مینی بس حامل ما بعد از پانزده دقیقه به مرکز این شهرک کلاسیک رسید و در حالیکه آفتاب تموز تابستان بشدت با ما سر نا مهربانی داشت از موتر پیاده و به گشت و گذار در این شهرک پرداختیم
۱۳۹۷ آذر ۱۵, پنجشنبه
دیدار از شهرک باستانی Side
مینی بس حامل ما بعد از پانزده دقیقه به مرکز این شهرک کلاسیک رسید و در حالیکه آفتاب تموز تابستان بشدت با ما سر نا مهربانی داشت از موتر پیاده و به گشت و گذار در این شهرک پرداختیم
۱۳۹۷ آذر ۱۰, شنبه
خورشید و تموز
تموز زیباتر از پائیز و بهارانست
از
نظر من جلوه فصل تابستان زیباتر از همه
فصول سال میباشد.
اینکه
این
فصل، فصل تولد آفتاب است و گرمای عشق و
زیبایی را در دل من به بار نشانده است باشد
سرجایش.
اما
زیبایی های طبعیت در این فصل نیز توصیف
ناشدنیست!
یادم
می آید رنگ زیبائ رخسار
زرد آلوهای رسیده، که با یک تکان کوچک باد
گرم تابستانی با شهدابی
بی نظیر درپای
درخت
فرو
می افتیدند خیلی تماشایی بود.!!
آخ
که آن زردآلو های رسیده هم از نظر رنگ و
هم از نظر شهداب، چه تشبیهات قشنگی، برای
بهترین اشعار، بپای قامت همان آفتاب
فروزنده میشود.
یادم
می آید چرخش زنبورهای
عسل از کندو هایشان و پرواز به دور باغچه
شمس الحق شان، که بازیبایی بی نظیری
بر خوان گشوده گل های اطلسی و آفتاب پرست
بشکل هیلیکوپتری فرود می آمدند و نیش بر
تاج ساقه گل فرود می آوردند.
شهدشان
را عاشقانه می مکیدند و لحظه ای بعد با
همان زیبایی بر میخاستند تا به مهمانی
درخت توت باغ همسایه بروند و از آنجا شهد
بنوشند تا تقدیم به ملکه شان کنند!.
آری
پیش ملکه دست خالی رفتن عذاب بزرگیست و
فراهم آوری شهد به ملکه چه آرزوئیست و چه
افتخاری !مهمتر
از همه برایم خیلی فراموش ناشدنی و زیباست
که در باغ سراج شان چند
زرد آلوی قشنگ قیسی رسیده به سنگینی خود
را از شاخه جدا ساخته بود و همچون عذار
پریوشی در روشنی آفتاب میان گلبرگ میدرخشیدمضاف
بر این آفتاب تابستان و گرمی هایش، برایم
از پشاور، شهری ساخته است، پر شده از
خاطرات زیبائی که هرگز، اتفاق نیفتاده
ولی خیالاتش در من جاودانه زندگی میکند.آن
روز های گرم با دلگرمی پا به پای آفتاب
چنان محو تماشا در عالم رویا راه میرفتم،
عاشقانه فریاد میکردم که گاهی حتا
نمیدانستم از کدامین راه و مسیر وارد کدام
منطقه این شهرشده ام .هنوز
گاهی در همان گرمیها به پای آفتابش ترانه
میخوانم، شعر مینویسم و گاهی در سکوت تلخ،
در بغضم فرو می روم و اینگونه لحظات من
تکراری از یاد های گرم خورشیدیست.
تکراری
که همیشه برای من تازه است.
همانقدر
زیبا و رنگارنگ، همانقدر متفاوت و
بینظیر، همانقدر دلچسپ و دلنواز مثل
رایحه عطری خوشبو، مثل انار رسیده آویزان
در شاخه درخت ،مثل ماهی گریخته از تور
ماهی گیر که در دریا غوطه میزند.
