفهایت معجونی از بغضهای فروخورده ی که در طول سالیان عمر بر سر دلت آوار شده است میباشد.اما حسی میگوید از خدا چه پنهان. جالبتراینکه اینجا خلق و خوی فرسوده و سقوط کرده به دره افسردگی و تشویش به سهولت به کوه امید پیوند میخورد؟! این تجربه من بود. 

بزبان دیگر بهترین تصویری که میتوانم از اینجا ارائه کنم اینست که حال آدم در اینجا به مجرمی میماند که خود را داوطلبانه تسلیم زندان کرده ولی دل جمع در آرزوی بخشش و آزادی به گوشه ی نشسته، خاطراتش را ورق میزند و آه می کشد و در افسوس روزهائ که نمی داند کجا جا گذاشته است میباشد. 

سخن دوم اینکه همه میدانیم دنیا لبریز از آدمهایِ تنها، ناکام، عصبانی، شکست خورده و ناراضی‌است که هرقدر مطابق علمِ روان‌شناسی حرف‌هایِ انگیزشی به ‌آنها تزریق کنی هرگز درونِ شان‌ جوانه نزده و گل امید در سینه سوخته شان سبز نخواهد‌شد. ولی اینجا حتا در چشمان زیارت کننده گان اینچنینی نیز میتوانی گل امید را با چشم سر ببینی و با پوست و گوشت لمس کنی ! اینجا میفهمی که امید میتواند، بسان ساقه گلی‌، حتا سنگ را بشکافد و جسورانه از شکاف کوچکی بیرون زند. اینجا انگار امید، بسان باران‌ که میانه‌ی تابستان از آسمان صاف بی‌هیچ دلیل و منطق قانع کننده‌ی به کویر تشنه‌ی آرزو میبارد، بر دلهای شکسته و سنگی جاری و حتا شاور میکند.   

بهر حال پس از طواف بسوی صفا و مروه رفتیم. صفا و مروه از شعائر الله و قدمگاه هاجر بانوی که سعی‌اش در یافتن آب برای اسماعیل خوردسال سبب جوشان شدن چاه زمزم گردید. و اینجا آدم را به سعی بین صفا و مروه وا می دارد. 

ساعت ۴ صبح  مراسم و مناسک عمره پایان یافت و عازم هوتل شدیم.

خاطرات مکه 

از اینکه پس از نماز صبح خوابیدم وقتی بیدار شدم ازچاک پرده اتاق، نور گرم خورشید به داخل پیوسته در حال هجوم بود و در آن گستره نور، ذرات رقصان معلق گرد و غبار جلوه های پنهان هستی را بی پروایانه برملا می ساختند.بساعت نگاه کردم رستورانت هوتل بسته شده بود. !

بناچاراز جا برخاسته راهی بازار شدم تا صبحانه ای تهیه کنم. از دروازه هوتل در دوطرف شارع عمر ابن الخطاب رض ۲۵ رستورانت بود همه پاکستانی و بنگله دیشی ! حیران ماندم چکنم؟ بالاخره در یک بقالی داخل شدم قدری کلچه و میوه خریدم. صاحب بقالی شروع به سوالاتی نا مربوط از قبیل از کجا هستی؟ کجا زندگی داری؟کرد. به سوالاتش پاسخ های سربالایی میدادم و راه فرار جستجو میکردم که او گفت: من در فیز ۴ حیات آباد پشاور دوکان داشتم شاید ترا همانجا دیده باشم. احساس کردم او با همین سخن حتا به شماره مخفی ذهنم دسترسی پیدا کرد طوریکه تمام قفل های ذهنم برای عدم پذیرش وی در ثانیه باز شد. با او از گذشته و جوانی گفتم. اسمش حاجی آفتاب علی خان بود. او نه تنها موفق شد محله ای را در شهر خاطراتم به نام آفتاب علی خان ثبت کند بلکه با رد شدن از دیوار بی اعتمادی رفیق شفیق من شود!. یادش بخیر آب زمزم و قدری خرما هم از او خریدم و در سه روز دیگر پیوسته بدوکانش سری میزدم.

اینهم شاید حکمتیست! چراکه هربار وقتی برای رسیدن به" آینده"‌ای مطلوب " گذشته"را رها و در" حال" بزیستم. خیال مرا در" گذشته" نگهداشت و " حال" هرگز قصد آمدن نداشت! بنابرین عزم را جزم کرده وسر از نو به جستجوی خیال پرداختم!

شنبه اول مارچ مصادف به روز اول رمضان مطابق برنامه سفری به گردشگری در مکه رفتیم. نخست غار کوه ثور را زیارت و سپس از عرفات بسوی مینا و مزدلفه و در اخیر به غار کوه حرا محل وحی نیز مشرف شدیم. و در اخیر در موزیم مکه نیز رفتیم.و ظهر به هوتل برگشتیم. ناگفته نماند هم در این چکر  هم در دو روز دیگر که برای خرید و صرف نان اطراف مکه و همینگونه مدینه را گشتم یک چیز توجهم را جلب کرد که اینجا تمام شارع ها، مکاتب و سایر تاسیسات بنامهای صحابه پیامبر یا آل سعود است. ولی هیچ لوحه ای را بنامهای امامان شیعه ندیدم. حتا بنام حسن و حسین و فاطمه

 ناگفته نماند که من با این سفر ها بدنبال کشف همه ی دنیا نیستم، بلکه مشتاق سیاحت به جا های هستم که تاریخ بشری از آنجاها رقم خورده است. یونان کشور بعدی خواهد بود.

همانگونه که خاک، طبیعت، جنگل آب و هوا با جاذبه های سیاحتی خود آدمها را از شهر به طبیعت می کشانند، تاریخ هر سرزمین نیز جاذبه های دارد که برعکس آدم را از دل طبیعت به دل شهرها و برعکس میکشاند! من از این سفر و از این گروپ حج  سلیبریتی خیلی راضیم به همین سبب از دوست عزیزم انجنیر حکمت الله نیز سپاسگزاری میکنم که مرا با آنها آشنا ساخت! از مزایای دیگر این سفر آشنایی ام با جناب میرعبدالصبور آغا و خانم محترم شان بود که از این آشنایی و همسفری خیلی خوشحالم.

زاهد به ره کعبه رود کین ره دین است-     خوش میرود اما ره مقصود نه این است


محل غار کوه حرا

۱۴۰۳ بهمن ۱۳, شنبه

ضربه ترامپ به رفیق بیچاره من

دیروز دوستم حاجی صاحب عبدالخالق طی تماس تیلفونی از کنسل شدن پرواز مهاجرتی رفیق مشترک ما بنابر امر ترامپ از عمان خبر داد. جگر خون شدم و پرسیدم پس حالا بعد اینهمه انتظار چکار میکند؟ گفت: بی سرنوشت! گفتم تاکی؟ گفت: نمیدانم شاید تا تویت دوباره ترامپ!



حسرتا که نسل من در زندگی چه روزهای دشواری را تجربه می کنند. فکر میکنم نفرینی که در پهنای زندگی دچار این نسل شده، آنقدر بزرگ و قویست که عمر برای باز کردن تمام گره‌هایش کفاف نمیدهد. واقعا نگون بختی با ریسمان درهم تنیده‌ی زندگی طوری گره خورده که مدام باید با احتیاط به بررسی سر و آخر طناب زندگی پرداخته به باز کردن گره های افتاده یکی پی دیگر ادامه دهی. ولی باز کردن یکچنین کور گره ترامپی کار آسانی نیست! حیرانم به انتظار پس از افتادن این کور گره چه نام بگذارم؟ چسان رفیق بیچاره من از این پس باز هم طوری تصمیم بگیرد و انتظار بکشد تا کم نیارد و خسته نشود.؟

با حاجی صاحب وداع کردم و در فکر یافتن واژه در خور حال رفیق بیچاره ام در ذهنم مشغول بودم که ناگهان یادم آمد چون من صبحانه نخستین نفر برای کار از خانه بیرون میروم چندین سال دروازه حویلی را آهسته پیش میکردم اما محکم نمیبستم چون دروازه هنگام بستن یک صدای ترق بلند میکند. روزی دخترم برایم گفت: پدر دروازه را پشت سرت ببند زیرا اگر "بی سلوت لوز" بگزاری ما را شمال بدتر از خواب بیدار میکند. او در ذهنش دنبال واژه فارسی "بی سلوت لوز" خیلی دست و پا زد چون نتوانست بالاخره این واژه هالندی را بکار برد. "بی سلوت" در هالندی تصمیم را میگوید و (لوز) هم ایلا، سست، نیمه باز ! فهم من از این واژه همینقدر بود با آنهم خود را کم نیاوردم خو گفتم ولی وقتی این واژه را در دکشنری دیدم"بلاتکلیفی"معنی میدهدbesluiteloosheid 

بنابرین واژه درخور حال رفیق ترامپ زده من همین بلاتکلیفی است!

بلی! اگر دروازه را  کامل نبندی معلوم نیست دستان بادِ آنرا با شدت ده چند دست تو میبندد یا کاملا بازش میکند! این خودش بلاتکلیف گزاشتن دروازه است! لهذا در زندگی آدم باید چه بیرون در چه در داخل خانه دروازه را پشت سرش محکم ببندد و اجازه ندهد هیچکس بلاتکلیفش نگهدارد! هرچند شاید بشنود که برون در چه کردی که درون خانه آیی!!

اما گاهی آدم بالاجبار اینگونه بین بودن یا رفتن؛ بلاتکلیف می‌ماند. به رفتن که فکر می‌ کند اتفاقی می‌افتد که منصرف می‌ شود، می‌خواهد بماند رفتاری می‌ بیند که باید برود و این بلاتکلیفی خودش یک جهنم است که من خودم آنرا تجربه کرده ام و رفیقم در حال تجربه کردنش است. آری! روزها و شبها ذریعه چرخ سریع زندگی میدوند! کاری ندارند کی از قافله مانده یا از کاروان عقب افتاده است. فقط همان بیچاره پس مانده باید خودش را با حال و احوالِ روزگار وفق دهد. اینکه چگونه؟ نمیدانم! زیرا من وقتی در اتفاقات زندگی به یکچنین دو راهی یا چند راهی تردید و شک برای یک انتخاب رسیده ام، همیشه ندانستم از میان آنها کدام راه صحیح و صراط است. الله توکلی پیش رفتم اشتباه کردم و خیلی زجر کشیدم.خدا رفیقم را حوصله و صبر بدهد.


۱۴۰۳ دی ۱۲, چهارشنبه

گپی در نخستین روز سال نو

به مناسبت ورود سالِ نو مسیحی که از ما نیست ولی بخواهیم نخواهیم بعد هر ۳۶۵ روز سراغ ما می آید، حیران بودم پس از  مبارک گویی تشریفاتی، دیگر چه چیزی را نثار دوستانم کنم؟  تا اینکه مصرع "هرچه میخواهد دل تنگت بگو" یادم آمد. بنابرین به اجازه دوستان و مولانا گپهای دلم را، به بهانه آرزوهای سال نو،  بدون "هیچ آداب و ترتیبی" با شما در میان میگذارم

نخست از همه باید به این گپ یا درد دل بپردازم که نمیدانم چرا از تحویل سال تاکنون فقط آهنگ " الهی من نمیدانم به علم خود تو میدانی" که اغلبِ آنرا با صدای احمدظاهر به خاطر دارم بطور عجیبی در گوشِ جانم طنین انداز است؟ این آهنگ در کمال شگفتی با نخستین طنین، مرا شبیه صندوق صدقات آهنی مساجدی ساخته است، که سخاوتمندان با انداختن یک مشت پول سیاه در درون آن، سکوتش را با ناله دلخراش میشکنند! هرچند پول سیاه و صندوق صدقات اکنون در افغانستان وجود ندارد زیرا صدقات را در دو پته ها جمع آوری میکنند، ولی نمیدانم چرا صدای نالهِ چیغ پراسی ام که ناشی از شنیدن همین آهنگ  بود را شبیه صدای شرنگس" آتآنیزهای" ریخته در فضای تهی صندوق آهنی  مسجد "بری امام " راولپندی، یافتم؟

مضاف بر این در ادامه با زمزمه انتره ای "کس شد گدا! کس شد ابتر، کس شد پادشاه یک کشور!-کس برابر به خاکستر کسی را دادی سبحانی"حس مرموز تری به سراغم آمد! حسی که بالاجبار هارمونیه را رها و فرورفته در خاطرات دور، چشمانم را بستم و بیتی زیرین که از سالهای نخست مهاجرت در ذهنم خموشانه پرسه میزد بی اختیار بر زبانم جاری شد.

نیمی از عمر هدر رفت و در این شهر هنوز---به تلف کردن آن نیم دگر مشغولیم.

به عنوان دومین درد دل این نکته را باید اذعان کنم که  همه ساله با تغییر سال مسیحی، احساسات متناقضی  بر روحم تزریق می شود. برای من گذر عمر در نخستین روز هر سال از یک طرف یادآور فرصت های از دست داده و ریسک های به جان خریده  است! از جانب دیگر لمس «تجارب» اندوخته از  روی افزایش شمار موهای سرم که به نقره یی میگراید میباشد.  

اما مهاجرت با اینکه شانس ها و فرصت های طلایی را برای آدم مهیا می کند، دردهای را نیز به همراه دارد که برخی را از اول و برخی دیگر را به مرور زمان شناسایی میکنیم. به تجربه من در روح  هر مهاجر٬ حفره یا خالیگاهی شکل میگیرد که با گذشت زمان کوچک و بزرگ میشود اما هرگز پر نمیشود. گاهی این حفره از اثر درد، ما را وادار به ناله کرده و گاهی هم با آن خموشانه کنار می آییم. برای این حفره ی ناسور اسمی جز دلتنگی ندارم. هرچند دلتنگی با ویژگیهای که دارد با درد های این حفره همخوانی ندارد. حتا این حفره به لحاظ مختصات فضا و مکان،  میتواند دلتنگی را هم در درون خودش جای دهد. 

خصلت دیگر زندگی مهاجرتی اینست که احساس میکنی یاس و نومیدی تلاش میکند بنحوی بر روح آدم چنگ اندازد و پایان خوشحالی اندکش را رقم زند. حجم خبرهای بد راجع به میهنت هرچند ربط مستقیم به تو نداشته باشد بطور طبیعی بر دردهایت می افزاید و برعکس نو شدنها (سال) برایت جز تکرار مکرر چیزی نیست. اینجاست که کمتر تحت تأثیر محتواهای زرد انگیزشی قرار میگیری و حتا موفقیت هایت را فریبنده میدانی. ولی گردش سال این نکته را به آدم میفهماند که همه چیز این دنیا مانند حباب زودگذر است. لحظه ای هست و لحظه دیگر چنان نیست میشود که گویی از ابتدا وجود نداشته است. پول، فرزند، مقام، دارایی ها و ..همه مثل حباب اند.آدم هشیار و خردمند فقط از  بازی با این حبابها لذت میبرد، ولی وابسته هیچ کدام نمیشود. پس اگر چیزی را در دنیا جدی و همیشگی ندانیم، در از دست دادنش هم رنج نخواهیم کشید.

گپ آخر اینکه کاش در این روز اول سال،  جهان را از پس ابرهای تلاش بر فراز قله های بی نیازی به  تماشا نشست  و از هفت رنگ منشور هستی و علل گردش ایام آگاه شد.کاش شکارچی موفق سعادت و خوشبختی دنیا، سر از همین سال، تیرهایش را در کمان ناملایمات و سختی ها نگذارد و هدف های ضعیف چون ما را  هرگز نشانه نرود و کاش سخاوتمندان با بخل وداع کنند.