۱۴۰۳ خرداد ۱۶, چهارشنبه

سفرنامه بخارا

 بخارا  

در حالیکه در واپسین لحظات روشنایی روز خورشید از ابرها پایین‌تر آمده بود، ریل حامل ما موسوم به ریل افراسیاب که از ریل های سریع السیر مانند تالیس اروپایی است از کنار چند مزرعه‌ی گلهای آفتاب پرست به سرعت گذشته به بخارا رسید. با پیاده شدن از ریل ذریعه تکسی به آدرس هوتلی که دوستم سید فریدون آغا داده بود در نواحی فرودگاه بخارا رفتم. هوتل لوکس و پنج ستاره ای بود با صبحانه مفصل  جالب اینکه مدیریت هوتل بخاطر گروپ موزیک سید فریدون آغا حدود ۲۰ فیصد برایم تخفیف قایل شد.شب را آرام خوابیدم و فردا برای گردش به بخارا دوباره از سید فریدون آغا برای اجاره و یک تکسی رهنمای گردشگری مشوره و کمک خواستم. هرچند زبان و فرهنگ این شهر برایم آشنا بود ولی حتا در همین شهر آشنا هم مشوره  بر الا توکلی یا هم گوگلی رفتن رجحان دارد.! بنابرین ایشان تیلفون یک دوست شان را بمن دادند بنام اکه طاهر بخارایی که پس از صحبت و معرفی با ایشان بخارا را با اکه طاهر و اکه را با بخارا یافتم. ایشان از خوانین بخارا هستند که بزنس بزرگی در آنجا دارند دفتر، دیوان، تجارتخانه، هوتل و رستورانت خیلی لکس دارند. اکه پس از یک صحبت ویدیویی راننده اش را راس ساعت ده صبح برایم در هوتل فرستاد و دیدار از بخارا را با رفتن به آرامگاه بهاءالدین بلاگردان بنیانگذار سلسلهٔ طریقت نقشبندیه که در نواحی نزدیک به فرودگاه و  هوتل بود شروع کردم. اسم این عارف بزرگ را در رباعی مامایم الحاج هیله من غزنوی سی سال پیش خوانده بودم و عزیزی غزنوی را در دهلی جدید در رابطه به این عارف بزرگ پرسیدم. ایشان بمن گفت : قبرش در بخارا است. او بعد از طی مراحل سلوک از سوی امیر کلال اجازه صحبت با مشایخ دیگر یافته و به تکمیل مراحل مجاهدت پرداخته و پس از رسیدن به مقام خلافت رهبری متصوفین عصر خود را به عهده گرفته است. مقامش به حدی بالاست که وقتی میخواهند روی قبرش گنبد و بارگاه بسازند نمیتوانند!

بالاخره امروز در بخارا  نخست به باغ بزرگ و پارک سبز بهالدین بلاگردان قدم گذاشتم. ( با اکه طاهر بخارایی)

همیشه تعجب می‌کردم از آدم‌های که با کبر سن‌ هنوز دنبال  «مرشد» کامل  می گردیدند یا هم آنانی که پیدایش کرده‌ بودند و با روش زندگی خاص، ساختۀ آنها زندگی می کردند. اما آنچه راجع به این صوفی شنیدم مرا از دنیای تعجب خارج کرد. طوریکه وی از شیرین‌ترین و دلپذیرترین تجربه‌ها را در رابطه و اتصال با خداوند در همین دنیا برخوردار بوده‌ و در عالم معنویت حلاوتی را تجربه کرده‌ که اگر ارباب قدرت و ثروت می‌دانستند تا حد توان برای ربودن آن حال مرغوب، می‌شتافتند. هنگامیکه بر روحش اتحاف دعا میکردم. همسفرم  که یک مرد ایرانی برلین نشین بود و دیروز در ریل با هم آشنا شدیم و امروز تصادفا در اینجا سرخوردیم از من پرسید این حرفهای مبالغه آمیز باورت می آید؟ گفتم : تصوف از نظر من در تضاد با شریعت نیست! چرا که در سوره شمس خداوند پس از هفت سوگند پیاپی  میفرماید:  قَدْ أَفْلَحَ مَنْ زَكَّاهَا ﴿۹﴾ یعنی ( هر كس نفسش را پاك گردانيد قطعا رستگار شد) و بدون شک عارفی که به تزکیه میرسد به سر باطن آگاه می گردد و من حداقل همین حرفها را رد هم نمی توانم. چراکه به تزکیه نفس از راه تصوف باورمندم.بعد زیارت بهالدین بلاگردان بسوی مرکز شهر بخارا رفتیم. از سرک حلقوی یا رینگ رود شهر بخارا و کوچه های باریک و پیچ در پیچ  آن میشد حدس زد که  این شهر بافت قدیمی خود را حفظ کرده است. زیرا تقریبا تمامی آثار باستانی آن در همین کوچه پس کوچه های مرکز شهر قرار دارد. بخارا شهر مقدس در دنیای اسلام است. مساجد و مقبره های زیادی در این شهر قرار دارند                                                                                 شاه سامان

 دیدن نمای ارگ شاهی بخارا در همان ابتدای ورود به شهر و دیدار از مقبره اسماعیل سامانی و ساختمان های بظاهر ساده ولی بسیار زیبا از خشت های که به کتاب میماند و چینش آنها کاملا حکایت از یک ذوق و سلیقه منحصر به فرد دارد، در کنار  ساختمان قدیمی  چشمه آب شفابخش آرزویی را در دل می پروراند که کاش میشد  همان‌جا مخفی شد. آرامگاه در کنار این چشمه بود که میگفتند از ایوب پیامبر است.

مضاف بر اینها به یاد بود از محدث بزرگ اسلام امام بخاری ساختمانی را بنا کرده اند چراغانی! آرامگاهش در سمرقند است که آنجا نیز رفته بودم.  پس از گردش در محله یهودان بخارا و ایرانیان بخارایی به محل کار اکه طاهر رسیدیم او در رستورانت شان ضیافت بسیار مجللی را به افتخارم تهیه دیده بود که در کنار انواع خوراکه باب از گوشت اسپ که خوراک خیلی نادر است هم برایم پخته بود. که با تشکر فراوان از ایشان خدا کند زنده باشم و روزی بتوانم محبت شانرا در هالند یا افغانستان جبران کنم                                    بهالدین بلاگردان مرقد

اما نزدیکهای عصر نگاهم را آسمان بخارا بسویش کشاند و توجهم را  ابر کوچکی که شاید برای گرم شدن خود را پیشروی خورشید خسته غروب انداخته بود جلب کرد. سپس دامنه‌ی رنگهای که هنگام غروب  زرد طلایی، سرخ، نارنجی، ارغوانی، آبی و سفید میشدند و در آسمان بخارای شریف به شکوهمندی رقص توفان شراره ها  شعله سان راه می پیمودند خیره ماندم. واقعا  دلبری و جذاب بودند و گلهای آفتابگردان  زیباتر بچشم میخوردند. 

 قابل یادآوریست که بعد از دو شبانه روز جنگ نرم و یک‌ شب جنگ نظامی تن به تن  با خواب در سنگر های سمرقند ، بالاخره امشب در بخارا با خواب آتش‌بس اعلام کردم و از برکت معنویت این شهر به خواب عمیقی فرو رفتم که پس از بیدار شدن به اثر لطف اکه طاهر ذریعه موتر دربست تکسی روانه سرحد تاجیکستان شدم.

اما زیباترین خاطره بخارا آشنایی با یکی از استادان بزرگ بخارایی در صالون انتظار واگزال سمرقند بود. با ایشان که نخواست نام شان را بنویسم در مورد فرهنگ تاجیک، تاریخ بخارا و زبان پارسی گپ و گفت مفصلی در دو ساعت انتظار به ریل افراسیاب و دوساعت سفر داشتم! ایشان در این مورد اصلا از تاریخ دل خوش نداشتند و چند بار لای صحبتشان از بیداد هژمونی روس و فاشیزم ازبک در برابر فرهنگ و قوم تاجیک یاد آوری کردند.

 وی در پاسخ سوالم که عمدا خود را به نادانی زده و پرسیدم فاشیزم چی اس؟ فرمودند: داشتن یک کشور تک‌قومیتی، میل به خلوص نژادی، میل به نابودی تکثر ملیتها را فاشیزم گفتگی اس! سپس  در حالیکه انگار نوعی احساس نومیدی به صدایش تزریق شده بود افزود: فاشیزم دو شکل داره یکی فاشیزم اکثریت، که در سطح کل کشور یا یک جغرافیای تمدنی به سرعت به سرکوب اقلیتها می پردازد و دیگری هم فاشیزم اقلیت که با  دستکاری مرزهای جغرافیایی و تقسیم یک ملت واحد نخست خودشان را در واحد های کوچک اکثریت جا میزنند بعد با حربه پالیسی فاشیزم اکثریت  دوباره به  سرکوب، انشعاب و تجزیه‌ی تا تقسیم سلولی ادامه میدهند. 

از این سخن استاد تازه متوجه شدم که علت اصلی مهاجرتها در همین بحران هویتی نهفته است! وقتی آدم بفهمد در وطن خودش عمدا او را اقلیت و آدم شماره دو جا میزنند. بنابرین ترجیح میدهد از وطن خود کرده در ملک بیگانه اقلیت باشد. لهذا مهاجرت زایی  برای کتله های بومی مستعمره ها یک پالیسی استعماری بوده است.

از استاد راجع به  بیداد هژمونی روسی پرسیدم!

 ایشان با چرتی در پاسخم گفتند: کیست که نداند چرا امارت بخارا را به یک کشور کوچک تاجیکستان و دو جزء از کشور های ازبکستان و ترکمنستان تقسیم کردند؟. شاهان سامانی هرچند از بلخ ولی امیران بخارا بودند. اصلا بلخ و بخارا نخستین پایتخت اسلامی است که زبان پارسی در آن به عوض عربی بکار گرفته شده بود. از همین سبب خط های راهداری گمرکی و کاروانها از ترکیه تا قفقاز و سرحد روسیه و از عراق تا هند همه بزبان تاجیکی فارسی بود. لهذا هژمونی تزار ها و انگلیسها برای نابودی فرهنگ تمدنی تاجیک با برنامه دست بکار شدند و در نتیجه با فشار دو طرفه امیران بخارا  در برابر تزار کم آوردند و مردم هم با دادن قربانیهای زیاد بالاخره کوتاه آمدند.! زمانهای بود که حرف زدن بزبان پارسی سه روبل جریمه داشت!!!

واه حسرتا که از لای کلام استاد  دو نکتۀ جالبی را  متوجه شدم. نخست " ِکم آوردن "  و  "کوتاه آمدن"  که واقعا بین این دو واژۀ مترادف مرکب ِنکته ظریف و باریکی وجود دارد و دوم هم " ِبلخ و بخارا " ِکه خاطره ای را بیادم آورد!.                                                                ارگ بخارا


آری!  "کم آوردن" یعنی ِمردد ماندن بین گردن نهادن یا رها کردن است. ولی کوتاه آمدن نوعی تسلیمی اختیاری پس از یک مبارزه بی نتیجه و تلاش های ناکام میباشد که خدا هیچ بنده اش را امتحان نکند. و  در مورد بلخ و بخارا  خاطره دارم از روز های اول محصلی که بنابر توصیه ضابط بلوک باید هر محصل در پشت کلاه خویش یک تار و سوزن نیفه کرده میداشتیم و دلیلش را هم کفیل محمدگل خان مرحوم با خشم چنین گفت: اگر در میدان جمع نظام خشتک پطلون تان پاره شود همی نباشه خو " بلخ و بخارای" ِتان دیده میشود. استاد با شنیدن این قصه در حالیکه میخندید از تغییر اجندا نیز خوشحال شد و پرسید:حالا نوبت توست! از هالند و گلهایش بگو! از ادیبان و فیلسوفان اروپایی! از شعر و رمان غرب .. حس کردم از سخنان قبلی اش بنحوی پشیمان بود .

منهم بلافاصله دو نقل قول از نیچه فیلسوف آلمانی که پیرو و عاشق  حافظ است، با دو مصرع شعر حافظ که یاد بخارا و سمرقند میکند را برایش آوردم تا گپ را دوباره حول محور بخارا بچرخانم. وقتی دو جمله ماندگار نیچه  یکی: آن چه مرا نکشد، قوی ترم میسازد.! و دیگرش: انسان عاقل باید به سرنوشت خویش، ژرف بنگرد! را گفتم. و سپس به ادامه گفتم: استاد عزیز! نیچه می‌دانست که نگاه ژرف به گذشته، اغلب درد آور است، با این حال تحمل همان رنج را برای پی بردن به حقیقت توصیه کرده. لهذا اگر من مهمانم و حرمت مهمان نزد هر بخارایی شرط است پس برایم فقط از بخارا بگو! از این بگو که این ریل میداند در سرزمینی میخزد که صد در صد پارسی زبان اند ولی چرا همه اعلاناتش بزبان ازبیکی و گاهی روسی است؟ استاد که زیرکانه و به اشتیاق به حرفهایم گوش میداد با تلخ خندی گفت: همانطوری که قبلا گفتم بخارا بسته به بلخ است و بلخ چشم بینای زابلستان، کابلستان، تخارستان و هریواست تو از این که چه به سر این خطه ی اصلی فرهنگی تاجیک آمده بگو؟! در پاسخش گفتم : من همان سو روانم در برگشت برایت روایت بکر می آورم! اما تاجیکها وزنه سنگین جمعیتی شانرا در جغرافیای افغانستان از طریق زبان شان تا حدی در ساختار قدرت تثبیت کرده اند که کسی جرئت نفوس شماری در این جغرافیا را ندارد.  او بلند میخندد و میگوید: منتظر بودم گپ اصل نیچه را که گفته : ( خدا مرده است!) را بزنی. سپس برسم نصیحت میگوید: هنوز جوانی! تا وقتی مثل من به پخته سنی نرسی، نمیفهمی چه خلاء هاو آشوبهایی در زندگی تهدیدت میکند و چه آسیبهای را ممکنست از اثر یک بی توجهی ببینی!

خندیده گفتم: استاد بر موهای رنگ کرده ام بازی خوردی! استاد فرمود: نه! ولی هر زمان توانستی ماورای چهارچوب زندگی را درست ببینی. آنوقت میفهمی که در پی هر هدفی نباید جان در چله کمان نهاد.دیگر اصراری نکردم لهذا با اینکه شمار زیادی از سوالهای بی پاسخ،  بسان گرگهای درنده و گرسنۀ که  در شبهای  سرد از  تنهایی زوزه می کشند در بیابان خیالم تا اخیر صحبت شیون کنان طنین انداز بود ولی ترجیح دادم سوال دیگری نپرسم و با ایشان در حالی وداع گفتم که جمله زیرین را به عنوان حسن ختام برایش گوشزد کردم.

تا وقتی برنده نشوی هیچ کس به داستانت اهمیت نمیدهد.

خلاصه اینکه با هر بخارایی تاجیک اندیش که در مورد فرهنگ بخارا گپ زدم. معمولا واژگانشان را، آغشته به افسوس دیرینه، یافتم. در سخنان هرکدام ناباوری به قدرت مردم در مبارزه با سرکوبگران حاکم ملموس بود. نوعی سرگشتگی و عدم خودباوری، امید ایجاد وفاق تاجیکانه را لطمۀ زده بود. تبعیض را با گوشت و پوست حس کردم . در یک سخن حال تاجیکان این شهر را که لولی خطابشان میکنند مثل فلم هندی شعلی و نقش هیماملانی یافتم که برای زنده ماندن بر روی توته های شیشه باید برقصند و بیشتر به مفهوم جمله نیچه که استاد فرمودند پی بردم. تاجیکان این خطه شاید سالها از اینکه درست نمی دانستند راه و رسم مبارزه چیست تبدیل به یک جمع داغدیده، جمع گوش‌به‌زنگ برای رخدادهای غیرقابل‌پیش‌بینی، که کسی به دادشان نرسیده  شده بودند. در ادبیات گفتاری و آینده‌پژوهی روشنفکران بخارایی بیش از هر چیز نیاز به آزادی بیان محسوس بود. امیدوارم با محقق شدن این مامول روزی آنها بتوانند لااقل طعم رهاییِ مطلق و آزادی را بچشند و در پیچاپیچ کوچه‌ های افکار شان مستانه بچرخند. اکه طاهر پیشنهاد حرکت به سرحد تاجیکستان  می‌دهد و بلافاصله با راننده تکسی بنام عزیز  که از پدر تاجیک و مادر ازبیک است از راه قشقه دریا و سرخان دریا بسوی گرانیت سه راه افتادم.


۱۴۰۳ خرداد ۱۴, دوشنبه

سفرنامه سمرقند و بخارا

سمرقند

  با صدای مهماندار ریل که می پرسد چای، نسکافی یا نوشیدنی؟ به خود میایم. خدایا! اصلا نمیدانم ریل چه وقت حرکت کرد؟ انگار مغزم از انفجار ناگهانی افکار خسته‌  از هم متلاشی‌ شده است. از مدام بافتن و دوباره از نو گشودن. از تمام آرزو ها و ترس هایی که دانه دانه در ذهنم جوانه می زنند و در لحظه ی از بین میروند. از شنا و غرق شدن در دریای افکار خسته ام.. با تشکر قهوه ای میگیرم و به  تماشاي غروب زيبای سمرقند خیره میشوم. ولی دفعتا تشابه پرسش استیوردس در یونیک ترین و زیباترین سفرم از لندن به آلمان با پرسش مهماندار ریل لذت تماشا را ازم میگیرد. گاهی همین زیبا بودن گذشته  خود دلیلی برای افسرده شدن است. چون می بینی که اکنون با همه زیبایی اش مثل آن وقت زیبا نیست!طلوع روزانهٔ خورشید هم برایت شکنجه‌ میگردد.  بویٰژه وقتی میدانی قرار هم نیست ابدا بدآنگونه زیبایی که فقط یکبار تجربه کردی زیبا باشد! اما ریل پیچ مارپیچی با تکان انحنایی میخورد و لحظۀ بعد لبخند شيرين روستاييان پرتلاش نشسته در پیتو  با نواي موسيقي رودكي در ریل مرا تا سير  در عالم آفاق و انفس میبرد. درحالیکه از یکسو دلم به شوق شهري ميتپد كه زيباترينها را به همت و صد البته به زورِ شمشيرِ امیر تيمور در خود پرورانده و به ثمر نشانده است. از سوی دیگر مایلم بدانم این شهر افسانه ای که بگفته حافظ در آن ترکان سمرقندی  در شعر حافظ شیرازی می نازند و می رقصند چگونه رخ به من غزنوی خواهد نمود؟

سحر با باد می‌گفتم حدیث  آرزومندی خطاب آمد که واثق شو به الطاف خداوندی

به شعر حافظ شیراز می‌رقصند و می‌نازند سیه‌چشمان  کشمیری  و   ترکان   سمرقندی



آری! سمرقند يا سمر كند يعني شهر افسانه ها! آسمانش با همه جاي دنيا متفاوت است.  انگار مخمل سرمه اي رنگ را بالاي سرم میبینم که شفافيت ماه و روشناي ستارگان را در شبها  بي نظير، تسخيركننده و فريبنده میسازد و نور آفتاب را در روز ویژه. 

رهنمای سفری ام جوان تاجیک راننده شورلیت تاکسی بود بنام صاحب قران احمدوف که دوست عزیزم جناب فریدون جان نیازی بمن معرفی کرده بود. ایشان با محبت و صمیمت تمام مرا همراهی کردند و برایم در هوتلی بنام آرت در قلب شهر سمرقند اتاق ریزرف کردند و در طول اقامتم در سمرقند سایه وار مرا همراهی کردند. سمرقند شهر توریستی است که به سبک شهر های بزرگ اروپایی پاک و عصری اعمار شده است . بازدید کننده برای دیدار هر مکان تاریخی باید از ۵۰ هزار تا سی هزار سوم ازبیکی بپردازد. ما دیدار خود را از قبر امیر تیمور آغاز کردیم و سپس از بازار مرکزی شهر، مکتب و رصدخانه الغ بیگُ، میدان ریگستان  مسجد بی بی خانم همسر امیر تیمور و در اخیر از  آرامگاه امام بخاری در پنجاه کیلومتری شهر سمرقند که عمارتش زیر ترمیم بود دیدن کردم.  افسانه ای پیرامون مسجد زیبای بی بی خانم  که گنبد آبی فیروزه ای و متناسب با بنای ایوان اصلی دارد شنیدم که معمار این مسجد، هنگام ساخت این بنا، عاشق همسر تیمور جهانگشا می شود و اتمام کار را پنج سال طول می دهد.اما زمانی که تیمور از سفر هند باز میگردد و متوجه عشق معمار به همسرش می شود دستور اعدام معمار را صادر و حجاب را برای تمامی بانوان شهر اجباری مینماید.


آری! عاشق شدن یک اتفاق است و عاشق ماندن یک انتخاب! فکر میکنم هنگامیکه در زندگی این معمار نگون بخت پدیدۀ عشق بطور ناگهانی  اتفاق افتاده، بیچارۀ عاشق در بیابان اتفاق و انتخاب طوری راه گم شد که از اثر جنون دل به کمک  رقیب (امیر تیمور) بسته است، بیخبر از اینکه  در این برهوت خیال، خیلی ها گم و گور شده اند. و در نتیجه عشقِ نافرجام پیچیده در غبار "دلگیری" نه تنها برنامه هایش را بهم میریزد بلکه زندگی اش  را در قعر "دلسردی" ازش میگیرد! ولی او را جاودانه میسازد.! طوریکه در  بلندای گنبد مسجد،  نور سپیده ی را میبینی که انگار شکوفه زار انفجار کهربای آرزو هاست!انگار خون سرخ معمار عاشق روی گنبد فیروزه ی مسجد بلا وقفه واژه ای عشق و دلبستگی می پاشد.

 آری! قهرمانی عشق در فراق و نرسیدن است! سرانجام هر آدم عاشق یا سر به آسمان زده عارف می گردد و یا هم برعکس پا به بیابان گذاشته  مجنون میگردد. بنابرین عاشق هردم شهید با دلسردی، دل‌تنگِ آغوشی محبوبی بوده که میفهمیده از او نیست و عشق بقیمت زندگیش تمام خواهد شد.


ناگفته نماند که با شنیدن این داستان ظرفیت ناکرانمند زبان پارسی به ویژه در لهجه سمرقندی را متوجه شدم در یک پسوند و پیشوند با دل دهها واژه مقبول شنیدم مثل دلگیر، دلسرد، دلنشین، دلآسا و امثالهم! اما در این میان تفاوت بزرگ واژه "دلسردی" با "دلگیری" ذهنم را مشغول کرد. واقعا آدم "دلسرد" مثل آدم "دلگیر" نیست. زیرا دلی که سرد شده با حرف و دلآسا گرم نمیشود. دلی که سرد شده مثل پیاله چای یخ شده  است که با تمام خستگی و تشنگی دستت طرفش دراز نمیشه.با این تفاوت که پیالۀ چای سرد شده را میتوان پای گلدان خانه خالی کرد و یا هم بالایش آب جوش انداخت و استفاده کرد ولی دلی سرد را نه میتوان در گلدان ریخت و نه با آب جوش گرم کرد.  و آدم دلسرد فقط نیاز به زمان دارد تا همان یخ های جهنمی که در دلش یخ زده،آهسته آهسته آب شود. 

و اما "دلگیری" حرف دیگریست. با اینکه دل آدمها خیلی ساده می گیرد و بعد از مدتی بهتر میشود، اما هر ضرب و شتمی که بر دل می نشیند حفره ای پر ناشدنی از خود بجا می گذارد. از همین سبب آدم دلگیر دیگر آن آدم دیروز نیست!.در دلگیری تمام دنیای آدم خاکستری می شود. ناخواسته به دنبال خودش و عشقش این در و آن در می زند. سادگی نگاههای دوست داشتنی خودش نسبت به آینده و زندگی پیشه و هنرش یادش می آید اما نمی تواند برایشان جایی بیابد. آدم دلگیر لابد به شعر پناه می برد و آنکه شعر نمی شناسد شاید مثل معمار عاشق عصبی شود و با نومیدی به حریف پناه می برد. در خوشبینانه ترین حالت شاید برای بعضی ها این اتفاق بیفتد و دلگیری اش بهتر شود، شاید بزبان خود بگوید که حال دلم خوب است، ولی نیست.

در حالیکه به گنبد خیره مانده ام معمار در چهره صنفی عزیزم تیموربیگ در برابرم ظاهر میشود که با تاثر ویژۀ میگوید: نفهمیده قضاوتم مکن! زیرا نمیدانی در این پنج سال عاشقی چه کشیدم؟ شاید بهترین و شاید بدترین لحظات زندگی‌ را تجربه کردم، در تنهایی با سپاه درد ‌و لشکر حرمان جنگیدم، خیلی تلاش ‌کردم تا مثل امیر تیمور قوی باشم ولی کسی را برای دلگرمی و همراهی نداشتم لهذا کم آوردم و تو به عوض دعا قریحه شعری ات را برای معرفی ام بکار  گیر! و من بلاوقفه این ابیات بر لبم جاری میشود.

منور گنبدی دیدم به شب چون روز تابنده ز خون سرخ عاشق تا ابد این نور پاینده 

بنام بی بی خانم  باشد این  میناره و  مسجد بنای عاشقِ کو سینه در سوز و غم آگنده 

به عمر پنج سال اعمار شد مسجد به امیدی شود پروانهٔ رویی که گردیده  ورا  بنده 

ولی گفتا امیر از خشم در برگشت خود از هند زنید این مرد را گردن به ضربِ گرزِ کوبنده 

مگر معمار مسجد در پی معشوق و می باشد؟ نه پیگیری ز برنامه نه ترسی هم ز آینده 

حجاب بانوان زین پس به کشور نیز اجباریست مواظب باید و راعی که این امریست سازنده 

تهی گردید از شادی سمرقند بعد این احکام به شهر یأس شد چیره, بدین فرمان یک دنده 

وگر هم گوشهٔ چشمی به محشر بود تیمور را دلش خالی ز عقده می‌شد و دردش پراکنده

*( حمیدی) با چنین سبکِ نکرده قافیه شعری 

 مگر در کشور عشاق , گشته خود پناهنده 

و اینگونه معمار عاشق مرا تا جاهایی بدنبالش کشاند که حس شاعری ام گل کرد و از سفرنامه نویسی ماندم.

 در سمرقند با غذا های متنوع سمرقندی از جمله  آش سمرقندی آشنا شدم و با رهنمای سفری ام صاحب یکجا میل کردم. سمرقندی ها قابلی پلو ما را آش میگویند و آش را لغمان هر دویش لذیذ است. توت نیز در سمرقند پخته شده بود و پس از سالها توت شصتی سمرقندی نوش جان کردم. در زیر درخت توت چوکی بود من و صاحب هر دو بدان نشستیم. با نشستنم حس کردم چوکی پاک نباشد اما صاحب با سرعت از جایش برخاست و پیش رویم ایستاده با زبان شیرین سمرقندی گفت: به کون من بنگر چرکین شده است؟ خنده ام گرفت. 


 اما در هنگام صرف قهوه عصرانه با نویسندۀ سمرقندی بنام طلبت قدیروف نیز آشنا شدم. ایشان تحصیل یافته دانشگاه پوشینسکیه ماسکو بودند. در همین ملاقات تعارفی بلافاصله از اظهار علاقه ام با آثار گرانبار نویسندگان روسی از جمله دستایفسکی و ماکسیم گورکی گفتم. ایشان در حالیکه کنجکاوانه خیره بمن مینگریستند پرسیدند: چخوف چطور؟ گفتم از او فقط یک داستان کوتاه بنام اتاق شماره 6 در انترنت خوانده ام. واقعا قدرت نویسندگی اش در کوچک کردن بستر داستان با حفظ همه ویژگی هایی آن قابل ستایش است.گویی همین جمله کوچکم در گرونج استاد طلبت چنان کار کرد که او را مایل به صحبت بیشتر با من کرد. طوریکه با پیاله قهوه اش از میز خودش به میز من کوچ کرده و صحبت مان از رمان مادر  ماکسیم گورکی که واقعا خط به خط شگفتی آفرینست شروع و به بالزاک فرانسوی و داستان بابا گوریو رسید. سرانجام به آرنست همینگوی امریکایی و کتاب وداع با اسلحه رسیدیم. در این ملاقات حس کردم که کلمات دارای انرژی فراوانی اند.

هر دو در ختم صحبت به این نتیجه رسیدیم که تفاوت اصلی این سه نویسنده تنها و فقط ملیت‌های آنهاست، چرا که هر کدام  اینها با آثار زیبای که آفریده اند در واقع پیکره، دشت‌ها و کوه‌های وطن و پیشینیان خود را با تیشه (قلم) به شکل بتان سرزمین شان  به همان زیبایی و دقت تراشیده‌اند. هنر نویسندگی اینها به‌قدری زیباست که آنچه قدیمی ها برای توضیح و بیان آن نیاز به صدها صفحه داشتند، را در ده بیست صفحه بسیار صریح‌ و سلیس، کوبنده‌ و مهمتر از همه  واقعی‌تر به رخ خواننده بکشند.ناگفته نماند که داستان معمار و مسجد بی بی خانم را نیز ایشان بمن تعریف کردند و شامگاهان از همان قهوه شاپ به امید دیدار دوباره  با هم وداع کردیم. مقبره امام بخاری سمرقند


بهر حال در شبهای سمرقند که مثل روز روشن  بود به اشتیاق در جاده ها گام های استوار بر میداشتم. انگار در این شبها ستاره های امید میشماریدم.هرچند میدانستم تا صبح تک تک آنها از درخت آسمان چیده خواهند شد. یادم نرود که بنویسم با آنکه این شهر تاجیکی است اما حس کردم تحمیل و تداوم خشونت فرهنگی در اینجا نسبت به بخارا  بیشتر و موثرتر افتاده است. تاجایی که منجر به ناامیدی ، کرختی و بی تفاوتی اجتماعی شده بود! اینجا زبان گفتار رسمی تقریبا ازبیکی شده بود.  کسی حتا جرئت نکرد حرفی راجع به تاجیک و فرهنگش با من بزند. همه پارسی گو بودند اما انگار ترجیحا باید اینجا یا خاموش باشی یا ازبیک. 

بازدید از سمرقند پیوندهای عاطفی ام را با مردمان این خطه  محکم تر و شیرینتر کرد. بازگشت به «تعلق‌پذیری» همان نیاز که بخشی از یک گروه و عضوی از یک جمع پذیرنده ا‌ستی، در آدم جوانه میزند. افسوس که امکانات کم، ریسمان حیات باریکتر و تار زندگی سست تر شده است ورنه زندگی در شهر با مردمانی زیباست که با آنها رنج‌های مشترک و‌ تاریخ سوگوارِ یکسان داری و همه مفهوم شادی و گریه همدیگر را درک می‌کنند. به امید اینکه روزی بارانِ بی‌اعتمادی در قلمرو تاجیکان بایستد، رنگین کمان اعتماد در بین شان پدیدار شود و تمام برف‌ها و یخ‌های زمستان ترس و بی اعتمادی آب شود تا شکوفه‌ اعتماد در آغوش درختان سبز، این دیار برقصد و غبار اندوه از دل‌ها کنار برود و شادی پدیدار شود به ترین استیشن یا واگزال سمرقند رفتم و دو ساعت منتظر ریل افراسیاب بخارا ماندم. در وبلاگ عکسهای فراوان است








مسجد بی بی خانم سمرقند





هوتل آرت سمرقند