رویاهای
گرم تابستانی من هنوز با گذر از هزاران
موانع با نوک پنجه پا دزدانه آغاز میشود.
طوریکه
از بی راهه ها، خار ها و درختچه های که
دیده نشوم، میگذرم
از
سیمهای خار داری که عبور از آن میدانم سخت
اس به
پنجه زیبائ خورشید دست می اندازم، ولی
حیف که کامم تلخ میشود.
بویژه
وقتی یادم می افتد کسی از همآن روزهای
آفتابی، خورشید را دزدید و سپس درختان
امید باغ دلم خشک و بی برگ میشوند ولی
ناگهان چشم امیدم به تموز دوباره دوخته
میشود.
باز
میمانم با شعر های که گاه و بی گاه بر وصف
گلخند خورشید روی لبم جاری میشود و آهی
که به یکباره مرا در سکوت بی انتها میگذارد
و دلم را پر از سوالهای بی جواب به حال خود
رها میکند.
آری
روزگار من اینگونه میگذردبهر
صورت ویژگی و زیبایی دیگر تابستان،اینست
که آفتابش، در یخبندان زمستان روی تنم
تابید و پس از آنکه گرمم کرد، در تاریکی
شب بگوشم لالایی مهر خواند و مرا به خواب
عمیق و زیبائ فرو برد.
خوابی
که هر چه صدا میزدم نمی یافتمش!
چرا
این خواب تمام نمیشود؟ سالهاست گم شدم در
تنهایی خودم و کسوف عشق!آیا
کسی باور خواهد کرد آفتاب در شب زمستان
بگرمی بتابد؟؟؟ ولی بخدا من عاقلم.اما
یادم هست نخستین جلوه های طبیعی تابستان
را در دهکده بنام جاجرود در شمال تهران
متوجه شدم.
آنزمان
تازه به تابش خورشید متوصل شده بودم و در
بام یک فارم با انجنیر طاهر انجنیر حبیب
، اسدالله و استاد حبیب میخوابیدیم.
وقتی
خورشید گرم میدرخشید تازه میفهمیدم زنده
گی آغاز شده است.
پگاهی
وقتی
نسیم
برخاسته از رودخانه جاجرود که شبانه شرشرش
بهترین لالایی برای خوابیدن بود، نخست
تن نمناک خود را بر ساقه های پهن شده درختآن
پیر فارم و مجنون بید های دو طرف میکشید
و
پس از پنجه نوازش کشیدن بر پوست ضخیم خشک
شده از گذر زمان آن درختهای پیر، سوی من
می آمد، تابستان را از ته دل میستودم.صبحگاهی
که شب اش چندان نخوابیده بودم متوجه شدم
که نسیم با چه شوخی هائ تن نمناک خود را
بر درخت پیر پهلوی آسیاب فارم،میکشد و
درخت به چه سنگینی از خواب بر میخیزد؟!
انگار
خاطره ای دور و لذت بخش تابستانها و گرمیهای
گذشته در ذهنش می چرخد که پنجه های تابناک
خورشید در لای و برگش بگرمی تابید.
اینبار
درخت مفتخر بناز و عشوه فراوان بسختی شاخه
های خود را تکان داد.چشم
های خسته خود را گشود.
نگاهی
بر درختان جوان، بر بته های گل سرخ و بر
من آواره عاشق انداخت و از آغوش آفتاب در
پیش چشمم لذت میبرد.
سرو
صداهایی مشابه به این هماغوشی با آفتاب
را بعدآ فقط یکبار در هند از درخت پیر
نارنجی هم شنیدم.اما
من با چه آرزوئی دست و پنجه نرم میکردم و
هنوز میکنم.
۱۳۹۷ آبان ۱۳, یکشنبه
خاطرات بس های برقی
جوان حافظ
این روزها وقتی خاطرات گذشته، بمثابه فلم سینمائی پیش چشمانم ظاهر میشوند. بعضی از نقش آفرینان با حضور برجسته شان،سبب میشوند تا با دقت بیشتر روی نقش آنها مکث و تمرکز کنم. برعکس شماری هم با سرعت از مقابل دیده گانم گذشته و محو می
گردند.آری!همانسان که هر کدام ما از درون هر
کوچه پس کوچه های، کابل هزاران خاطره نهفته داریم.شاید همنسلان من از بس های برقی
شهر نیز مانند من خاطراتی داشته باشند. خاطراتی که سایه های روشن زندگی را در خود
نهان دارند و کافی است تلنگری بر آن ها بزنی تا در صفحه ذهن حضور یابند و آرامشت
دهند
نخستین کسی که با یاد بس های برقی در خاطرم حضور پیدا میکند لاتری فروش نابینائ بنام "جوان حافظ" است. در طول این سالها هرزمان به روشندلی گندم چهره میانه قد، با روی گرد بر می خورم بی اختیار بیاد او می افتم، که به آرامی با چهره اندک گرفته و جدی، که ترس یا غم مبهم را در خود حمل میکرد از زینه های بس برقی سیلو- ده افغانان و یا هم سیلو -سینمای پامیر با احتیاط بالا میشد و بمجرد جابجا شدن با صدای بلند میگفت: "تکت های لاتری جمعیت افغانی سره میاشت به قیمت ده افغانی دارائی– جایزه ممتاز یکصدهزار افغانی یک جایزه، پنجاه هزار افغانی دو جایزه، سی هزار افغانی پنج جایزه و دهها جایزه ده هزار، پنج هزار، یکهزار تا صد افغانیگی دارد. شما با خریدن یک یا چند قطعه تکت هم بخت خود را می آزمائید و هم به هموطنان مصیبت دیده تان مثل "جوان حافظ" کمک میکنید. خداوند وقتی به جوان حافظ دنیا را تاریک کرد و دید در عالم نابینایی کار دیگری از دستش بر نمی آید بنابرین جمعیت افغانی سرمیاشته سر راهش قرار داد تا ازی طریق کسب رزق و روزی کنه" آری او از هر دو چشم نابینا بود اما عزت نفسش اجازه نمیداد گدایی کند. در آنزمان بر خلاف حالا شمار گدایان خیلی اندک بودند
آنچه آنزمان نمیفهمیدم و امروز میفهمم اینست که انگار این جوان نابینا مسیر کویر تاریک و بی انتهای را که زندگی پیش پایش گذاشته بود را بدست آسمان و قضا و تقدیر نه سپرده بود تا آنها در یک موقع خوب موقعیت ستاره اقبالش را نشانش بدهند. معتقدم او مرد هدفمند بود. او در تاریکی قدم میزد تا طبیعت خودش مسیر درست را برایش بنمایاند.!.او را پس از سقوط حکومت نجیب الله و در زمان مجاهدین هم دیدم . انگارخیلی وقت بود خودش را جا گذاشته بود! زیرا دیگر لاتری نمیفروخت و اشیای دیگری در پله های زیر زمینی میفروخت. انگاراو بیخی خودش نبود ریشش به جو گندمی مایل شده بود. معلوم میشد حیران بود چگونه خودش را میانِ یاس و ناامیدی های چیره شده بر شهر جا و عادت دهد؟ بعد ها دیگر ندیدمش.بهر حال آنزمانها اکثرآ روشندلان و معیبوبین کار میکردند. از جمله روشندلی دیگری که در درب زیر زمینی لاتری میفروخت میتوانم یاد آوری کنم. همصنفی عزیزم عیسی جان هر زمان پیش گوشش میرفت و ازش خواهش میکرد با صدای بلند لاتری صدا زند و وی چنین میکرد. عده ای زیادی میخندیدند.
کوچکتر که بودم وقتی میدیدم کسی در مسیر
رفت و آمد معمولن کابل-غزنی، درون موتر
خوابش برده خیلی متعجب میشدم. حس درونی ام بدون تحلیل و تفکر و با تجربه کوچک و
اندکی که داشت، آن آدمها را متهم به تنبلی
و خواب آلودگی یا خووکی می نمود. بعد ها در بس های برقی گاهگاه شاهد بودم که حتا یگان
نفر بصورت سرپایی و ایستاده چشمانش را بسته و خور و پف میکرد! چون موتر های برقی کلچ نداشت و با هر حرکت تکان
شدیدی میخورد با آنهم آنها هنوز چشمان شان بسته بودند متعجب تر میشدم. حال که چندین
سال از آن روز و روزگار میگذرد و اکنون خود در معرض خستگی های جسمی و استفاده
از استراحت های غیر معمول در هر موقعیت
قرار گرفته ام و گاهي نشسته و ایستاده خوابم میبرد بس های برقی زیاد یادم می آید.یادش
بخیر شاید هم
"تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم"
زیرا خاطرات با انعکاس آذرخش ابرهای
گلو در آیینه ای مکدر زمان ظاهر میشوند و سپس مترگرفتن از پیری.شمارش بیرحم فاصله
ها، محاسبه ی بیهوده ی کاش ها، اندازه گیری دقیق ثانیه های ملال آور، شمردن رنجهای
بیشمار و شکستهای تلخ را بطور طبیعی در پی
دارد
بگذریم! مطمئنم مگس کشُ فروش پشت
ستوماتولوژی خو یاد همگان باشد
پس از کوچ
۱۳۹۷ آبان ۱۲, شنبه
خاطراتی از کشور پهناور هندوستان
نمیدانم چرا
همینکه هواپیمائ حاملم از کابل بسوی دهلی پرواز کرد، در طول پرواز گاهی بیاد
گردهمائی هایی اعتراضی مجاهدین در پشاور، که شعار مرگ بر گاندی گاو پرست نقل میدان
و مود همان روز ها بود می افتیدم و گاهی هم
سفینه ذهنم بی اختیار به سوی مکتب ابتدائی غزنی پرواز میکرد. انگار از
هندوستان دو تصویر متفاوت در آئینه ذهنم حک شده بود. از کلکینچه هواپیما وقتی بزمین
نگاه میکردم معلم اسدالله خان کوهستانی معلم تاریخ در پیش روی صنف ششم در نظرم مجسم میشد! ایشان یادش بخیر
قصه ای فتح سومنات را با چنان آب و تاب میگفتند که آدم از داستان آن فتح بزرگ و
آوردن دروازه صندل لذت ها میبرد. با همین افکار رسیدم به فرودگاه دهلی، و پس از
خارج شدن از میدان در میان نخستین فشار عصبی سوار موتر کاستر آریانا میشوم.موتر از
مسیر نخست آرام و سپس اندکی بهم ریخته با
جاده ای که تابلوهای بزرگ تبلیغاتی رنگ ورو رفته با پایه های فلزی گاه خم شده شان
نشان از فرسایش آن ها می داد بر دو سوی جاده صف کشیده بودند پس از پنجاه دقیقه سفر
به هوتل آشوکا رسید. پس از جابجایی و یک
شب رفع خستگی فردا صبح زود به معیت دوست و همکارم عتیق جان آپریشن منیجر پرواز های
آریانا عازم شهر کهنه دهلی شدم. در مسیر دهلی کهنه با گذر از دهلی جدید و دیدار از هر محله نظرم نسبت به هندوستان عوض میشد. این شهر پر
جنب و جوش، با ترافیک سنگین؛ متمدن و تاریخی نقاط برجسته، نظیر دروازه هند، قطب
منار، معبد ایسکون و دهها جاذبه توریستی دیگر برای بازدیدکنندگان دارد. که در فرصت
مناسب به همه آنها خواهم پرداخت
فردا صبح زود پس از صرف صبحانه قرار
وعده در بیرون هوتل منتظر عتیق جان ایستادم. اینجا طبیعت لبریز از هدایای بهارانست، سایره ها و
گلسرها بالای سرم در پروازند. دهلی برایم حسی بیگانه گی نمیدهد و مثل صاحب خانه ای
که در حویلی خانه خود قدم میزند راحتم . دنبال عتیق جان که اندکی دیر کرده با
کنجکاوی سر به لابی هوتل میزنم. در مقابل دیوار پذیرایی تابلوی دختر زیبای سرخ پوش
نقاشی شده توجهم را جلب میکند. دختری که طره های گیسویش از زیر چادر سرخ آتشینش
معلق است و بر پیاله ای از سبوی نهاده کنارش آب یا شراب میریزد.آه خدایا من دیروز اصلن این تابلو را ندیده بودم.
اینسو تر شمعدانی های نهاده شده در پشت
شیشه خانه های الماری های ظریف بارنگ های مخملی خود آرام در حالی زیر پرتو چراغ ها
می درخشند که قطعه ای شاد از یک ترانه قدیمی
هندی با سه تار آرام آرام در تن آٔدم میخزد. خلاصه همه چیز در این هوتل شگفت انگیز
و رویایی بنظر میرسید تا آنجا که حس عذابی بر وجودم چیره میشود عذابی آشنا. یکباره
حس پوچی همه وجودم را فرا میگیرد و خالی
از انگیزه میشوم، که عتیق جان فرامیرسد و پس از سلام راهی شهر کهنه میشویم.
موتر حامل ما به لال قلعه رسید و سرانجام پس از عبور از چهاندنی چوک و بیلی مهاران
از موتر پیاده شدیم و در منزل اول یک سرای بزرگ که نامش فراموشم شده چشمم به سیدنعیم
آغا افتاد. با یافتن او دیگر انگار همه نشانی هایم را یافتم. با عتیق جان خداحافظی
کردم و پس از لحظه ای درد دل و نوشیدن یک پیاله چای با سید نعیم آغا دوست گرانمایه
ام شاعر دلها جناب فقیر احمد عزیزی غزنوی را نیز یافتم و سپس شماری از دوستان سابق
از جمله انجنیر عزیزجان عزیزی، را یکی پی دیگر یافتم که با هرکدام یک روز جداگانه
را برای سیر و سیاحت در دهلی جدید و کهنه اختصاص دادم و به گردشگری پرداختم
از برکت همین دموکراسی یک میلیارد و چند صد میلیون آدم در صلح، صفا، صمیمیت و آرامش زندگی می کنند.
شنیدم هند جز زمین زراعتی چیز دیگری خدادادی مثل معدن و نفت ندارد ولی مردم قانع این پهنه صلح دوست سر شان بکار خود شان گرم است و برعکس کشور همسایه پاکستان که روی بانکنوتش نوشته (حصول رزق حلال عبادت هی) اما در عمل چنین نیست در هندوستان همه بدنبال لقمه نان حلال اند.
آن که خنده را وقیح مینامد و زشت می
انگارد، اصلن لذت را نمیشناسد. آگاهانه و یا
ناآگاهانه سرسپرده فرهنگ مرگ شده است"
نکته دیگری که مرا حیرت زده کرد این بود که هندی ها به دور خودشان در منازلشان دیوار بلند،حصار، قلعه ، سیم خاردار و حتا پنجره چوبی نکشیده اند بلکه چهار طرف و مرز منازل خود را با گل و گیاه و درختان سبز مشخص کرده بودند. در لاج پتنگهر خانه دوستم آقای هاشمی مهمان شدم .ایشان گفتند: ببین! من مسلمانم، همسایه طرف راستم یک خانواده آفتاب پرست اس؛ همسایه سمت چپ ام یک خانواده یهودی و همسایه پشت سر هم هندو و بت پرست . همه با احترام به عقیده یکدیگر احترام میگذاریم. در کوچه دوست عزیزم عزیزی غزنوی در گاندی نگر بمن یکطرف یک بت کده را نشان داد؛ در آنطرفتر یک معبد موش پرستان و دورتر هم کلیسا بود!
همکارم انجنیر فتاح، دوستی داشت که در دانشگاه دهلی درس میخواند. اسمش متاسفانه فراموشم شده، وی ما را با خود به دانشگاه دهلی برد و با اساتید متعدد هندی و ایرانی که در آنجا پایان نامه هایشان را مینوشتند آشنا ساخت یکی ازاستادان هندی برایم در مورد شیوه ورود به دانشگاه و دروس شان چنین گفتند:
با وجود نفوس میلیاردی در هند چیزی به نام "امتحان کانکور" وجود ندارد! هرکس به هر رشته ای که علاقه داشته باشد می تواند تحصیل کند، منتها همه می دانند که اگر از نظر ذهنی و هوشی ضعیف باشند و توانایی ادامه تحصیل در آن رشته را نداشته باشند ، مجبور به انصراف از ادامه تحصیل در آن رشته می شوند بنابراین در انتخاب رشته توانایی ها و پتانسیل خود را در نظر می گیرند.
ایشان علاوه کردند که : با وجود اینکه در هند بیش از 1000 زبان زنده وجود دارد؛ اما زبان رسمی در ادارات،مکاتب و دانشگاهها زبان انگلیسی است، زیرا همگان این حقیقت را پذیرفته اند، که زبان انگلیسی زبان علم، اقتصاد، سیاست؛ ترقی و آبادانی است.
یکی دیگر از واقعیاتی که در هندوستان مرا شگفت زده کرد، این بود که یکی از استادان ایرانی فرمودند: در مکاتب و دانشگاه های هند سعی میکنند بجای انتقال مفاهیمی چون جنگ، حمله، ترور، فتح، ریا، تزویر بر انتقال مفاهیمی زیبا و فرحبخش و روح نواز همچون عشق، صلح، صفا، صمیمیت، یکرنگی، شادی، تعامل، آزادی، پیشرفت و ترقی، دوستی و آرامش تاکید شود.
این باغچه کوچک که به گورستانی نسبتاً متروکه تبدیل شده به «باغ بیدل» مشهور است.
جالبست بیدل با آنهمه عظمت، شهرت و ظرافت کلامی که دارد غریبانه در دهلی، اما آرام و بی هیچ جار و جنجالهای زائرین هندی در جاده ای متورا آرامیده است
در بیرون گنبد سبز رنگ مقبره بیدل، تابلوی پنجزبانهای را میتوان دید که با این تکبیت آغاز میشود.
این گلستان غنچهها بسیار دارد بو کنید
در همینجا بیدل ما هم دلی گم کرده است
حال زار و ابتر این آرامگاه اوقاتم را خیلی تلخ کرد. به کسی که او هم برای زیارت آمده بود گفتم: اگر شود برای تمام بیدل شناسان و بیدل دوستان این موضوع را برسانیم تا پولی گرد آوری کنیم و این عمارت را درست مرمت کنیم. آن دوست که نامش فراموشم شده گفت بیادر عده ای هستند در دهلی که بیدل را جر کرده اند و به هیچ کس اجازه مرمت و باز سازی نمیدهند. سال پار دوستانی از امریکا با خلوص نیت آمده بودند تا این آرامگاه را مطابق به شآن حضرت ابوالمعانی بسازند اما جر کننده گان اجازه ندادند. آنوقتها جوان بودم و پرخاشگری عادتم بود از انجنیر صاحب عزیزی خواستم مرا پیش جرکننده گان بیدل ببرد اما ایشان قبول نکردند.
دوست بزرگوارم جناب فقیر احمد عزیزی در کنار دریائ جمنا یا یمنا برایم گفتند : که سه دریائ بزرگ بنامهای گنگا ؛ جمنا (یمنا) و سراسوتی در منطقه گوداوری با هم رقص رقصان بغل کشی مینمایند به باور هندوان اینها سه تا خواهرند. مضاف بر اینها دریائ چهارم هم دریای سند است که این چهار دریا در هند مقدس و هم خیلی مشهور است! بعد ها در مورد سه دیگرش تحقیق کردم و یافته هایم را ذیلن اینجا مینگارم
گنگا:.میگویند بخاطریکه الهه گانگا این رود را نگهبانی میکند یکی از مقدسترین دریا های هند بشمار میرود
بر طبق افسانهها گنگا از پاهای ویشنو خدای نگهدارنده زندگی در زمین جاری شده و پس از گذشتن از گیسوان شیوا خدای فنا و نابودی به زمین میرسد. هندوان معتقدند که غسل در گنگا، گناهان کبیره را میشوید و اصولاً غسل در رودهای مقدس به هنگام کسوف و خسوف واجب است. آنها همچنین خاکستر و استخوانهای نیم سوختهٔ مردگان خود را با مراسمی خاص در آب گنگ میریزند.
نیز از همین رود سند برداشته شده است. یونانیان باستان در زبان خود هند را سند میگفتند.India
رفتی و نقش پای تو دیدم گریستم
نام ترا ز هر که شنیدم گریستم
جمنا و گنگا مقدس منی
با انجنیر صاحب عزیز جان عزیزی
۱۳۹۷ مهر ۱۴, شنبه
آیا واقعن خواستن توانستن است؟
از افلاطون؛سقراط ؛ انشتین؛ نیچه؛ مولانا ؛ حافظ و دهها شخصیت موفق و مشهور جهانی که بگذریم تا احمد ظاهر عزیز و حتا همین مارک زاکربرگ هم نسل و هم دوران خود ما که با یک طراحی و اختراع شهره آفاق گردید؛ میتوان بطور نمونه نام برد. جالب اینکه در دنیائ ما رسم بر اینست که
آدمهای موفق اغلبن به شکل اَبَرمرد چنان به تصویر کشیده میشوند که انگار اینها با توانایی های خارق العاده به دنیا آمده اند و متفاوت تر از بقیه هستند. در حالیکه واقعیت گاهی کاملن عکس این ادعا را ثابت میسازد! گاهی نبوغ؛ گاهی زمان ؛ گاهی چانس و گاهی هم پشتکار سبب موفقیت آدمها میگردد.
این طرز تفکر پیش ازینکه ریالیستیکی باشد فلمی و آنهم از نوع بالیودی هست! معمولن انتباه که آدم از فلم های بالیودی میگیرد اینست که: اگر تلاش کنی به مقصد میرسی.دنیای فلمی در واقع به آدم یک پیام دارد که میگوید: اگر فقیر به دنیا آمدی گناه تو نیست، اما اگر فقیر از دنیا بروی تقصیر خودت است! (یی کویی خدایی قانون نهی هین کی غریب همیشه غریب رهین)و.
مینوشت هرگز به چنین شهرتی نمیرسید! هرگز هم رمانش پر فروش ترین رمان قرن بیست و داستان فلم هالیودی نمیشد.بدون شک عنصر زمان؛ چانس و اقبال در پهلوی استعداد و پشتکار او را صاحب نام و نان ساخت.
ولله که چنین است
خواستم تا ته این قصه بمانم که نشد
.غزلی از ته دل با تو بخوانم که نشد
خواستم حادثه باشم، که بیفتم به دلت..
لذت عشق به خونت بِدَوانم که نشد
خواستم اشک مرا پاک کنی در بغلت..
تن در آغوش غریبت بِرَهانم که نشد
خواستم دست تو بر شانهی من تکیه کند.
و تو را مال دل خویش بدانم که نشد
خواستن نیست توانستن و من از ته دل..
خواستم آتش عشقی بِنِشانم که نشد