۱۳۹۵ دی ۱۹, یکشنبه

هموطنی در آنسوی دنیا

خاطرۀ پیچیده در لای شگفتی

زمان بسرعت برق و باد در گذر است! جالب اینکه با همین گذر سریع، ما را نیز با دنیائ از خاطره و آرزو، آرام آرام، به کرانه ها و کناره های حاشیوی زندگی رانده، سرانجام بکلی از دور خارج و تبدیل به خاطره میسازد. قبول این مسُله کار آسانی نیست زیرا اگر همه این حقیقت را بپذیریم شاید بتوانیم حتا مشکلات زندگی را هم فرصت مغتنم شمرده، مد و جذرش را با ضرب و ریتم آهنگ یاد بود از خاطره ها آرامتر سازیم. اما حیف که خیلی دیر بدین نکته میرسیم..
آری! مثل همین دیروز بود ولی دوازده سال از گرفتن این روز و این عکس خاطره انگیز میگذرد. یاد تک تک این جوانان و کسانی که در عکس نیامده و طبعن مصروف میزبانی بودند بخیر
آنروز دوستان لطف کردند و مرا برای میلۀ در خارج شهر آکلند در یک تفرجگاه سر سبز بردند. وقتی از شهر خارج شدیم، دشت های وسیع سبز و آسمان آبی آنروز، احساس شور و هیجان خاصی را در هر بینندۀ تقویت میکرد.واقعن از یکسو نظارۀ آن مناظر زیبا و زیبنده به لباس پاکی و سبزی، عقل را تسلیم دل می کرد و دست احساس را بالا میبرد. از سوُئ دیگر با پیشروی موتر در جاده حس میکردی سرحدات زمین دیگر به آخر و دست آدم به آسمان میرسد. واقعن طبیعت زیبائ دارد کشور نیوزیلند!.
به هر حال با شور و گپ و گفت و خنده و هلهله در میانۀ راه رسیده بودیم که تعمیر تانگ تیل کوچکی در این دشت سبز از دور نمایان شد و دوستان ترجیح دادند آنجا سوخت گیری کنند. بنابرین لحظۀ که انها مصروف تیل گرفتن بودند. من برای خریدن سگرت از موتر پیاده شدم و بداخل فروشگاه تیل فروشی رفتم. به فروشنده که جوان شیک پوش با روی سپید گرد، چشمهای بادامی که نوعی شیطنت دلنشین از آن بیرون میزد. دو ردیف دندانهای اندکی خم شده به پیش که لبهایش را میکشید و خنده ی دائمی را بر چهره اش مینشاند و با ظاهر مرتب و آراسته درست مثل یک شهزادۀ جاپانی بچشم میخورد سلام کرده، نوت بیست دالری را پیش رویش گذاشته، سگرت طلب کردم. در این اثنا مجتبی جان داخل فروشگاه شد و پولم را از سر میز برداشتهُ، پولی را از جیبش کشیده روی میز ماند و گفت ولله گه بمانم تو مهمان هستی در دقایقی دوستان دیگر یکایک وارد فروشگاه شدند و هر کدام لطف به میزبانی من کردند تا پول سگرت مرا بدهند. ما به دعوُئ دوستانۀ خود مشغول بودیم که یکبار فروشندۀ شیک پوش جاپانی که پطلون نیم ساق سپید و لباس بسیار تمیز و مارک دار سپید براق به تن داشت عینکش را نیز در میان موهایش به استایل خاصی زده بود و در یک گوشش چند حلقۀ طلایی میدرخشید با خوشروئی بسوی ما خندید و بزبان فارسی گفت: "برین هیچ کدام تان ندهید مهمان که هستی مهمان من باشین!"همه حیران و هک و پک مانده باشگفتی غرق تماشای فروشنده اینبار با چشمهای خارج از حدقه شدیم. او نیز بدون حرکت، انوار مِهر نگاه مهربانش را به وجود تک تک ما می پاشید و لبخند میزد گویی از انقلاب درون هر کدام ما آگاه بود. سخن نمی‌گفت ولی انگار برای دقایقی منتظر برگشتن ما از عالم حیرت بود .
آری بخدا! باور کردنی نبود دیدن آنچه باید باورش میکردیم.ولی واقعیت نه، بلکه خود حقیقت همان بود که میدیدیم. این جوان هزاره بچۀ از ولسوالی جاغوری غزنی بود که در ایران متولد و همانجا بزرگ شده بود. سه سال پیش از راه قاچاق خود را بدآنجا رسانده بود و در آن سرحد آخر دنیا برایش کار هم دست و پا کرده مثل شهزاده گان جاپانی آنجا میزیست.واقعن این اتفاق را نه پیشگوئی های ده صدۀ نوستراداموس فرانسوی حدس زده و نه در رمالی های صدیق افغان قابل پیش بینی بوده است. همه ما از سر تعجب خندیدیم و ازش تشکر کرده پس از پرداخت پول به میلۀ خود رفتیم
این خاطره را به پاسخ دوستی نوشتم که برادرش را این اواخر کشور چیلی بحیث پناهنده قبول کرده و میگوید : در چیلی هم هموطنی را خواهد یافت. رفتیم
عکسی دیگری را هم یافتم در پشت این عکس است


محصول این سفر تاریخی این غزل است

 تولد طلوع

زبناگوش تو زهره قدحی ز نور نوشید

ز فروغ گردنت مه سر خود به سجده سائید
سر گیسوی زر افشان زر ناب نور پیچان
زده شبنم محبت به طلایه هاي خورشید
چه قشنگ می‌نویسد به شراب نور خامه
به بیاض روی و مویت سو و سو ز جلوه ناهید
شده خالکوب اسمت به حواس پنجگانه
چو فروغ عکس ماهت دل من بدید لرزید
زیر نور واژۀ عشق مدتی نشسته مسکوت
غزل و هزار آهنگ بدرون سینه جوشید
شده ام به کار ایزد بشگفت آن چنان کو
ره و رسم موحدان بست چو ترا خودش نگارید
جام جم تخت سلیمان زیب دست تو ست انگار
تو تولد طلوعی؛ بخدا بدون تردید
آذرخش پنج کلکت مطلع سپیدی صبح
خضر را حیات دیگر به بهار و فجر تجدید
گل یاسمن نشسته به سریر گلستانها
زیب تن نموده یی چون همه شور و شوق و امید
اثــری ز غـم نباشد به کویـر تشــنۀ دل
که گـل امیــد وصلت بدل شکیب روئیــد


هیچ نظری موجود نیست: