۱۳۹۸ مرداد ۲۴, پنجشنبه

وداع با خاطرات

ساخت و تخریب


دمدمه های ظهر امروز، بسواری بایسکیل،ناخود آگاه، به سمت عقبی شهرک ما براه افتادم. در حالیکه بدون کدام هدف مشخصی همینگونه رکاب زده، پیش میرفتم! هنگامه گذر کاروان پر شکوه بهار، که خرامان و دامن کشان به سوی منزلگاه تابستان، روان بود توجهم را جلب کرد.
آری! هنوز  در برخی از بلندیها و چمنزار های دو سوی سرک، لاله ها و شقایق ها خمیازه کشان در کنار نرگس های وحشی، با عشوه، سفره نگارین گشوده بودند. هوائ روز آخر فصل بهار( سی و یک جوزا) را، همآنگونه که منوچهری ترسیم می کند، "چو رای عاشقان گردان چو طبع بیدلان شیدا" چنان زیبا و دلپسند یافتم ،که نخستین بار فهمیدم هوا گاهی واقعن "خوردنی" میباشد.  و دانستم "هوا خوری" یعنی چه؟. اما هنگامیکه عشق بازی شگوفه ها را با چنبر زرین خورشید تماشا کردم. فهمیدم زندگی یعنی همین
بدینترتیب در حالیکه دستهای نوازشگر آفتاب، با دلپذیری، بر کام تمامی جان داران روی زمین، شهد عشق میریخت و مهر میستاند، متوجه شدم که در حال سرازیر شدن از پشته سر سبز ، به سمت خانه ای که پارسال از آن کوچیدم هستم و در یک چشم به هم زدنی، بزیر بلاک رهایشی که نزدیک به هفت و نیم سال را در آن زنده گی کرده بودم رسیدم. خانه ای که تداعی گر دهها خاطره تلخ و شیرین است، اکنون آماده تخریب شده.تمام کلکینها، دروازه ها و وسایل تشنابها را کشیده اند و فقط اسکلیت بلاک باقی است و بس.
 تا سه سال پیش در همین گِرد و نواح پنج بلاک بزرگ ده منزله مثل بروج خودنمایی داشت. صدها خانواده در همین بلاکها میزیستند. اکنون چهار بلاک بکلی تخریب شده و جای دو تای آن عمارات نو ساخته شده و جای دو تای دیگر آن عماراتی در حال ساخت اند. فقط بلاک پنجم یا بلاک سابق من هر لحظه انتظار انهدام اش را میکشد.
 با یک چرت کوتاه سفینه ذهنم در فاصله بین گذشته و حال که حتا آینده را نیز در بر میگرفت در پرواز شد، با خود اندیشیدم که چسان امروز دیگر در این محل نه از آدمهای آشنا خبریست، نه از سگ ها و پشک های که شب و روز در اطراف این بالکن ها، طرف آدم بچشم همسایه میدیدند.، نه آثاری از آنهمه موتر در پارکینگ هاست، نه آواز کودکانی که در گوشه و کنار بلاک جست و خیز میزدند.امروز بجز دو جرثقیل و چند نفر کارگر، آثاری از آنهمه هیاهو و زندگی در این محله نیست.! انگار همه را خواب میدیدم.
 به آن عماراتی شیک دو منزله که تازه ساخته اند مینگرم. واقعن عماراتی نهایت زیبا لکس و عصری اما از دید من خالی از نقص نیست، شاید این نقص همانند نقص های کوچک بر چهره زیبارویان، که بر زیبائی آن ماهرو بیشتر میافزاید باشد. شاید هم درست تشخیص داده باشم.
و اما در ذهنم این پرسشها ایجاد میشود که این میلِ همیشگی بشر بطور همزمان به ویرانی و باز سازی از کجا سرچشمه گرفته؟ آیا ساختن، بیش از آنکه بنا کردن چیز تازه ای باشد، ترکِ آن چیزهایی نیست که در دسترس داریم؟؟. آیا خراب کردنِ داشته ها، که امروز در واقع وجوه بنیادین نگرش فرهنگ تمدنی بشر شده، در عین حال ربط مستقیمی به فرهنگ جاه طلبی ندارد؟؟ از سالهاست که بگفته فردوسی آدمیزاد، "گهی پشت به زین و گهی زین به پشت" همزمان با پیش روی، عقبگرد دارند. آیا همین چرخه تسلسل، تایید نظر شوپنهاور در مورد اینکە جهان نمود ارادەای است کە هرگز بە هدف نمی رسد نیست؟. آیا تا ابد در اینسو باید بسازند و همزمان در آنسو ویران کنند؟؟
لحظه ای درنگ میکنم. بایسکیلم که ایستاده است بی موازنه میشود و حین حرکت، در حالیکه چندان قادر به جواب دادن پرسش های خودم نیستم!به آهستگی رکاب زده با این پاسخها خود را قانع میسازم!
 آری ! شاید فرهنگ "تخریب" و" تعمیر" در واقع ، انسانی ترین قصه ی جهان ما، با الهام از پدیده عشق باشد. این را خوب میدانیم که: هر "ساختن" شکلی از "ویرانی" هم هست. لهذا این  باعث نخواهد شد که تخریب نکنیم و دوباره نسازیم. همانگونه که هر روز آدمهای عاشقی ناکام میشوند و آدمهای دیگری عاشق. همانگونه که هر روز آدمهایی میمیرند و آدمهای دیگری بدنیا می آیند. ما داستان آن تجربه هایی را مینویسیم که توانسته ایم از خود جدایشان کنیم. ما تصویرِ آن چیزی را میکشیم که با فاصله از ما ایستاده است. ما رابطه و عشقی را از نو میسازیم که در لایه های زیرینش، خاطرات هزاران کاش از دست رفته آرمیده است. خاطراتی که تبدیل به خاکستر شده و باران آنرا به آرامی در خاک ته نشین نموده تا با زندگی های دیگر در هم آمیزد..ما در اتاقی ساکت و خالی پیش چشم یک روان شناس، قصه ای زندگی خود را مثل پیاز لایه لایه پوست و اشک ریخته بیان میکنیم، زیرا باور داریم که زیر این پوست های بظاهر خوب ولی سوخته و رگّهای کبود، لایه ای هست که باید خرابش کرد. به باور ما تنها همین دوکتور روانشناس قابلیت  تشخیص تخریب و ساخت را دارد نه ما. اوست که برای ادامه زندگی بهتر مشوره میدهد تا  کدام لایه را باید تخریب و کدام لایه  را باید بهتر تعمیر کنیم.آری! مراجعه به  روانکاو تنها ترین تصوری که میتواند  برای ما همیشه رهایی بخش  و تسلی دهنده  باشد.



وداع

مگو  هرگز(خداحافظ) که میسوزد دماغ من
نهال حسرت و حرمان منه هرگز به باغ من
بخاک افگند این واژه بنای آرزو هایم
فرو میریزم اندر خویشتن شد تازه داغ  من
دل من از تپیدن باز ماند احساس من شد سنگ
همین آهنگ فرقت کشته سو سوی چراغ من
لبم را پیش از لبخند بر بستی بدین واژه
 گلوگیرم شده بغض و روَد دودِ فراغ من
من آنقدر مرده ام کس مرگ من باور نخواهد کرد
برفته رنگ طاووس از پر و هم بال زاغ من
رها دستم نمودی لیک کردی روح من زنجیر
نباشی تکیه گاهم دیگر و نآیی سراغ من
 شوم زیر و زبر خاکستر بگداخته  هردم
چو می بینم ترا در  جاده و وادی و راغ من
فرامُش میشوم لهِ میشوم پیش غرور تو
 شکسته از وداع چشم مست تو ایاغ من
وداع تلخ تو بغض گلوی ابرها بشکست
شکیب رنگ تمثیلم زدود از کف صبّاغ من



هیچ نظری موجود نیست: