دیروز دوستم حاجی صاحب عبدالخالق طی تماس تیلفونی از کنسل شدن پرواز مهاجرتی رفیق مشترک ما بنابر امر ترامپ از عمان خبر داد. جگر خون شدم و پرسیدم پس حالا بعد اینهمه انتظار چکار میکند؟ گفت: بی سرنوشت! گفتم تاکی؟ گفت: نمیدانم شاید تا تویت دوباره ترامپ!
حسرتا که نسل من در زندگی چه روزهای دشواری را تجربه می کنند. فکر میکنم نفرینی که در پهنای زندگی دچار این نسل شده، آنقدر بزرگ و قویست که عمر برای باز کردن تمام گرههایش کفاف نمیدهد. واقعا نگون بختی با ریسمان درهم تنیدهی زندگی طوری گره خورده که مدام باید با احتیاط به بررسی سر و آخر طناب زندگی پرداخته به باز کردن گره های افتاده یکی پی دیگر ادامه دهی. ولی باز کردن یکچنین کور گره ترامپی کار آسانی نیست! حیرانم به انتظار پس از افتادن این کور گره چه نام بگذارم؟ چسان رفیق بیچاره من از این پس باز هم طوری تصمیم بگیرد و انتظار بکشد تا کم نیارد و خسته نشود.؟
با حاجی صاحب وداع کردم و در فکر یافتن واژه در خور حال رفیق بیچاره ام در ذهنم مشغول بودم که ناگهان یادم آمد چون من صبحانه نخستین نفر برای کار از خانه بیرون میروم چندین سال دروازه حویلی را آهسته پیش میکردم اما محکم نمیبستم چون دروازه هنگام بستن یک صدای ترق بلند میکند. روزی دخترم برایم گفت: پدر دروازه را پشت سرت ببند زیرا اگر "بی سلوت لوز" بگزاری ما را شمال بدتر از خواب بیدار میکند. او در ذهنش دنبال واژه فارسی "بی سلوت لوز" خیلی دست و پا زد چون نتوانست بالاخره این واژه هالندی را بکار برد. "بی سلوت" در هالندی تصمیم را میگوید و (لوز) هم ایلا، سست، نیمه باز ! فهم من از این واژه همینقدر بود با آنهم خود را کم نیاوردم خو گفتم ولی وقتی این واژه را در دکشنری دیدم"بلاتکلیفی"معنی میدهدbesluiteloosheid
بنابرین واژه درخور حال رفیق ترامپ زده من همین بلاتکلیفی است!
بلی! اگر دروازه را کامل نبندی معلوم نیست دستان بادِ آنرا با شدت ده چند دست تو میبندد یا کاملا بازش میکند! این خودش بلاتکلیف گزاشتن دروازه است! لهذا در زندگی آدم باید چه بیرون در چه در داخل خانه دروازه را پشت سرش محکم ببندد و اجازه ندهد هیچکس بلاتکلیفش نگهدارد! هرچند شاید بشنود که برون در چه کردی که درون خانه آیی!!
اما گاهی آدم بالاجبار اینگونه بین بودن یا رفتن؛ بلاتکلیف میماند. به رفتن که فکر می کند اتفاقی میافتد که منصرف می شود، میخواهد بماند رفتاری می بیند که باید برود و این بلاتکلیفی خودش یک جهنم است که من خودم آنرا تجربه کرده ام و رفیقم در حال تجربه کردنش است. آری! روزها و شبها ذریعه چرخ سریع زندگی میدوند! کاری ندارند کی از قافله مانده یا از کاروان عقب افتاده است. فقط همان بیچاره پس مانده باید خودش را با حال و احوالِ روزگار وفق دهد. اینکه چگونه؟ نمیدانم! زیرا من وقتی در اتفاقات زندگی به یکچنین دو راهی یا چند راهی تردید و شک برای یک انتخاب رسیده ام، همیشه ندانستم از میان آنها کدام راه صحیح و صراط است. الله توکلی پیش رفتم اشتباه کردم و خیلی زجر کشیدم.خدا رفیقم را حوصله و صبر بدهد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر