۱۴۰۳ مهر ۱۰, سه‌شنبه

پاکی در دل ناپاکی ها

چند کودک ژنده پوش با بوجی های کثیف در میان زباله دانی کانکریتی مکروریان سوم مشغول جستجو در زباله یا گند بودند، که باغبان بلاک، با تخلیه کراچی زباله هایش در زیر پاهای آن بینوایان، انگار برای آنها عید آورد.! همراه با شور و شعف کودکانه گردباد پاییزی چرخیدن گرفت و از میان زباله ها، پاکت خط پاره شدۀ را رقصان به هوا بلند و روی زمین پیش پاهای رهگذرِ خسته که من بودم انداخت. در ابتدا توجهی به آن کاغذِ زباله نکردم، اما وقتی متوجه شدم دست نویس قشنگی دارد، پس از مکث کوتاهی آن را از زمین برداشته با احتیاط گشودم. با خواندن چند جملۀ  آن متوجه شدم نامۀ "عاشقانه" است مربوط به عشق های دوران نوجوانی، مملو از جملات و گلایه های لطیف عاشقانه! پر از افسوس، آرزو، امید واهی و سراسیمگی. چون نحوه آمدنش برایم جالب و جذاب بود، اشتیاق دوباره خواندنش سبب شد تا آنرا با خود بخانه آورم. 

نامه حکایت از حس درماندگی و اعتراف ناچار گونه عشق پنهانی نویسنده داشت. ولی معلوم نبود که آیا این نامه پس از رسیدن به معشوق، محکوم به این سرنوشت تلخ شده یا فقط برگی از دلنوشته کسی بوده که پس از بستن پاکت، ناگهان تصمیمش عوض و با بی مهری  پاره و راهی زباله دانی شده است. شاید هم مثل دلنوشته های من، بشکل نامه ی سرگردان، بی مخاطب و تنها جهت تخلیه حس درونی تحریر شده بود. بهر صورت این نامه قشنگ عاشقانه و در عین حال پر از بغض و تناقض، بدون آدرس را درست شبیه سرک پُختۀ ئ یافتم که در وسطش ناگهان خامه می‌شود، سپس به سنگلاخ می انجامد و سرانجام در پهنای یک دشت محو میگردد. همانگونه که معلوم نیست این سرک چرا ساخته شده و چرا ناتمام مانده است؟. دلیل نوشتن این نامه پاکت شده را هم درست نفهمیدم که چرا پاره و زباله شده است؟. البته حدس های میشه زد.

اما از اینکه آن زباله دانی کثیف و فراموش شده "زیباترین زباله" دنیا را، پیش از آنکه نصیب جاروب کش شهرداری کابل کند بمن هدیه داد، خیلی خوشحال شدم. واقعا برایم شگفت انگیز بود این همه پاکی در دل ناپاکی ها!

محتوی نامه

بدون مبالغه این نامه انرژی جادویی مانا داشت. زیرا آن را چند بار با دقت واژه به واژه خواندم. هر سطر نامه همجون آتش مشتعل مانا، پنهانی زیر خاکستر حسرت و نیست گرایی معشوق زبانه میکشید! انگار تک تک واژه ها، بسان ققنوس هایی از میان زباله ها و خاکروبه های تحقیر و دور انداخته شده پرواز کردند تا پاکی و تقدس عشق را به نمایش گذارند. 

 آری! نویسنده عاشقِ صبورِ که عشقش زولانه تار عنکبوتی شده ، در نامه از تلخی جدایی با نوشتن شعر "مرا چون قطره اشک ز چشم انداختی رفتی " آهنگ احمد ظاهر می آغازد و با جملاتی که بیشتر شبیه ژست بازندۀ که نتایج بازی را انکار می کند با دل نگرانی و گلایه از رام نشدن معشوق، در ادامه از عشق و آرزو هایش می نویسد.  ضمنا به معشوق بطور تلویحی هشدار گونه یادآور می شود که اگر دلیل اشک کسی گردد، متوجه باشد که نه تنها با او بلکه  باخدای او نیز طرف خواهد بود.  

او با حس نیاز به اثبات قوی برای فداکاری پای این عشق، نامه را با ترسیم پروانه رنگارنگ که در شعله شمع سوزان جان داده، است خاتمه میدهد. وبا نوشتن  جمله تا ابد دوستت دارم! عشق پاک و سوزناکش را با وسواس و احتیاط به رُخ معشوق میکشد تا شاید در قلب معشوق بااین دلنوشته ماندگار گردد. با اینحال در جایی غیرتش گُل کرده مینویسد: من متنفرم از بی دلیل رفتنها، ناگهانی سرد شدنها ولی بخاطر عشق حتا کار های را که دوست ندارم را هم حاضرم مشتاقانه انجام بدهم. 

پاکت نامه که همراه با نامه، از میان پاره شده  نگاهم را بیشتر جلب میکند. حسی بمن میگفت دهن پاکت، نه با لعاب دهن بلکه با اشک چشم سرش شده است. آن پاکت، در نظرم یکی از خوش شانس ترین کاغذهای دنیا آمد که نشانی از اشک چشم یک عاشق واقعی داشت.در حالیکه از یکسو پاکیزگی و شیرینی این نامه مثل توته قند خشتی در چای تلخ دلم افتاد که با هر بار شور دادن آن را شیرین تر میکرد.! از سوی دیگر با هر بار مطالعه نامه، سنگینی حمل تابوت یک عشق ماندگار را روی دوشم با خستگی حس میکردم.! انگار در میان جمعیت انبوهی تشییع کنندگان جنازه یک عشق راه  می پیمودم.

 شخصیت صبور نویسنده نامه نیز ساعتها فکرم را به خود مشغول کرد. چرا که یکی از ویژگیهای آدم های صبور لبخند زدن در برابر تلخی ها با حس گذشت میباشد. لبخند آنها معمولا گویای اینست که: هر حرف و زخم  که گفتی و زدی فدای سرت! فراموش می کنم. درحالیکه این آدمها ترجیحأ، با شمارش زخمها و مرور حرفها و کنایه ها در دل، با اکت و ادای فراموش کاری تا وقتی صبورانه لبخند می زنند که بفهمند صبوری کارایی دارد. در غیر آن پس از همان لبخند، در چشم بهم زدن برای همیشه طوری فراموشت میکنند که انگار هیچوقت در زندگیشان نبوده ای. این آدم ها هرگز به کسی هشدار نمی دهند که از تمام شدن صبرم بترس! چون اینها قرار نیست کسی را بُکشند یا الاقل با کسی دعوا کنند، فقط با لبریز شدن کاسه صبرشان اگر هرقدر با منطق شان هم بجنگند هرگز نمی توانند هم کلام کسی که دلش را شکسته است شوند، حتا در صورت اجبار ترجیح میدهند به جای نگاه کردن به چشمهای که دیگه دوست ندارند به اعلانات و رکلام های خسته کن تجارتی خیره شوند. ولی نویسنده نامه از این قاعده  هم مستثنی بود. زیرا در اخیر با همه گلایه ها صبورانه نوشته بود: دوستت دارم تاابد. 

اما از جملاتی که در پشت نامه بشکل درد دل تحریر شده، میتوان اضطرابِ عمیقی را در لایه‌های ذهنی نویسنده حدس زد. اضطرابی که پیوسته مثل خوره او را می‌خورد و به احتمال زیاد مسبب پاره شدن نامه نیز گردیده است. او مینویسد:

خدایا! خشمگینی و دلگیری ام را نسبت به دوستان نزدیکم چگونه در خود هضم کنم؟. میفهمم رنج، تنهایی و حال کثافتم ربطی به آنها ندارد!. زیرا آنها برای اثبات  دوستی، مرتب می آیند و می پرسند چه شد؟ من برای اینکه حس کنجکاوی آنها  ارضا و نیاز به اینکه حس کنند آنها را  از خود میدانم. باید با گزارش صادقانه آنها را در جریان قرار  دهم!اما از اینکار متنفرم

اینجا دیگر کامم خشک و تلخ می‌شود. انگار خستگیِ کوه آسمایی بر شانه‌هایم سنگینی میکند. انگار درختی هستم که هزار تا زاغ بر دوش و شانه هایم نشسته است.چای دم میکنم. از اینکه موسیقی سهم بزرگی در زندگیم دارد.دل را به گیرایی آهنگ "تو هم ای نازنین قدر مرا نشناختی رفتی" سپرده، نخست دلگیر و سپس در انزوای واژه ها گم میشوم. 

عجب چیزیست موسیقی! حتا اگر در اوج عصبانیت باشم وقتی به نوای ملکوتی احمد ظاهر گوش کنم چنان آرام و خالی شده حس سبکی  و تنهایی به من دست می‌دهد که حد نداره.  انگار مشکلاتم با موسیقی شنیدن کوچک و قابل حل می‌شوند. 

با ختم آهنگ دروازه آپارتمان دق الباب و ضیا جان وارد میشود. با او قصه یافتن نامه را میکنم. مستانه می خندد نامه را می گشاید و میگوید نویسنده و گیرنده  هر دو را میشناسم! نامه را در اوج شادی و قهقهه در جیبش می گذارد ۱۳۷۴- کابل

در کام سرما /۳ اکتوبر

جمعه گذشته دفعتا شروع به عطسه های پیاپی کرده و بدنبال آن ریزش شدید گرفتم. هرچند ما ریزش را گرم خنک گفته در جمع بیماری جدی محسوب نمیکنیم ولی باور کنید دو شب نخست احساس میکردم در تب شدید میان مرگ و زندگی طوری معلق ام که  روح بی‌قرارم برای خروج از جسم بی تابم هر لحظه تقلا می‌کرد. حلقم خشک و گلو درد شدید داشتم. حتا گاهگاه حس میکردم قلبم مثل جبهه اوکراین لحظه به لحظه توان نگهداشتن جبهه جسم و زندگی را از دست میدهد و طبیعتا  روح از ضعف حریف به نفع خویش استفاده میکرد. 

اما دوشنبه صبح اندک بهتر شدم و رفتم وظیفه! ولی وقتی شروع به کار کردم احساس کردم به پلک‌های چشمانم وزنه‌ سپورتی آویزان شده است!  گاهگاه چنان میلرزیدم که دندان‌هایم با تیک‌تیک روی هم تال داد ره را ضرب می گرفتند.سرفه‌ی دوام دار و ترسناکم شبیه زوزه‌های آدم فضایی‌ها  بعد از فتح کره‌ی زمین در مستند دروغ هالیوودی بود. طوریکه همکار ایرانی ام با تعجب پرسید: آغا حمیدی سرما خوردی؟

گفتم: نه آغا! سرما نخورده‌ام! بلکه سرما مرا با دندانهای وحشی اش جویده و خورده است. فکر میکنم همین اکنون در معده‌ی سرما تجزیه‌میشوم. خندید و گفت: فصل سرماخوردگی است مواظب تنت و تن پوشت باش! اما بهتر بود میماندی خونه حال میکردی. با این سخن نخست یاد حرف مادر مرحومم افتادم که همیشه میگفت: لوچ بُرو نشه گرم خنک میشی. سپس یادم آمد که اکنون بیشتر فصل سرماخوردگی روح  است تا جسم. بنظرم این روزها  آدمها گرمای معنوی خود را از دست داده اند. زیرا سابق اگر خانه میماندی! واقعا وقتی به دوستی تیلفون میکردی، باعزیزی چت میکردی! ویدیو کال میکردی! حال میکردی ولی حالا اگر خانه بمانی چکنی؟ 

شگفتا که این هفته در مریضی بطور بی سابقه ای کشاله دار گذشت. انگار زمان مثل یک لاشتک بود هرقدر دو طرفش را به دو سمت مخالف میکِشَیدند دراز تر میشد! همینکه خطا نخورد و به چشمم اصابت نکرد خدا را شکر! ولی در دامنه همین  لحظه های دیر گذر، هرجند روزگار پیوسته سوهان هیچ بودن را به رخُم میکشید. با اینحال پسر بچه های که در ملی بس ها بالا میشدند و با صدای بلند میگفتند : تابلیت ویکس خارشت گلون گلون دردی بری سرفه بری ریزش بری ذکام در نظرم مجسم میشدند. و گاهگاه هم چهره دختر زیبای در تلویزیون پاکستان که اعلان جوهرجوشانده را با ناز و ادا میکرد. ذکام اور نزله کا تمام - جوهرجوشانده کا کام یادم می آمد 

بهرحال خدا کند تا هفته آینده که در بندار هوابازان دعوت شده ام صحتم خوب شود.


 


دیدار دوست و بزم موسیقی

  هامبورگ 

در وصف دوست و همصنفی عزیزم خانمحمد هاشمی بدون هیچگونه مبالغه و تعارف میتوان نوشت که: از ده کلکِش ده هنر والا میبارد. او خطاط هفت قلمیِ ، شبکه کار، رسام، آواز خوان، ادیب، خیاط،  انجنیر ، پیلوت و اکنون راننده بس های بزرگ در شهر هامبورگ است. بدون شک او در هر کدام این هنر ها نظیر ندارد. به باور من اگر مندلیف روسی کمالات خان را بشنود او را در جدولش در جمع عناصر مفیده جا خواهد داد.  ما که در خوابگاه دانشگاه همانند برادر در یک اتاق زندگی می کردیم متاسفانه اندکی بعد از فراغت از هم جدا شدیم و امروز شام وقتی موترش را در پارکینگ مارکیت ظهوری توقف داد برای لحظاتی باورم نمیشد که من و او بعد اینهمه سال بالاخره در جرمنی یکدیگر را در آغوش کشیم!. او با خانواده عزیزش در شهرک آرنسبورگ در سی کیلومتری شهر هامبورگ زندگی میکند و با اشتیاق بعد فراغت از کار بدون معطلی بدیدنم آمده تا مرا باخود به خانه اش  به مهمانی ببرد. ما هر دو در دوران تحصیل آرزو ها و ذوق تقریبا مشابه داشتیم که متاسفانه به دلایل مختلف آن آرزو های جوانی یکایک چون آتشی زیر خاکستر حسرت مدفون شدند. زیرا در اجتماع که مجبوری همانند مرغابی با مرغ ها در زمین  راه بروی و با خرچنگ ها در آب شنا کنی تر هم نشوی  اندک اندک متوجه میشوی که حتا امید دوباره شعله ور شدن آن آرزو ها در این عمر کم مثل دودی در هواست. لهذا من زود تر و او بعد تر یکی پی دیگر کشور را ترک کردیم. او در ایران و سپس جرمنی مهاجر شد.

حقا که چه زیباست دیدار و مرور فصل مشترک خاطرات و تجربیات اکتسابی دو دوست محصل پیشین با سرنوشت مشابه پس از اینهمه سال!

با ظهوری وداع گفته سوار موتر خان شدم. سکوتی در موتر حکمفرما شد و لحظه بعد او در حالیکه لبخند ملیح بر لب داشت و سرعت موترش در بزرگراه به ۱۶۰ کیلومتر در ساعت رسیده بود سکوت را شکستانده خطاب بمن گفت:قصه کو نی شکیب جان!! منهم که نمی فهمیدم از کجا بیاغازم سعی کردم  نخست از خاطراتی بگویم تا مبادا او را بطور آنی به رنجش دیروز برم و یا هم گرفتار ترس و وهم عاقبت فردا سازم.او را که انقلابیون هفت ثوری در کودکی یتیم کرده بودند!، با آن طبع حساس درست میشناختم. لهذا خواستم قصه ام را با پرسش از حال و احوال خانواده، خواهران و برادرانش آغاز کنم که ایکاش نمیکردم! زیرا وقتی با تاثر از تراژیدی قتل برادر جوانش بدست انقلابیون هشت ثوری گفت، درحالیکه برای چند لحظه از شنیدن این جنایت آدم نماهای  وحشی مو بر اندامم راست و زبانم از حرکت ایستاده بود. حس میکردم همان لحظه اگر تمام وجودم صدا میشد و می‌رفت درون گلوی خشکیده ‌ام باز هم صدایی به اندازه گفتن واژه تسلیت از گلویم در نمی‌آمد!. اما خان  در ادامه با یادآوری از نامردی بعضی از دوستانش حالم را تغییر و مرا با شعله خشم بر مسند قضاوت نشاند. شدم قاضی که می فهمد خطرناکترین خوردنی دنیا، خوردن گول ظاهر آدمهاست!ولی کاری از دستش ساخته نیست!

بهر صورت به خانه رسیدیم. شبی اینجا بودم. برای بار اول با خانم برادر و برادرزاده ها معرفی شدم. ایشان با محبت بسیار از من پذیرایی کردند. و منهم صمیمانه با تعریف سرگذشت مشترک از دوران دانشگاه تا امروز از هر دری گفتم و خندیدیم، خوان موسیقی گسترانیدم و در شهرک شان بایسکل سواری و هواخوری کردم و مهمان سفره بسیار لذیذ و صمیمی شام ایشان که خانم برادر با زحمت زیادی درست کرده بودند شدم.سپاسگزار لطف همه شان

فردا شب ریزرف جاوید جان فیضی بودم. او مرا در باغ اش برای موسیقی و کباب دعوت کرده بود. من و خان هر دو در باغ رفتیم. محفل زیبای بود با ضرب نوازی داوود جان نبی زاده و هنرنمایی خود جاوید جان فیضی! ناوقت شب با وصف لطف و اصرار خانُ،  جاوید جان لطف کرد مرا با خود بخانه اش برد و فردا صبح زود بعد صرف صبحانه تا ایستگاه بانوف شهر هامبورگ رساند تشکر و سپاس زیاد از مهمان نوازی جاوید جان فیضی! خداوند فرصت جبران اینهمه لطف دوستانم را برایم بدهد.!

 هنگام سفر بسوی هالند در حالیکه از پشت شیشه منظره دشتهای سبز را تماشا میکردم حسی برایم دست داد  که میتوان ره آورد این سفر باشد. برایم خیلی جالب است که نسل بی طالع و سرگردان من در جوانی فقط سعی میکردند تا نقطه‌های کوچک امید را در زندگی پیدا و  نشانی کنند و حالا صرفنظر از رسیدن به آن نقاط کوچک امید، خوبترین خاطره و کار ما این است تا همان جان های که هر بار برای حفظ زندگی کنده‌ایم را برای خود تداعی به همنسلان بازگو و بروی زندگی لبخند زنیم.

 آری! در همین میان سالی و پیرانه سری تلاش نسل ما هنوز این است تا  هربار  تکه‌ پاره های، زخمی  و خونین خود را به دیوار بلند زندگی سنجاق کرده‌، در آینه به خود بگوئیم  خیر اس این هم میگذرد. تیر میشه