۱۳۹۰ بهمن ۱۰, دوشنبه

سیرت الپری


مقدمه
 من در آن گردش چشمان چند چیز عمده را همانشب تشخیص داده بودم که نخستین اش خود باوری بود! دومش؛ شجاعت و رهبری خردمندانه و پر از تعقل؛ سومش  اخلاص به عاشق تا سرحد از خود گذری. چهارمش عشق بی انتها تا سرحد پیمان و میثاق بستن؛ پنجمش قدسیت  تبرک و ... ! اینها پنج مولفه زندگیست. اینها میتوانند مردی را اسیر و عاشق خود بسازند. اینها مولفه های اصلی سیرت یک زن اند. اینها همیشه میتوانند ظواهرت را نیز زیبا نگهدارند. از اینجاست که میخواهم در این نوشتار سعی کنم بر هرکدام این مولفه ها به تفصیل وارد بحث گفتمانی شوم و سیرتت را واکاوی کنم.

اول- خود باوری

پری در صبحگاه روز وداع با قاطعیت و خود باوری گفت: از آنچه گذشت نه تنها پیشیمان نیستم. و نخواهم شد. بلکه همیشه آنرا در صدر خاطرات خوبم قرار خواهم داد. من خاموش بودم تا جائیکه  متوجه شدم  از آسمان  صاف و بی ابر آنروز صدای رعد وبرق آمد و شهابی از جنس  صداقت ؛ حسن نیت و عشق در آن فضای پر از مهر درخشید. هر بار به این جمله زیبایش می اندیشم از خودم؛ از عاشق بودنم؛ خوشم میاید. میگویند وقتی عزت نفس و اعتماد به نفس در کنار یکدیگر قرار گرفت به خودباوری می انجامد. از این جمله اش هویدا بود که او بودن با من را عزت نفسش میشمرد. او چنان اعتمادی برمن روا داشته بود که پا بپای همان اعتماد خودش به اعتماد به نفس رسیده بود و درنتیجه هم به خود باوری. اما اگر واژه به واژه  خودباوری را معنی کنم به این جمله ساده می رسیم که ( خودت را باور کن) سوال اصلی اینجاست خودت را باور کن یعنی چه؟منظور از خود چیست؟ منظور از باور کردن چیست؟ او خودش را باور کرده بود که در جایی معشوق کسی است و در جائ هم عاشق کسی و این انتهای حدود خود باوری است که باور پیدا کنی دیگر نه تنها معشوقی بلکه خود عاشقی! و عین احساسش را با سیرت مملو از اخلاص بمن فهماند! که ای آواره عاشق! دیگر معشوق منی! من هم عاشقم و این برای من عاشق انتهای یک پیروزی انتهای لذت بردن از زیستن و به انتهای آسمان عشق پریدن و رسیدن بود
از این جمله قشنگش همچنان من چنین استنباط کردم که او در مجموع نه تنها خود باوری بلکه به  (ما باوری) رسیده بود. او عشق ما را باور کرده بود. او به مذهب عشق داخل شده بود! او نماز عشقم را از دل و جان پذیرفته بود. او به  مستی می ناب عشق از انگور شیرین  تاکستانهایی  پیچاپیچ محبت رسیده بود. او به دریدن پرده  حقیقت سوزان که آتشها بر خواهد افروخت رسیده بود. بنابرین او با دو جمله فوقانی اش  نه تنها خودش بلکه مرا هم  به حسی پنهان،  که درتمام زندگی در درونم زمزمه میکرد،که روزی در باغی از کشور آفتاب جوانه خواهم زد. شاخ و برگ خواهم گسترد و در توفان واژه ها به شعر خواهم نشست! آفتاب را غرق بوس خواهم کرد و او را متعلق بخودم خواهم ساخت رسانیده بود. هر دو ما را به خودباوری رسانیده بود. نکته دیگری که میخواهم تذکر دهم اینست که من عمری با احمد ظاهر عزیز یکجا فریاد کشیدم ( من آن نه یم که تو دانی!!! چو برگهای خزانی) او بدون فریاد با جرآت و جسارت برایم چنین فریاد کرد ( ای بیدل آواره منهم آن نه یم که تو دانی) 
میگویند در عشق جرآت معمولن در اول به خفقان میرود. از اینرو عشاق در ابتدا معمولن روابط پنهانی میگیرند اما وقتی عشق در خم باده محبت به جوش آمد با غلیانش به جسارت می انجامد و جسارت  در عشق بر مبنای تعادل صورت میگیرد - وقتی نيازی واقعی و برحق وجود داشته باشد، معمولن عاشق و در نادر اوقات معشوق از خود جسارت نشان میدهد و درخواست خود را بازگو میکند،حتا درخواست خود را علنی و عملی اجرا میکند و او اینکار را کرد. همانگونه که من او را از او خواستم او نیز با جرآت چنان کرد. او جسارت را چنان آب مقدس زد  که دیگر ؛ اگر  ایرانیها در بعضی موارد جسارت را دوباره به معنی  پر رویی و اضافه خواهی استعمال کنند؛ پیروان مکتب عشق بر آن خط بطلان خواهد کشید! آنها معمولن میگویند جسارت نباشد این کار را چنین میخواهم. اما پری با ظهور سیرتش به واژه جسارت  جایگاه (تقدسی) داد! او عشقش را با جسارت چندین بار در ملاء عام ابراز کرد و شهامت این را داشت بدنیا اعلام کند من عاشقم و از هیچکس نمی هراسم در حالیکه من دهه هاست چنین می لافم اما جرآتش را ندارم.
 واژه جسارت  در فرهنگ فارسی؛ دلیری،بی باکی، بیم پروایی امعنی میدهد . اما پری بمن و به نسل های بعدی که اگر این دست نوشته ها را میخوانند این واژه را  در صدر سیرت پاکش با خط زرین بنوشت: (تقدس) و آنگاه آنرا چنین توضیح و تفسیر کرد : جسارت داشتن از ملزومات زندگی هر انسان عاشق در روی این  کره خاکی است و از آن دسته ویژگی هایی است که بدست آوردن ویژگی های دیگر در سایه داشتن آن محقق می شود. حتا او بمن فهماند که او از اول چنین جسارتی داشته ولی ترجیح داده بمن بفهمانه گاهی سکوتش، یعنی جسارت؛ گاهی صبر کردن،مسئولیت پذیری در برابر امر پدر و مادر یعنی جسارت ، گاهی عاقلانه رفتار کردن؛ تحمل و مدارا یعنی جسارت؛ گاهی مثل همین ده روز  فریاد زدن یعنی جسارت  و گاهی صداقت داشتن در مکتب عشق یعنی جسور بودن.
در تعریف انسان آزاده که عاشق هم باشد میگویند: کسی  که جسم و روح و تفکرش آزادی داشته باشد را عاشق آزاده میگویند. او بمن بهترین نمونه از درسهای آزادگی را بنمایش گذاشت. درسی که نه از امام حسین ؛ نه از ارنست چگوارا نه از احمدشاه مسعود آموخته بودم او بمن آموختاند . او بمن نا گفته فهماند که میشود مطابق با احساس ات آزاده زیست و از هیچ قانون زندگی نه هراسید. او بمن تفهیم کرد میتوان حتا از زندان تن ؛ از زندان اجتماع از زندان شرع و عرف به آزادگی رسید! او بمن هر روز درسی تازه ای میداد. درسی که اگر آدم به صدای قلبش گوش دهد  میتوان با جرآت و جسارت کاخ های بیداد را شکست و زندگی را بمیل خویشتن عیار ساخت. از «هیتلر» خوانده بودم: که به سربازانش گفته بود: گر چه ما ظاهرا زنده بودیم، اما در حقیقت چون اجسام بی روح؛ که تمام ارزشهای زندگی را از ما گرفته بودند زندگی میکردیم. آدمی که خود را تسلیم دیگری کرد تا او برایش تصمیم بگیرد، این آدم  لیاقت شکست و بدبختی را خواهد داشت بنابرین بشورید در برابر قوانینی که دست و پای تانرا بسته و آزاد باشید او این موضوع را تا سرحد ملتها قابل تطبیق میدانست.  آری! دیدم پری من هتلر وار می اندیشید و روی سرنوشت هردومان که دیگر( ما ) شده بودیم کسی را حتا اجازه مهربانی نمیداد چه رسد به دخالت.

 شجاعت و شهامت

شجاعت و شهامت یکی دیگر از فضایل اخلاقی مندرج در سیرت پری است که با ژرف نگری میتوان از سیما و نگاه  های نافذش بروشنی تشخیص داد . من حتا در ستاره این فضیلت را دیدم . اما اکنون چنانچه در آغاز این نوشتار نوشتم میخواهم دیدگاه خود را از تجربه هایم در شناخت او در بخش (سیرت ) شریک و مطرح کنم. بطور خلاصه من شجاعت را در دو جمله خیلی صاف و پوست کنده تعریف میکنم : شچاعت عبارت از
- نترسیدن از آنچه نباید ترسید، و با قوت قلبی به استقبال آنچه را درست میپنداری و دلت گواهی میدهد رفتن
- دوری کردن از آنچه باید از آن با شجاعت و شهامت دوری جست.
پیش از اینکه جمله اول  را واکاوی و به بر رسی گیرم میخواهم به جمله دوم که عبارت از (دوری کردن از آنچه باید  با شجاعت و شهامت از آن  دوری جست) بپردازم! زمانیکه بعد چندین سال؛  پری را بار نخست در میان ابرهای حریری خیالی دیدم و دستم به او هنوز نمیرسید. فقط میدیدم با بالهای زیبایش در محوطه ای که پر میزد نوشته بود ( مرنجان دلم را که این مرغ وحشی – زبامی که برخاست به مشکل نشیند) . این تنها ترین جمله اش بود که  بدان باوری چندانی نداشتم. چون دیده بودم دل رنجیده ای پریان؛ نه تنها به مشکل؛ بلکه به سهولت و حتا داوطلبانه به بام های که روزی از آنجا با خشم برخاسته بود؛ مینشیند. حتا در زیر آن سقف خانه میسازند و آن بام را رویایی میسازند. این حرف را هرگز در طول همین سالها هم برایش نگفتم. فقط گاهی در قالب کنایه ها  میگفتم تو خیلی مهربانی ! بخشش گری میتوانی ببخشی و بس! اما چند ماه قبل پری بمن نوشت: از تروریستان پیچیده شده در دست و پایم سندی دریافت کرده ام که تصمیم گرفتم برای ابد از آنها دوری جویم. او با شجاعت بی مانند افزود: حتا امروز افراد میانه رو را احضار کردم  و مثل جورج بوش با قاطعیت گفتم یا با من یا با تروریستان! فقط دو آدم را بنابر بعضی معاذیری بخشیدم. انگار او از ته ء دلم با خبر بود و بمن تفهیم کرد که : من از این بام بر خاسته ام ! شاید اینبار حتا به مشکل هم ننشینم! زیرا او با من در این مورد کوچکترین مشورتی نکرد؛ بلکه فقط تصمیمش را  اعلام کرد. اما این تصمیم شجیعانه برایم همانزمان نوعی فوران غضب و لهیب احساسات جلوه کرد. و حس کردم پری با این دیگ جوش غلیان احساسات مجبور به مصاف  در رزمگاه نابرابر شده است.  از یکسو جگر خون شدم  زیرا حسی میگفت در این جنگ به احتمال زیاد متاسفانه کم خواهد آورد. زیرا شجاعت؛ در مرحله اول مهار غضب توسط عقل  وسپس اطاعت غضب توسط عقل با اقدامات عملی است مشروط بر اینکه  رأى عقل آنرا مقتضى بداند. و من  نمیدانستم پری این تصمیم را با مهار غضب توسط عقل انجام داده یا از روی احساسات؟ به همین دلیل از اسناد بدست آمده استخباراتی هیچ نپرسیدم و پیش خود دعا کردم خدایا! فقط غنچه اش را پژمرده مکن! کاری بکن تا نوعی با این مشکل در نیفتند! بعد وقتی آن اسناد را برایم رونمایی کرد. بر تصمیم اش مهر تائید زدم اما باز هم وقتی روی واژه شجاعت فکر کردم! از اینکه شجاعت معمولن در میدانهای جنگ بروز میکند طوریکه  قوه غضب با اطاعت از قوه عقلانیت به مصاف دشمن ترازو شده میرود. بار ها از خود پرسیدم آیا او چنان ترازو و محکی داشته؟ نمیدانستم!هنوز نمیدانم! نگرانش بودم. اما همینکه روی شجاعت آن گردش چشمان که دنیا را کن فیکون میکرد فکر میکردم. در دلم میگفتم خداست در این نبرد نابرابر آن جفت خدایاگان همان کاری را بکنند.که با من میتوانند. باری هم اشکی نا امیدی در چشمان نشست .با خود گفتم: نه پری نمیتواند در این جنگ نا برابر ایستادگی کند. زیرا من دیگرم و هرکس من نمیشود! کاش همرایم از اول صحبت میکرد نمیدانم او مرا چقدر همرکاب زندگیش میداند اما اگر او در هر میدانی شکست بخورد من پاش پاش میشوم. بهر صورت زمان گذشت و مطمئن شدم  پری در اینکار با شهامت و شجاعت بی نظیر موفقانه عمل کرده و دشمنانش را زبون کرده و پوزه شان را بخاک مالیده انتظارم بالا رفت و همین مسئله محوری بود که مرا هم تشجیع نمود تا خودم با شجاعت قدم به کوه وصال بگذارم و خاک پای چنین بت شجاعی را ببوسم
- نترسیدن از آنچه نباید ترسید
شجاعت، همانا قوت قلبیست هر قدر قوت قلبی شدیدتر و بیشتر باشد، ارزش و اهمیت شجاعت بیشتر می گردد. شجاعت مقوله ای است که افراط و تفریط در آن راه ندارد. شجاعانه حرکت کن ! حتا با احتیاط ! بدینترتیب من نخستین قدم شجاعانه را زمانی گذاشتم که 
چند روزی بود آفتاب من ابری شده بود ، زمین و زمان برایم تیره و تار و شکل عبوس به خود گرفته بودند. وقتی هم میتابید نگاههایش خسته و بی حوصله بود. انگار سرم خیلی قهر بود. با وجودیکه دلیل قهرش از سهل انگاری در چک کردن نامه ها توسط خودش بود. اما هیچ قبول نمیکرد و پیوسته مرا ملامت میکرد. منهم چون تحلیف بندگی کرده ام نمیتوانستم برایش برهان و دلیل آورم. پس برای بدست آوردن  دلش حیله ای سنجیدم از همان راهی که هنوز بر من قهر بود. بار دیگر کار گرفتم.ولی این بار نیز حیلت ام را که رنگ شهامت نیز داشت نادیده انگاشته بود و هیچ خیالش را نمی آورد. تا برایش گفتم من رونده سرزمین آفتابم. بعد آنکه برایش خط راه داری ام را هم  در همان آدرسی که از آن قهر بود نشان دادم . بمن نوشت: من فقط خطی را میبینم که تو به سواری شتر به بلخ میروی؛ من که در بخارا هستم. بمن چه؟ این تجاهل العارفانه پوتانسیل صبرم را لبریز کرد. برایش گفتم پس هیچ نمی آیم. نه بلخ نه بخارا!  فردایش گفت: نه بیا من برایت موملایی بدخشان تحفه خریده ام. خوشحال شدم. اما وقتی برایم برنامه ساخت و آنرا چنین اعلام کرد : در دروازه جنوبی شادیان بلخ که آمدی من هستم و یکی دو روز باهم میباشیم به خجند میبرمت و .... وای خدایا ! با این سخنان انگار  رایحه سواحل سبز محبت، درکوچه های خاکی انتظار  پیچید وعطر بهار نارنج در زیر آسمان امید ورجاء مستم کرد.  از یکسو شجاعت و شهامت ازاین  سخنان میتابید و از سوی دیگر زندگی برویم دریچه هایش را گشوده بود. با اینحال یک دلهره عجیبی در دلم بود. مگر چگونه؟ آیا میتواند؟ آیا واقعن نمیترسد؟بلی! زمان موعود سر رسید و دیدم شهامتش را! دیدم شجاعتش را! اصلن من با رفتنم در بخارا زره پوشیده بودم و برای جنگیدن آماده رزم شده بودم. من برای بدست آوردن پری بسان بچه پاچا اسپ و سمند آراستم زره پوشیدم و شهامت کردم. اما شهامت او شجاعت او مرا اثیر و اسیر خود کرد من دو برابر عاشقش شدم و ارادتمندش! او در صف اول محاربه با شجاعت پرچم آزادگی و عشق بر افروخت! کاری که من نتوانستم هیچگاه! او خیالاتم را تحقق بخشید و شجاعت و شهامت را در سیرتش برای ابد بنوشت



اخلاص به عشق و عاشق تا سرحد از خود گذری

مولوی عبدالباری در فضیلت اخلاص، از روی کتاب کنز الدقائق میگفت : اخلاص کبریت احمر و اکسیر اعظم است.  اخلاص مانند گوگردی است که باید با شعله سرخ روشن کنی تا مهرت را در دل اخلاصمندت اکسیر کنی. و من با چه آرزوئ این درس ها را می آموختم!!! آرزوئ که چه وقت و چگونه پری بفهمد من همآن کبریت اخلاص پری ام. چگونه به او بفهمانم که: همین پلته ناتوان کبریت؛ با همین بی کلاسی؛ ناداری و کمبود تحصیلات عالیه میتوانم  با کوچکترین تماس به زرنیق عشق تو نه تنها به شعله سرخ  بلکه  با لهیب هفت رنگ بدورت اکسیر مهر کشم. مولوی آیه ای«و ما امروا الا لیعبدوا الله مخلصین له الدین ) را از قران مثال میزد بدین معنی که: بندگان، فقط مامور به اوامر الهی از روی اجبار نیستند، مگر به آن جهت که از روی اخلاص عبادت کنند خدای خود را)  در  آن حالت  که عشق در دلم طوفان بپا میکرد موضوع اجبار و اخلاص به یک چالش بزرگی در زندگیم مبدل شده بود. مگر چگونه میشه پیش رویش ایستاد وبدون نشان دادن کوچکترین اضطراب برایش گفت: من همان کبریت اخلاص تو ام. من همسر بالاجبار را دوست ندارم. من همسفر بالاخلاصم. لطفن یکبار محک بزن. اگر اخلاص کلبه فقیرانه ام را بر اجبار کاخ سلیمان ترجیح ندادی من پا پس میکشم بعد  مرا راهی ترا راهی! اما کی میتوانست نپسندیدنش را تحمل کند. حرف زدن و گفتن بعد اینهمه سال کار آسانی است. اما هر چیز در وقتش
مولوی عبدالباری میگفت: اخلاص ، از بالاترین صفات کمالیه و با فضیلت‌ ترین ملکات نفسانیه یک مرداست
 بیاد ندارم گاهی مولوی در پهلوی صفات یک مرد یک زن یا هم در مجموع یک انسان را هم مشمول صفات ذاتی اخلاص کرده  باشد. یادت بخیر مولوی اگر هنوز زنده باشی و این سیرت الپری را بخوانی حالا برایت میگویم چرت های آنروز هایم را و ترا سبق میدهم اخلاص چیست ؟ و اخلاص پری را چگونه یافته ام؟ .
همین دیروز دوست عزیزم آفتاب خان معتقد بود و مصرانه میخواست این نکته را بمن بفهماند که  «عشق» پدیده ای است زمینی بین دوانسان و در محدوده حالات بشری قابل تفسیر است، من چون غزنیچی و پیرو حضرت سنایی ام با غزلی از حضرت سنایی که عین و شین و قاف است تفسیر نیست برایش استدلال کردم که  از نظر من گرچه «عشق» گوهری تابناك از عالم علوی در قالب حركت انسان به سوی خداوند پنداشته میشود و تا اندازه ای  قابل توضیح و تفسیر هست. اما  عشق ماهیتاً روحانی است این حرف را با قلب خویشتن لمس کرده ام. عشق مراحل و درجاتی دارد كه از عشق زمینی آغاز میشود و تا مرحله عشق ربانی رشد میکند. اما تجربه نشان داده که عرفا و عشاق بشمول مولانا و ابوسعید وقتی عشق زمینی را برای خود كامل ندیده اند؛ به سوی عشق آسمانی حركت  كرده اند. ولی بعد متوجه شده اند که همان عشق زمینی اش خود عشق آسمانی بوده است. بگفته مولانا ( شمس من و خدای من) .بزرگمرد فیلسوف و ادیب آفتاب خان پذیرفت و نظرش بکلی عوض شد و تعهد داد دیگر از من در این مورد بشنود. و اما این عشق زمینی و آسمانی را پایه و ستون چیست؟ بنظر من اولش اخلاص! دومش اعتماد است. و عشق من سرخیل خوبان؛ پیامبر اعتماد و الهه اخلاص است
از نظر من اخلاص هم مثل هر چیز دنیا درجه و مراحل دارد. او وقتی بمن با اخلاص گفت: ببخش که فلان شعله ای افروخته در دلت را نتوانستم خاموش کنم! بعد با نگاهی که اخلاص از آن فوران میکرد بمن دید و گفت :میخواستم و آرزو داشتم اما.... این منتهای اخلاص در معاشقه بود  که فقط از او در جهان عشق بوقوع پیوسته و بس!و ایکاش موقعی دست دهد که صرف بخاطر همین جمله اش بر روی پاهایش به سجده افتم. او واقعن اهل سجود است. او لیاقت پرستیدن را دارد. وقتی با چنین ازخودگذری حاضرست در عشق وارد شود و دل عاشق بدست آرد. به تعبیری به عاشق بگوید اکنون من عاشقم تو معشوق  با همین جمله ( میخواستم و آرزو داشتم.)وای خدایا از چه گنجی در این دنیا بی بهره ام
روزی دیگر برایش از افسانه بال سبز پری گفتم موقعی که از ابرهای نمدار میگذشت جسمش تر میشد حبابهای روی بدنش میلغزیدند و با نور مرمرین بدنش هم منور و هم معطر میشدند. او با نگاهی که اوج آسمان اخلاص را درنوردیده بود بسویم دید و گفت: میخواهم آرزو دارم اما میبینی که وقت مساعد نیست! زمان اجازه نمیدهد و بعد ها بار ها همین آرزو را از راه دور با سبد پر از اخلاص روبرویم گذاشت. اینست دلبری! اینست با اخلاص دلبری! اینست اعتماد! اینست ازخود گذری در ره عشق و اعتماد بی انتها که فقط در سیرت زیبائ فرشته پری من میگنجد.

بنابر این، فهم من حکم میکند که اخلاص مظهر شجاعت  و برخاسته از خرد و منتهای عقلانیت است ؛ آن که بیش از هر چیز همیشه به خویشتن خویش و خواسته‌های گوناگون خود تسلّط دارد و هرگز به سراب پشت آب نرفته  و همه انرژی و توانایی‌های خود را به صورت کامل و حساب شده در اختیارخود  دارد، هرگز عنان از کف نداده ؛  وقتی با اعتماد بنفس میگوید: مرا ببخش! میخواستم و آرزو داشتم! آیا جز اخلاص بی انتها؛ جز اعتماد بی منتها چیزی دیگری در این جمله میابی؟ آیا این جمله یک جمله احساسی میتواند باشد؟ بنظرم هرگز نه.



عشق بی انتها تا سرحد پیمان و میثاق تازه بستن

وفا داری در عهد

اوایل سال پار فرصت مساعد شد تا با او خیلی نزدیک شوم. البته نه از نظر مکانی و جسمی ؛ بلکه از نظر قلبی! تا جائيکه او،  مثل عطر باغ محبت هر لحظه در کلبه ام میوزید و شبها و روزهای تنهایی ام را با حضور خود منور و معطر میکرد. زندگی چنان زیبا شده بود که بچشم سر میدیدم از طنین آهنگ دلکش صدای زیبایش تاکستانهای آرزو سر برمی آوردند و زنده گی و نفس کشیدن مبدل به  شراب  عشق و امید میشود . در همان هوای سرد وقتی او با چهره متبسم با من صحبت میکرد؛ حس میکردم از شاخسار پرتلاطم ابرها؛ ققنوسها بر میخیزند و ستاره  ای را بدهن گرفته پشت کلکین خانه ام می آیند تا با حنجره های آتشین عاشقانه برایم سرود  بخوانند و بگویند: روز وصل دوست داران مبارک! 
وقتی هم تبسم کنان میرفت و به امید دیدار میگفت: میدیدم
در نهانخانه تنم عشق و زیبایی اش به  تغزل می نشیند و سپس او را عاشقانه در فراخنای بی انتهای مهر و عشق  حلول داده فریاد میکردم  و از سروش ابدی دوستت دارم گفتن سرشارش میکردم!برایش میسرودم! زمزمه میکردم  مینوشتم ؛ میگریستم و .... او با غمهایم میگریست و غزلهایم را میپسندید و تشویقم میکرد.
خلاصه که دیگر پرده از روی تقریبن همه راز هایمان  برداشته شده بود. شبها و روزها با هم درد دل میکردیم . در واقع بعد یک عمر فرصتی پیدا شده بود تا دور از هم ولی در کنار هم زندگی کنیم.عشق مان؛ پیوند مان به حدی گره خورد که از هر حرکت هر اتفاق و هرلقمه یکدیگر باخبر بودیم. اما متاسفانه و تلخ بختانه که چشم تنگ دنیا همین خوشی را هم از ما گرفت. وقتی با دلی پر و از روی ناگذیری مجبور به ترک حتا همین فرصت طلایی شدم. نفسم بند شده بود. زمانیکه هواپیما جسم نیمه زنده ام را بسوی محبس تنهایی ام منتقل میکرد؛ در هر لحظه و در هر فرصت احوالگیرم بود . اما وقتی در هوا در فضای خدا بیاد آن روز های شیرین اشکریز شدم دفعتن حرفی یادم آمد و آن اینکه : پری میگفت: من در دوست داشتنت از تو متقدم ترم! در این سخنش تردیدی ندارم. گفته او نزد من وحی منزل است. اما دوست داشتن و عشق تنها در گذشته نمیماند و پایبند تجدید میثاق و عهد میباشد. عهدی که دوستت دارم و خواهم داشت را در پی داشته باشد.زیرا (عهد) عشاق؛ حتّا اگر بر پهنة هیچ کاغذ یا عهدنامه ای نیامده باشد و لفظی باشد. برای جفت عاشق لازم و ملزوم است. چون بدون عهد هیچ حادثه ای در آینده قابل پیشبینی بوده نمیتواند و اصلن اتّفاق نخواهد افتاد. هیچ حرکت عشاقانه در آینده متصور نیست. فرق آدمهای عاشق و آدمهای دیگر در اینست که آدم های معمولی می توانند عهد ببندند؛ به همان سان که می تواند عهد بگسلند؛ یعنی قدرت عقل و اختیار، این امکان را برای آنها فراهم  کرده است ؛ اما عشاق وقتی لفظ دادند؛ دیگر قدرت عهد شکنی را ندارند. زیرا در عشاق عقل نیست که بر حکم زمان عمل کند. بلکه قلب است که با احساس عهد و پیمان میبندد و آن را در هر شرایطی عملی  میکنند.نمونه بارز آن عشق آدولف هیتلر و معشوقش آوابران است . بسیاری ها ؛ هیتلر را مظهر شرّ مطلق می دانند، اما او زندگی عاشقانه ای را نیز سپری کرده و در عشق  خود پابند میثاق به عهد بوده است. او،به عهدی که، به معشوقه اش آوابراون ، داده بود در شرایطی وفا کرد که میدید کاخش میلرزد. دوستش موسولینی اعدام شده ؛ ولی  با اینهمه شرایط سخت؛ با معشوقش در عهدی که بسته بود وفا کرد و فقط برای یک روز همسر او شد، هردو پس از عروسی خودکشی کردند. امّا،  ثمره عشق واقعی و وفا به عهد همینست که این دو در بیوگرافی خویش نوشتند! از اینرو عهد بستن ؛ میثاق بستن در عشق های واقعی نه تنها معمول که مرسوم است. از همین رو حتا در طبیعت تجدید عهد با اسم حی،( زندگی دوباره) آغاز میشود.  نوروز در واقع عهد جدیدی  است که زندگی دوباره را در رگ طبیعت جاری می سازد. همان که فقدانش موجب پژمردگی و افسردگی و انجماد شده است. در خزان عشق هم تجدید میثاق بهار عشق الزامی است  و همانگونه که طبیعت در بهار، عهد تازه می بندند و نشاط مثل خون گرم و تازه در رگهای زمین و گیاه  می دود تا سر از دوباره  زندگی و شادابی آرد و موجب برخورداری همگان از خوان گستردة زمین گردد؛ عشق هم مشمول این تجدید عهدست.
:خلاصه در گیر همین خیالات به محبسم نزدیک شده بودم که دلم خیلی تنگ شد و بی اختیار این اهنگ در لبم نشست.
من اسیرم در پی مهر و وفای خویشتن- ورنه او سنگین دلی نامهربانی بیش نیست
زندگی بر گردنم بار گران بیش نیست- عمرجاودان عذاب جاودان بیش نیست
با پیدا کردن نخستین امکان برایش نوشتم: رسیدم. اما ترا به عشقمان قسم میدهم نجاتم ده! گفت سعی ام را میکنم.اما او که خدای دل منست و انگار حتا آه های دلم را در فضای لایتناهی آسمان شنیده بود بطور ناگهانی و بدون تصور گفت: من با تو عهد میکنم که حلقه ات را روزی در انگشتم بیفگنم تا بتو نشان دهم این آرزوئ مقدمتر من بوده تا تو!!!!! وای خدای من چگونه میشه باور کرد؟ مگر ممکن اس؟نخست ایکه  ازچه فهمید من عهد خواه شده ام؟ مگر میتواند؟ مگرچگونه سیرت او را تا هنوز درک نکرده بودم؟؟ در حالیکه من  به او باور دارم. زمان بشدت میگذشت.روزی رسید و پری آرزو های من؛ عشق من و خدائ من به میثاق که قلب مان سالهای پیش بسته بود. در حضور خداوند و فرشتگان رسمیت بخشید! آری او به عهدش پابند و به میثاقش رنگ واقعیت بخشید. او مرا افتخار بخشید. افتخاری که آرزویش را داشتم
او باشهامت بینظیر در حالیکه خطر را درک کرده بود، پابند به میثاق شد. پری با سیرت من؛ با  میزان ترکیب قدرت شهامت و عقلانیت، وسوسه اش را دفع کرده بود و  با توجه به ارزش های اصلی وفا داری به عهد به میثاقش جانانه عمل کرد. این سیرت هویدای او را من با دیده دل دیدم و با جان دل لمس کردم

اکنون  بهرسوی جهان که روی میکنم به او میرسم . تصور میکنم وقتی اگر دست مرا با همین پیمان بگیرد و تنم را با عشق لمس کند از تن عاشقم جز مهر؛ چیزی برجای نخواهد ماند و مسیح وار در فراسوی وجود؛ تا ابدیت بدون مرگ چشم باز خواهم کرد! و ترا میپرستم گفته نماز عشق حضوری خواهم خواند. خدایا! دستم را بدست پری با صورت و سیرتم رسان


تبرک و قدسیت

تبرك از منظر دینی بركتی است که با توصل به چیز یا شی قدیسی حاصل شدنی است؛ اما با حواس پنجگانه  درك شدنی نیست. مثلا پیراهن یوسف در بینایی چشم حضرت یعقوب یک تبرک است. که با حواس پنجگانه نمیشود آنرا درک کرد زیرا از نظر عقل و حواس؛ پیراهن یوسف نه قطره چکان چشم است نه هم دوای بینایی اما به عنوان یک تبرک در قران آمده و ما هم عقیده داریم که شفا بوده و هست. مضاف بر این بر آب زمزم و پوش کعبه تبرک میزنند بر موی پیامبر و اشیای بجا مانده از پیامبر مثل خرقه مبارک به چشم تبرک دیده میشود. من وقتی چنین درسها را تازه می آموختم؛ دراعماق جهان  ناپیدای عشق پرتاب میشدم . باور من به پیدا کردن متبرک ترین موجود هستی تکمیل شده بود. من قداست و تبرک هردو را در گلتن خورشید خودم یافته بودم. از همین سبب بیاد تبرک در عشق خودم همیشه غرق سیر و سیاحت در کوه قاف میشدم.چنان در تبرک آن تن قدیس متبرک و آشیای زیبنده و پوشنده اش غرق خیال میشدم که بار ها مورد سوال قرار میگرفتم. یکبار پرسیدم دزدی در تبرک جایز است؟ مولوی گفت نه؟ بعد پرسید بخیالم کمر به دزدی کردن خرقه مبارک بستی؟ خندیدم اما در دلم میگفتم کاش آن کارت هویت را میدزدیدم. حالا هم باور دارم که دزدی همان تبرک؛ زندگی ام را زیر و رو میکرد. شاید مرا به آرمان شهر رویا هایم میبرد. اما من متاسفانه از پری هیچ تبرکی نداشتم! سالها نداشتم. وقتی از او نخستین تبرکی را دریافتم هر بار که به عشق بوئيدمش با عشق برایش تبرک بستم. این باور بمن پیدا شد که تبرک در سیرت پری من یک اصل انکار ناپذیرست. تقریبن ۴ سال پیش ازش خواستم پوشیدنی هایش را نگهدارد. بعد خواهان نگهداشت هرچه پری بو و پری لمس بود شدم و سرانجام ازش خواهش ساختار یک موزیم شدم . و همین اکنون که یادم میاید زیارت موزیم پری را روح عاشقم پرواز میکند  برفراز نخلهایی خفته آرزو ؛ زیرآسمان شبنم آلود امید و عشق ، و دررگانم نور عشق جاری میشود. 
پری مرا با مهر تبرک نوشان کرده بود. او پوشش شبانه و تن پاک؛ قدیس حمامش را بمن هدیه داده بود! وقتی آنها را میبوئیدم و میپوشیدم انگار  خوشه های طلایی گندم للمی امید؛ درکوهپایه های تنم  با نسیم عشق تاب میخوردند   . 

اینبار با لمس هر تبرک او حس میکردم با دستهای قدیس خود درمزارع سوخته دلم  سدر و سپیدار عشق غرس میکند و با همان انگشتانی که میپرستمش لبهایم را  مینوازد.  وقتی برایم شراب قدیس تنش را داد و بویژه زمانی که خواهش قداست زمزم ۱۱۰ فیصد کردم و با شهامت و لطافت پذیرفت.من درسرچشمه های عطش ،  با ترنمی بلورین عشق برلب از دریای آرزو ها  به خلیج عشق میریختم و زلال عاشقتر کف آلود؛ پر شور با زمزمه دوستت دارم تا دم مرگ؛ بر لب برمیخاستم ودر آفاقم  درختان مهر و عبودیت شکوفه میکردند.

ادامه دارد


داغ یك عشق قدیمو اومدی تازه كردی
شهر خاموش دلم رو تو پر آوازه كردی
آتش این عشق كهنه دیگه خاكستری بود
اومدی وقتی تو سینه نفس آخری بود

به عشق تو زنده بودم منو كشتی
دوباره زنده كردی
دوستت داشتم دوستم داشتی منو كشتی
دوباره زنده كردی

تا تویی تنها بهانه واسه زنده بودنم
من به غیر از خوبی تو مگه حرفی می زنم
عشقت به من داد عمر دوباره
معجزه با تو فرقی نداره
تو خالق من بعد از خدایی در خلوت من تنها صدایی

به عشق تو زنده بودم منو كشتی
دوباره زنده كردی
دوستت داشتم دوستم داشتی منو كشتی
دوباره زنده كردی

رفته بود هر چی كه داشتیم دیگه از خاطر من
كهنه شد اسم قشنگت میون دفتر من
من فراموش كرده بودم همه روزای خوبو
اومدی آفتابی كردی تن سرد غروبو


هیچ نظری موجود نیست: