۱۴۰۴ خرداد ۱۱, یکشنبه

قصه نامردی

صحنه دلخراش

دیدن بعضی از صحنه های غم انگیز بطور ناگهانی نه تنها در دلها آشوب برپا میکند بلکه حال و هوای حرف زدن و درد دل کردن را هم از آدم میگیرد! ولی سکوت هم در برابر دیدن یک چنین صحنه های حزن آور گاهی روی قلب آدم طوری سنگینی می‌کند که نمیشود آنرا بادوستان در میان نگذاشت چرا که یکچنین صحنه ها خاطر‌اتی را تعریف میکند که نمیشود براحتی ازش گذشت.

آری! عکسی که میبینید دوکان زنیست که سالها در مارکیت میوه و سبزی فروشی  شهر لاهه یا دنهاخ مشغول فروش کیله بود. او که دیروز دنیا را ترک گفته بیاد بودش در پیشروی دوکان همه لحظه ای با تعظیم می ایستادند. برخی دسته گلی نثارش میکردند. و سپس با افسوس و گفتن اینکه او دیگر در میان ما نیست!آنجا را ترک میکردند

مرحومی سالها با صدای بلند (شیکیته بنانه) یعنی کیله خاص با مارک، توجه همه بازار را بسوی خود جلب میکرد  

هژده سال قبل وقتی تازه به شهر لاهه کوچکشی کردم در روز اول خرید از بازار او را از دست فروشان ماهر یافتم که با شگردها و ترفندهایی محیرالعقول و ابتکاری حتا خریدار تازه وارد را مشتری دایمی اش میساخت. طوریکه مرحومی با رندی های بسیار کارا و هوشمندانه  مشتری را از "فاز منطقی نخریدن" خارج و بهر نحوی اورا با خریطه کیله غیر ضروری بخانه میفرستاد.خدایش بیامرزد!

 مرحومی در واقع یک قمارباز سفید بود که با فن خاص فروش مختص بخودش، با دیدن مشتری تازه وارد با کشیدن نعره بلند شیکیته بنانه، کیله ای را پوست کرده به مشتری تعارف میکرد. با اینکار از همان لحظه، در رخسار مشتری حس وام دار بودن و قرضداری عاطفی را نسبت بخود ایجاد می کرد و بنابرین دیگر مشتری در چنگش بود.گرچه بعضا در این قمار می باخت

 اما صحنه ای تکان دهنده خبر مرگ این آشنای ناآشنا بطور ناخود آگاه مرا پای خاطرات زندگی خودم ‌نشاند و ساعتها با درخود فرو رفتگی و اوتیزم عمیق در جاده طی شده عمر سرگردان گشتم تا ببینم کجای زندگی یک نفس راحت کشیدم!!. با دقت کوچه بکوچه عمر را گشتم متاسفانه چیزی پیدا نکردم. بگفته نویسنده انگلیسی خانم دودی اسمیت( هیچ دانشکده ای به جز زندگی برای نوشتن وجود ندارد.)- زندگی همینست!


 خالی تر از یک خواب یا سکوت

بنظرم زندگی  مجموعه‌ی از اتفاقات نامنظمی‌ست که جلوگیری و کنترول آنها از توان ما خارج است ولی اثر گذاری آنها خواه ناخواه روی روح و روان ما حتمی و ملموس میباشد. 

میخواهم از رخدادها یا اتفاقات غم انگیز پنج روز گذشته که بشکل ناگهانی روی تقویم با خون و اشک حک شد ولی در کمال سادگی، بطور عمیق و حتا لطیف از سر آن گذشته و میگذریم بنویسم.

 آری پنجشنبه گذشته هنگامیکه مصروف کار بودم رادیو دفتر که از صبح تا شام در بالای سرم چالان و گاهگاه مغزم را چندی میگیرد دفعتا از سقوط هواپیمای هندی و کشته شدن ۱۴۲ مسافر گفت. همه کارمندان فقط برای شنیدن این خبر بد لحظه ی مکث کردند و بعضی ها فقط گفتند بیچاره ها !! اما بعد یک دقیقه زندگی روال عادی گرفت و تا ساعت چهار در هر ساعتی که این خبر بعد موسیقی تکرار میشد کسی توجهی بدان نمیکرد. در دلم گفتم : سعدی جان کجایی که بفهمی بنی آٔدم دیگر اعضای یکدیگر نیستند

فردایش جنگ ایران و اسراییل سرخط خبر ها شد از هالندیها که گله نیست ولی اینهمه کشته و زخمی ویرانی و تباهی در همسایگی کشور ما، محل که دو میلیون آواره ما هم در آنجا از بد حادثه پناه گرفته اند مثلیکه دیگر برای اکثریت وطنداران ما هم چندان مهم نیست. چرا که بطور اتفاقی هر دو روز شنبه و یکشنبه در دو محفل جداگانه وطنی اشتراک کرده بودم. بحث وطنداران اکثرا عقده مندانه بود. یکی از وطنداران  با کمال رضاییت میگفت: همی ایرانه خو زد که همی پاکستانه هم بزنه اخ دل ما میبرایه!!! بعد دیگران هم مثلیکه به کشف مهمی نایل شده باشند به علامت تایید سر میجنبانیدند.

با شنیدن نکته نظرات اینچنینی کاری از دستم نمی آمد جز اینکه دست‌هایم را  روی گوش‌هایم گذاشتم تا لااقل خودم صدای مغز شکاکم را نشنوم، ولی در دهلیز گوش هایم احمد ظاهر بجای فریاد عاشقانه اینبار چیغ و داد می‌زد "خالیم خالی تر از یک خواب یا از یک سکوت"وای من بیهوده ام بیهوده در کار ها وای من افتاده ام افتاده چون بیمار ها 

حس کردم از میان انگشت‌هایم صدای احمد ظاهر نه به دلکشی و زیبایی گذشته بلکه مثل حشره‌های موذی که در فلم‌های آخرالزمانی هالییودی بزور داخل گوشهای آدمها می شوند خود را  به گوشهایم می‌رساندند  و مغزم را چُندی می‌گرفتند که: وای چه آدم بیهوده ای هستی، افتاده هم استی!، چقدر خالی و پوچی؟، چه بی سیاست، ساده، دست پا گم کرده ای! در میان اینهمه روشنفکران چه آدم بیسواد و نفهمی! شاید گپ زدنت را هم نمیفهمی که چپ و ساکت ایستاده ای، نه! عددی نیستی که به گپ تو کسی گوش دهد و هزار یک عیب دیگر را به سلول‌های مغزم طوری میخ می‌کردند که با هیچ ابزاری نمیتوانم جدایشان کرد

آری! در حالیکه ته مانده‌های رسوبناک نخوت، رخوت و ملال را یکجا در قدح دلتنگی سر میکشیدم.دعا کردم دوز بیشتری از دوای تلخ  و زجرآور آدم شدن را به کام ما مردم پر عقده بریزند تا شاید درمانی حاصل شود از اینهمه فرقه گرایی 

کاش همه میدانستند عشق به انسان و انسانیت والاترین هنر و اوج کمال انسانیست

حریم عشق را درگه بسی بالاتر از عقل است 

کسی آن آستان بوسد که جان در آستین دارد

.حافظ


قصه یک ناجوانی


هر بار که گرمای داغ دم کرده تابستان  به رویم می‌خورد، جرقه‌ی در دور دست‌های ذهنم زده می‌شود و خاطره فراموش ناشدنی از یک غروب آتشین پشاور را  به خاطرم می‌آورد که به دیدن دوستم بصیر جان در خانه  اش واقع ارباب رود رفته بودم و از اثر این دیدار خاکستر حسرت بر دل و آتش سوزنده به جانم افتاد.


بلی! با فشار دادن دکمه زنگ حویلی، ماما اندر بصیر جان که جعفرآغا نام داشت دروازه را باز کرد،  از نگاهش خواندم حضورم برایش فاقد هرگونه "معنی" است! زیرا بدون اینکه حتا پاسخ سلامم را بدهد پله دروازه را باز گذاشت و خودش رفت! مثل اینکه من مامور برق باشم و برای میتر خوانی آمده باشم. من که تا آن لحظه بدرون آن حویلی پا نگذاشته بودم در جایم خشک شدم. همسایه روبرو  با پیپ آب، پیشروی حویلی  اش را آب پاشی میکرد. یادم هست زمین آنقدر داغ بود که تا آب به زمین میخورد کف میکرد و بخشی از آن تبخیر میشد.

 به چرت فرو رفته بودم که بصیر جان بیرون آمد و گفت: بیا ده حویلی کسی نیست! دلتنگی عمیقی در چهره اش حبس شده بود! انگار او در حال مقاومت با کوه از حرمان که هر لحظه می‌خواست راه به حنجره اش باز کند بود. با اینحال وی  به بغض گلویش اجازه نداد تبدیل به اشک جاری شود و در اوج تاثر گفت: پدرم و اولادهایش همان روزیکه مرا اسلام آباد فرستاد به امریکا رفته اند. این خسر بره اش اشاره به جعفرآغا، وظیفه دارد خانه را تا سه روز دیگر تسلیم پراپرتی (رهنما) کند.  پدر بصیر دایرکتر یک موسسه امریکایی بود. او سالها پیش با یک زن دیگر ازدواج کرده بود و با زن و اولاد های جدیدش در پشاور میزیست! بصیر که مادر، خواهر وبرادرانش در کابل میزیستند.پس از مهاجرت به پیشاور از ناچاری به خانواده جدید پدر پیوسته بود و از همین حویلی اتاق کوچکی را از آن خود کرده بود! که حالا هردو در داخل همان اتاق ایستاده ایم. به حویلی خالی و مسکوت مینگرم.همانگونه که با انتقال قاب عکس‌ها، تابلو های نقاشی و بعضی اشیا آویخته به دیوار در جای دیگر، نبود شان با وجود یا اثر یکی دو میخ در دیوار بچشم میخورند. رد پا و خاطرات  آدم‌ها نیز مانند خطوط که مرز تیره‌گی و روشنی‌ِ‌ فقدان‌ را بی‌رحمانه برجسته می‌کنند تا دیر ها بچشم میخورند. از این لحاظ همانروز در روی دیوار خاطرات مشترک من و بصیر شاید بطور همزمان یاد روز بهم رسیدن پدر و پسر پرسه میزد. غرق همین افکار بودم که دوباره جعفر آغا سکوت حویلی را برهم زد. وی شاید برای تخلیه هیجاناتش درب حویلی را بشدت کوبید و سپس در قالب شوخی شروع به  انداختن نیش و کنایه که هدفش بصیر بود کرد. او در واقع با تک تیراندازی و شلیک گلوله های داغ ظاهرا با بصیر شوخی میکرد و با استهزا میگفت: ای خو بزودی میره پیش آغایش! ما چطو کنیم؟ همینجا بود فهمیدم همیشه گلوله از سرب نمیباشد! بلکه گاه لبخندی‌ست آلوده به تحقیر که هرقدر میفهمی ‏همانقدر در خون خود غرق میشوی!

آری! سخن بد می رنجاند گرچه کرته ای شوخی را برقامتش بپوشانی و سخن نیک شادی آفرین و غم زدا است گرچه از روی تعارف باشد! 

 در واکنش به فیر این مرمی های جعفر آغا که بعضی چره هایش از من تا شیرک غزنی همه را  هدف گرفته بود، گپهای دلم را که در نهایت اخلاص و احترام، برای تقدیم به وی از دلم بیرون کشیده‌ بودم، دوباره در جیبم گذاشتم. سپس یکایک را پاره ‌، حذف و در بین دهانم آتش زدم.  در عوض به بصیر که خیلی عصبانی شده بود گفتم: بنظرم هیچگاه یک انسان سالم، آدم دیگری را شکنجه نمی‌کند.مطمئنم این آدم آزار دیده که چنین آزار می‌رساند. زخم خورده ها علاقه عجیبی به زخم زدن دارند، کسیکه از عزت نفس پایین برخوردار باشد میل عجیبی به تحقیر کردن و گرفتن اعتماد به نفس و عزت دیگران دارند. بنظرم او ترا به این دلیل می آزارد که اعماق وجودش در رنج است.در واقع رنجی که او به تو می‌رساند زجرهای لبریز شده درونی خودش هستند. چنین انسان نیاز به تنبیه ندارد بلکه فقط کمک می‌خواهد. تو بیخبر به این صحنه روبرو شدی ولی من یقین دارم او امیدش شکسته و کیس اش رد شده که اینگونه می جفد! بیا که بریم خانه ما ! زیرا تو هیچگاه کنار او محترم نمی مانی، بلکه فقط تحقیر می شوي. چون، یک فرد ناسالم، هرچیز در اطرافش را بیمار میکند. بصیر پذیرفت و با من آمد. ولی من همان شب واقعا از اثر شلیک های ماما جعفر خیلی ناراحت بودم.بارها در ذهنم مرور کردم که فردا چطور با او برخورد کنم؟. سناریو های ممکن را چیدم ولی در نهایت به این نتیجه رسیدم که جواب ندادن و بی تفاوتی بهترین تلافی و پاسخ متقابل خواهد بود.تنها از دوست عزیزم اسدجان نوری به رسم اعتراض پرسیدم: همین رفیقت خیلی ناجوان نبود؟ اسدجان با خنده نمکین گفت: در امریکا فقط یک زن و یک خانواده کار است نه دو تا! دیگر اینکه از بس واژه های زندانی شده در دهنم با قساوت از دست خودم در طول شب گلوله خورده بودند فردا وقت کوچکشی اشیای بصیر دهنم بوی خون و باروت میداد .

اما از این تجربه فهمیدم که ارتباطات، خانواده، آدمها و در کل   زندگی بیخی آن نیست که من تا اکنون می پنداشتم! از این داستان واقعی سرنوشت فهمیدم که گاهی هرچه دقت کنیم بازی زندگی را از فراز بام بلند خیال نمیشه بدرستی ببینم! زندگی لباسهای رنگارنگ به تن دارد تا تو مسحور کدام رنگ این رنگین کمان شوی. انگار  آمیخته گی زندگی با طیف های نوری در لباس رنگین روزگار جادو شده است که در نهایت حزن گاهی فریاد شور انگیز نهان در پی دارد درست وقتیکه میفهمی دیگر کلکسیون بدبختی‌هایم تکمیل شده و دردم  را  التیامی نیست! 

از اینرو بعد اینهمه سال چه آشناست این حرارت آفتاب و در شگفتم که این گرما هنوز چیزی با خود دارد که به جای شکایت از آن چشمانم را می‌بندم و در یک لحظه، خود را پشت درب آهنی حویلی بصیر احساس میکنم.


۱۴۰۴ اردیبهشت ۲۵, پنجشنبه

بدقولی با همسایه ها

همسایه ام مردیست بلند قامت که تنهای تنها در یک خانه نسبتا بزرگ  زندگی میکند.او اهل اصلی همین محله است، دختر و پسری نیز دارد که پیش از دوران کرونا گاهگاه بدیدنش می آمدند. وی در نخستین روزهای کوچکشی ام برای یک سلام تعارفی سری به خانه ام زد و ضمن معرفی خودش گفت: در شرکت تولیدات دوا های سرطانی کار میکند و وقتی من گفتم: از افغانستانم خندید و گفت: یک مرد افغان بنام محی الدین همکارم است.

متاسفانه ایشان در دوران کرونا افسردگی شدید گرفت برای ماه ها در شفاخانه روانی بستر شد. اما دوسال میشود که بخانه اش برگشته و دیگر کار رسمی نمیکند. در عوض با رو آوردن به کار کهنه زری کو سبب اذیت همسایه ها گردیده است. بطور نمونه او تنها ۴ دانه موتر خریده است که طبیعتا جای ۴ پارکینگ را از همسایه ها گرفته است! مضاف بر این صدای موزیک را تا میتواند بلند میگذارد و بدین وسیله سوهان روح محله میگردد. همسایه ها به استثنای من هرکدام از او چند بار به پولیس شهرداری شکایت کرده اند ولی پولیس با ملاحظه به حال و شرایطش برعکس شاکیان را به مدارا فراخوانده و در پاسخ آخرین شکایت از همسایه های آنسوی سرک گفته است: اگر این آدم اینقدر غیر قابل تحمل است چرا همسایه خانه ۱۱ که من باشم و همسایه در بدیوارش است هیچ شکایتی درج نکرده است؟

بنابرین امروز تمام همسایه ها چهار دور وبر بخانه ام آمدند و ازم خواهش کردند تا فورم شکایت را علیه او پر کنم تا شر این آدم را از کوچه و محله بکنیم. حیران ماندم در پاسخ اینها چه بگویم؟ به تجربه من برای نفوذ در دل‌ همسایه ها شاید انجام صدها کار نیک کم باشد ولی برای ایجاد نفرت ابدی، فقط یک حرکت احمقانه در بین در و همسایه کافی است لهذا ترسیدم آنها را آزرده و از خود متنفرکنم. بنابرین به آنها گفتم فقط امروز مرا وقت بدهید تا همرایش صحبت کنم اگر گپم را نپذیرفت قول میدهم فورم را امضا میکنم. قبول کردند و ساعتی بعد از صرف طعام راسا بخانه اش رفتم.  

خانه اش مغازه لیلام ‌شده‌ در شب آخر سال را ماند، سنگ بر روی سنگ بند نمیشود. دهلیز ها تاریک و نم زده، سالون از بس پر از اشیای متفاوت است در روز روشن باید میان تاریکی چشم بچرخانی تا لااقل جایی برای نشستن پیداکنی، کلیدهای دروازه ها چرک و کثیف، حتا سویچ چراغ خواب را تصادفی لمس کردم دستم چرب شد. فقط عکسی از او با خانم سابق و دو طفلش در قاب مقبول و عکسی از دوست دخترش در پیش شیشه تلویزیون پاک و صفا نفس میکشد متباقی زندگی را برای او آنقدر کم رنگ یافتم که میشه تشبیه به یک نقاشی قدیمی که هر چه کهنه تر میشه رنگ ها خاصیت شانرا از دست میدهند کرد!. 

دلم بحالش سوخت! واقعا حس کردم زندگی برای او شبیه جهنم، تاریک، شعله ور و پراز درد است. با این تفاوت که در جهنم واقعی حداقل میفهمی عذاب کدام گناهت را میکشی ولی وقتی دهر اینگونه با بی عدالتی این دنیا را برایت جهنم ساخته عذابت میدهد، شاید اگر میدانستی  قرارست این همه درد را تحمل کنی! اصلا بدنیا نمی آمدی!  در واقع او را زنده یافتم ولی نه تنها زندگی نمیکند بلکه نکبتی به نام زندگی نفسک زنان، با سرعت بی پایان، در نشیب راه مرگ چون جوی گل‌آلودی که به شوره‌زار می‌ریزد برای او درجریان است.

لهذا با خود فکر کردم که شکایت از این معجون رنج که به سهولت میتوانی با پوست و استخوان درکش کنی به هیچ وجهه کار عاقلانه نیست! غزل سعدی (تن آدمی شریف است به لباس آدمیت)یادم آمد. بنابرین گفتم:آمدم ببینم چطور هستی؟تشکری کرد و گفت بیخوابم! از چشمانش معلوم بود که بیخوابی چون ملخی به پشته خستگی و آسایشش شبیخون زده. شاید دلیل همه لجام گسیختگی ها و بی توجهی به همسایه ها در همان  بی خوابی که ناشی از نگرانی های ذهنی و خواسته های برآورده نشده اش است باشد ولله و اعلم

سکوت در فضا پیچید و بالاخره با اشاره به قاب عکس گفتم:اولاد هایت را به این سن و سال ندیده بودم اما شناختم شان! حالا آنها را نمیبینم! خنده تلخی کرد. گپهای پراگنده ای زد که اگر درست متوجه شده باشم هدفش این بود که: یار بی‌وفا همچون (سایه‌) است در روشنایی روز خیره در کنارت است، اما در تاریکی شب ترا تنها و بی‌پناه می‌گذارد.

 لقمه ی از برنج که با توته ای از نان گرد شده در گوشه ی بشقابش رها شده بود، حس معصومیت کودک بی اشتها و بدخو را برایم زنده میکرد.  دلم برای مظلومیتش در این لحظات  تنهایی طوری سوخت که آهی نیز از ته دل همراهی ام میکرد.به همسایه ها گفتم اگر به امضایم نه تنها ما وشما بلکه همه مخلوقات خدا به ارامش برسند اینکار را نمیکنم.


۱۴۰۴ فروردین ۲۴, یکشنبه

از محبت تا تنفر

 

خاطره ای از یک بحث دوستانه

پارسال در کابل با عده ای از یاران موافق دور هم جمع و قصه های خاطرات دوران جوانی را میکردیم که پسر جوان دوست میزبان با آه تاثر آمیزی گفت: نوش جان تان کاکا جان! شما به واقعیت زندگی کردین! ولی نسل ما دیگر هیچ وقت در کارزار این دنیا به آرمان جوانی نخواهد رسید. مگر اینکه برای زیستن در کشور دیگری بار و بساط بندیم و طرح نو در اندازیم.

در پاسخش گفتم: جان کاکا! اما از نظر من در یک مقایسه کوتاه، نسل شما بدلایل مختلف بمراتب خوشبخت تر از نسل ما هستند. نخست اینکه انگار برای نسل ما تفهیم و تلقین شده بود که همبستگی ملی در گرو ناموس مشترک که همانا وطن مشترک میباشد بوده و شهروند جوان موظف به حفظ و حراست از آن در دو سوی جبهه جنگ بود. بنابرین ما هم مسئول، مکلف و مجبور به سپری کردن دو دوره سربازی بودیم و هم مجبور به ادای فریضه جهاد علیه تجاوز شوروی! 

در حالیکه شما جوانان مکلف به هیچگونه هزینه دادن در حفظ و دفاع مملکت نیستید! نسل ما از ترس جلب و احضار عسکری و مجاهدین حق سفر و تردد آزادانه را حتا در داخل کشور نداشتند! گرفتن پاسپورت و سفر به خارج امر محال بود. در حالیکه برای شما هر دو مقدورست. ضمن اینکه تیلفون جیب ترا ببرک کارمل رئیس جمهور زمان ما نداشت!

مضاف بر اینها ما به ستاره گانی میماندیم که برای سرخوشی خورشیدایدئولوژیکی  قهار ،درحالیکه میدانستیم با طلوع خون آلودش هر پگاهی دسته جمعی کشته میشویم باز هم با شور و مستی در آسمان، سودای  تلالو  در سر داشتیم. در حالیکه  ديد شما فقط متمرکز بر « انقياد» کورکورانه از یک نیروی قهار نیست! شما لااقل آزادی اندیشه داشتید و مطمئنم شما اکثرا برعکس نسل ما حتا  پند و اندرز فرهنگی اخلاقگرايانه، را که  نخستين نشانه نـينديشيدن است!به آسانی نمی پذیرید.

شوربختانه برادرزاده عزیز گپهای مرا با قیچی شک، برید و با لبخندی گفت: خو او وقت مکتب و پانتون(دانشگاه) بود، کار بود، امنیت بود کاکا، حالی بیخی گد ودی است!

در پاسخ این سه دلیل نخست ازش پرسیدم!گاهی از پدرت پرسیدی چرا پولیتخنیک را رها و انستیتوت کیمیا خواند؟ گفت نه! گفتم: بخاطریکه باید بزور حزبی و سپاهی انقلاب میشد و میجنگید بنابرین تاب نیاورد ترک تحصیل کرد.وضعیت محصل در چند دانشگاه دولتی همینگونه بود. زمینه کار خو حالا بیشتر است.پیشتر تلویزیون گفت: قوش تیپه روز ۵۰۰ افغانی کارگر استخدام میکند! شهرداری کابل برای سنگفرش جاده ها کارگر استخدام میکند.در وقت ما معاش منسوبین خاد، پولیس و منصبداران روز دو صد تا سه صد افغانی به قیمت سرشان بود! آنهم کاش در قوش تیپه میبود! در ناامن ترین مناطق افغانستان.امنیت هم بدتر از امروز بود!  با همه اینها سیر حوادث سرانجام تار  مشترک که ما دانه دانه در آن تسبیح شده بودیم را از هم گسست و با خارج شدن هر مهره از مدار مثل سیاهچاله های سرگردان در هر گوشه این جهان پهناور افتادیم. قصه های من و پدرت در واقع پالیدن یک به یک مهره‌های گم شده، در تلاش  برای بازآفرینی مذبوحانه در  تار جدید یافتگی ماست نه بالیدن بر گذشته و حسرت آن ! دیگر برادر زاده  با حیای حضور از ادب ساکت شد ولی مطمئنم که نپذیرفت .

آری! چند روزی که کابل بودم بیشتر با جوانان صحبت کردم و نظر آنها را در رابطه به آینده پرسیدم. طبق بررسی های خودم متاسفانه اکثرا آنها هیچگونه پابندی، علاقه  و احساس مسئولیت در قبال وطن و آینده نداشتند و تقریبا همه در فکر برنامه های مهاجرتی از کشور بودند. در خارج هم جوانان اکثرا اوضاع مملکت را در شبکه های اجتماعی دنیای مجازی دنبال می کننند، اما مشارکت آنها در عمل ناچیز یا حداقل است.به باور من اکثریت قریب به اتفاق آنها حاضر به مشارکت در برنامه های طولانی مدت اجتماعی و حتا سازماندهی شدن در این راستا نیستند! سیاسی و نظامی را خو در جایش بگذار!  فقط عده ای با شاگردی از کدام سـقراط وطنی آموخته و پذیرفته اند که بلوغ فکری آنها دیگر در گرو سرسپردگی به باور های جمعی نيست و خرده گرفتن بر هر چیز از جمله دین و آئین مجاز میباشد. انگار روال پخش انديشة آزاد این باشد تا در بطن یک جامعه باورمند، هسته خاموش الحاد خانه گزيند.  عده ای در همین عرصه خیلی فعال و مشهور شده اند و بس

گپی با آسمان 

 آسمان مثل کسی که بغضش را فرو می‌خورد تا غرورش را حفظ ‌کند، سیاه،خشن  و ابریست! چنانچه کتله ی عظیم از باران را در سینه اش حبس کرده و اصلا خیال باریدن ندارد.

شگفتا که همین چهره بغض آلود آسمان، امروز مرا یاد پدر تازه عروس می اندازد که با دیدن دامادخیل با سیمای خشن و کبود،  قلبش به تپش می افتاد و اضطراب به تنش تزریق میشد ولی مثل همین آسمان بغضش را قورت داده تحمل میکرد.

آری! ما بجای برنج اعلی بغلانی که قبلا در لست خرچ عروسی فیصله شده بود، برنج از نوع درجه دوم برده بودیم و طبیعتا پدر عروس از این درک عصبانی بود. از این رو یکبار با چیغ شبیه به هارن لاری های پاکستانی یا شیهه اسپ های مست و یاهم هوا غرُ غوری صدای برادر داماد را که نمیدانم از چه چیزی معترض بود خفه و خنثی کرد.از حق نگذرم وی حق بجانب بود 

بزودی سفره غذا پهن شد و کاسه های شوربا یکی پی دیگر رسید.من که نزدیک پدر عروس نشسته بودم کاسه خودم را به وی تعارف کردم!اما ایشان از گوشت پرهیز و یخنی مرغ میخوردند! آنزمان مرغ غذای اشرافی بود و مثل امروز  ملاخور نشده بود.وی سخاوتمندانه یک بال و پای مرغ را کند و با مهربانی آنرا در بشقابم نهاده  گفت: اینجا رواج پلو تنها فردا در طوی است! ولی از اینکه تو مهمان هستی همین را از طرف مه بخور...   

منهم که در چهار روز گذشته در این شهر هشت بار شوربا خورده بودم مرغ را غنیمت دانسته به اشتها تمام خوردم. اما لحظه پس از خوردن مقداری از آن احساس کردم بمب ساعتی خورد ه ام، مغزم صدای تیک و تاک عقربه بمب را میشنید و معده ام به غر و غور متناوب افتاده بود فکر میکردم تا شب یا بال در خواهم آورد و به ملکوت خواهم پیوست و یا هم این بال و پا منجر به پیچش و اسهال خطرناک خواهم شد.اما مثل همین آسمان بروی خود نیآوردم و در بحث دسترخوانی که راجع به علم جهانی صدیق افغان و ثروت افسانوی کسی بنام گلاب الدین شیرزائی که آنزمانها نقل هر میدان بود سهم کرفتم. 

یکی از مهمانان که هر پنج ناخنش را یکی پی دیگر بنوبت می لیسید از من  پرسید: بنظرت همی علم خوب است یا ثروت؟

 گفتم : ظاهرا خو علم! زیرا اگر از علم هرقدر به دوستانت بخشش کنی بر خلاف ثروت چیزی از آن کم نمی‌شود. همچنین علم حافظ و مباشر خوب آدم میباشد درحالیکه برای حفظ ثروت باید محافظ استخدام کنی! اما در وطن ما "لاف و پتاق" بهتر از (ثروت و علم) کارایی دارد  و میتواند برای مدتی هم جای علم را بگیرد و هم ثروت را! از نظر من  آن دو نفر عالم و تاجر زیرمجموعه سیاست بازی های سیاه همین لاف و گزاف اند نه علم و ثروت! متاسفانه هرچند اولویتم نداشتن اختلاف و تنش با اعضای مجلس بود. اما اختلاف اندک بر سر دو نفر فوق الذکر از اختلافات جدی نگرش ما به زندگی پرده برداشت و…

ببخشید دوستان از این بگفته ایرانیها پرت و پلانویسی! شاید بدلیل اینکه هیچگاه طوری زندگی نکرده‌ام که همه کس بتواند.لهذا قرار هم نیست مطالبی بنویسم که همگان بتوانند مقصدم را بفهمند! ولی اکر این پرت و پلا ها را فهمیدید خدا را شکر

تنفر یا بیزاری

دو برادر خونی که خوشبختانه بامن هم رابطه برادری دارند، پس از ختم دوران کرونایی برایم پیشنهاد یک بزنس مشترک دادند، که بلافاصله آنرا با سپاسگزاری رد و دلیلم را هم ناآشنایی با حرفه دوکانداری توصیف کردم. بالاخره خسر بره یکی از این دو برادر به جای من شریک این بزنس سه نفری شد که پس از چندی تقریبا موفقانه به ثمر نشست. 

یکسال بعد هردو برادر با تمام اخلاص و صداقت دوباره خواهان شراکتم در این بزنس موفق تجربه شده گردیدند. ولی من  با تشکر و خانه آباد گویی دوباره پیشنهاد شان را رد کردم. چند سالی گذشت و بالاخره دیروز از یکی از آنها شنیدم که تلخ بختانه بزنس شان پس از چهار سال کش و قوس ورشکست و شراکت همراه با برادری و دوستی یکسره همه به باد فنا رفته است.

 برادر بزرگ خشمِ عجیبی را نسبت به شرکا و بعضی از اطرافیانش داشت. اگر بین «نفرت» و «بیزاری» تفاوت قائل شوم، بهترست بنویسم از همه آنها بشمول برادر کهتر اگر متنفر واژه ای درست نباشد، دقیقآ بیزار بود. دلایل این بیزاری هم بیشتر روی مادیات میچرخید مثلا تصاحب موتر مشترک دوکان با چشم سفیدی توسط برادر کوچک با  نثار آنهمه محبتهای او که یکی از شاهدان منم و از این قبیل حرفهای تجاری..... 

البته بعد اینکه فضای یاس و خشم اندک تلطیف شد برایش گفتم: نخست اینکه محبت به مشروب ویسکی میماند وقتی به کسی بیش از اندازه توان و هضمش بدهی بر روی خودت استفراق میکند! درثانی این نکته را حدیث گوشهایت کن که وقتی رنج معنی فداکاری داشته باشد هرگز آزاردهنده نیست!. من خود شاهدم که تو با همین فداکاریها در واقع رنج را نه تنها چشیدی بلکه معنی کردی!! لهذا  نه تو از دیگران کمتری نه ضعیف‌تر نه هم ساده و سهل انگارتر! نه هم بگفته لالاطاهر تتار و نانوا

ما همه‌ به عنوان آدمهای معمولی‌، دارائی نقاط قوت و ضعف هستیم، از همینرو نفهمیده گاهی برای نزدیکترین دوستان خود خسته‌کن میشویم و گاهی هم جذاب و کاریزماتیک. گاهی در زندگی ترسو و محافظ‌ه کارانه عمل میکنیم و گاهی هم شجاع و ریسک‌پذیر میشویم. این‌ صفات بیشتر به شرایط زندگی و نوساناتش‌‌ ربط دارد نه مستقیما به ذات آدمها

 اما او که از یک دوره پرشور احساسی وارد فاز بی‌حسی یا دلزدگی شده خود را در جایگاه درخت تبر خورده که مقصر هم نه تبر بلکه دسته که از جنس خودش است احساس میکرد دیگر گپ‌هایش کمتر حول محور محبت، برادری و وابستگی‌ میچرخید و بیشتر نشانه‌هایی از یک تغییر درونی داشت با آه تاثر آمیزی گفت:متاسفانه من در زندگی تنها یک رفیق و‌ دوست همیشگی و یک دشمن شکست ناپذیر داشته ام، که هردو آنها خود من و منیت درونم بوده اند! در کل خودم را موثرترین عامل در آنچه در زندگی بر من گذشت، می دانم و بس.) چرتی زده گفتم: با اینحال با همان منیت درون اگر بتوانی جای زخم هایت را نه نشانه ضعف‌ها، بلکه سمبول شجاعتت وانمود کنی. همین ضعف های که گفتی بالاخره تبدیل به قدرت شده و میتوان پیروزمندانه آن را با افتخار چون درفش غرور در شانه حمل کرد. او دیگر سکوت کرد و فهمیدم که:عمق هر درد به سکوت ختم میشه! زیرا وقتی میفهمی زخم هایی که با یاد آوری خاطره های تلخ در حال نشستن روی قلبت هستند،  تا ابد سر شان باز خواهد ماند،و  ممکن روزی به خاطر نداشتن پلاستر و باز بودن این زخم ها هزار تا بیماری از جمله  جذام و طاعون بگیری! گذر زمان هم هیچ مرهمی نمیتواند بر اینگونه زخمها بگذارند. ای بر پدرت لعنت پیسه

۱۴۰۳ اسفند ۱۵, چهارشنبه

سفر به سرزمین وحی

دیدار از سرزمینی که ۱۴ سده پیش با آمدن رسول خدا در آن، آئینی از جنس نور شکل گرفت که نه تنها پرده ای ظلمات را درید بلکه طلیعه های آن، نخست معابد آتشی ممالک مجاور را خاموش و سپس فواصل کره زمین را در نوردید، در فهرست برنامه های چندین ساله ام بود که خوشبختانه امسال محقق شد.

شاید به همین دلیل همینکه سوار هواپیما شدم حسی از اعماق وجودم مژده ی یک سفر آرام، روحانی و جانانه میداد. چنانچه وقتی هواپیما، در فرودگاه مدینه منوره با درود و صلوات بلند مسافران کنار دستم  به زمین نشست.انگار سلولهای بدنم یکی پی دیگر در امواج بی تابی و بیقراری سوی سرزمین وحی جذب میشدند. سرزمینی که سی سال پیش دهها بار برای ماموریت اینجا آمدم اما هیچ بار موفق به گردش و زیارت نشدم.

بهرحال پس از اتمام کار های ورودی و گمرکی ذریعه بس که در فرودگاه منتظر ما بود به سمت هوتل جایدان که در صد قدمی مسجد نبوی قرار داشت حرکت کردیم.هوای شهر تمیز، معتدل و برای ما که از دمای سرد شهر لاهه بدانجا رسیده بودیم ،فوق العاده خوش آیند بود.


 از بدو ورود به مدینه دلم با شور و اشتیاق برای دیدار مسجد نبوی که نه تنها معماری  و مهندسی چتر و صحن آن خیلی ظریف و زیباست،می تپید. بلکه تجسم ورود پیامبر به این شهر و ساختن مسجد و دیدار از منزل ایشان برایم رویا بود که خوشبختانه پس از جابجایی در هوتل محقق شد. در روز های اقامتم در این شهر علاوه از بازار پر جمع و جوش مدینه از مسجد قدیمی پیامبر،که محل طلوع خورشید معرفت است، خانه پیامبر که با دو تن از یارانش در آنجا مدفون هستند، مسجد ذوالقبلتین،مسجد قباء، محل موسوم به خندق، کوه احد و جاهای تاریخی زیادی دیدن کردم.  ." 

 سلسه کوه احد در سرحد مدینه قرار دارد. اما محل یا سنگر جنگ احُد در حقیقت یک بلندی مشرف بر یک میدانچه پیشروی کوه احد است که وقتی بر فراز آن قرار گرفتم رخداد‌ غم انگیز جنگ احد بویژه شهادت حمزه در مقابل دیدگانم نمایان شد. به قبرستان شهدای احد هم رفتم. میخواستم در میان شهدا عمرامیه یار امیرحمزه را نیز پیداکنم که نتوانستم و در عوض چشمم به سلسله کوه احد میخکوب شد. از نظر من کوه نشانه استواری است. کوه الگو است زیرا هر چه در آن میجنگند، پا می کوبند و با انفجارات از آن سنگ برمیدارند استوار سر جایش ایستاده است.لهذا احد هم با همه خاطره تلخش کوه دوست داشتنی است. 

از روزهای بهاری و شب های سرد مدینه خوشم آمد. انگار عبادت در این شهر جوشش و شکوفایی امید را در بستر باقی عمر جاری میکند.


بازار مدینه:  از آنجایی که تعریف یگان خاطره‌ی تلخ و تراژیک در قالب طنز، ارضای نیاز انسان به رونمایی از حقایق را بنمایش میگذارد. لهذا قابل یادآوریست که کسبه کاران دوکانداران رستورانت ها تکسی رانها و خلاصه چرخ این شهر بدست پاکستانیها میچرخد باهمان قوانین مرسوم پاکستانی! هرچه در جانت خورد با بی رحمی میزنند. به طور نمونه جا نمازی را من به ده ریال خریدم در حالیکه چند خانم همسفر گروپ ما عین جا نماز را به ۲۵ ریال و یکی از همسفران با ۷ ریال از عین دوکان خریده بود.

اما خانمم برای خرید طلا مرا در چند دوکان طلا فروشی برد. هر دوکان قیمت طلا را فی گرام ۸۰ دالر میگفت اما ۱۱۰ تا ۱۱۵ دالر حساب میکردند وقتی میگفتم چرا؟ میگفت مالیه! میگفتم مالیه چند است؟ با دستپاچگی میگفت: ۱۲ فیصد وقتی فیصدی را در موبایلم کشیده جمع میکردیم میشد ۸۸ تا ۹۰ دالر باز با دغلی آنرا ۹۸ دالر حساب میکرد و قسم میخوردند و سپس میخندیدند. از چند مغازه با تلخ خند و ناراضی برگشتیم در حالیکه آنها نیز از حماقت میخندیدند.بالاخره روز دوم در دوکانی  بادل ناخواسته بالا شدم. صاحب مغازه طلا فروشی آقایی بود با ظاهر مشابه به امجد خان در نقش جبارسنگ فلم شعلی! که بمجرد ورود ما تصمیم گرفته بود با شله گی بهر صورت جنسش را بالای ما بفروشد. بخانمم گفتم اعتبار بالای وزن و فیصدی قیراط اینها سخت است.بهانه ای کن که برویم. اما امجد خان انگار فارسی میفهمید. گفت به وزن و قیراط گرنتی میدهم با مالیه ۹۴ دالر! ما هم خوشحال شدیم چیزی را خوش کردیم اما در وقت وزن کردن ترازویش را در زیر یک قفسه شیشه ای که بما درست معلوم نمیشد گذاشته بود. گفتم ترازو را بکش بالای این میز! من خودم وزن میکنم. جبارسنگ که فهمید این دغلبازی ها بر من یکی نمیچلد ترازو را با اکت کشید اما در هنگام ضرب زدن پول یکنیم صد دالر قیمت را بالا برد من خواستم با قهر از دوکانش پایین شوم که شاگردانش مرا محکم گرفت و با خنده گفتند: این خسیس است و همه خندیدند! حیران شدم! واقعا اینها فارسی میفهمیدند ولی خود را بکوچه حسن چپ میزدند. منهم دیگر انگلیسی شکسته و اردوی شکست وریخته را رها کرده بفارسی روان خطاب به آنها گفتم : میدانید که ٰفقط دو سوره در قرآن، با کلمه "ویل" شروع شده است که وای بر شما معنی میدهد؟؟؟ "ویل" یکی از شدیدترین تهدیدهای قرآن است و آن دو آیه اینها هستند: وَيْلٌ لِلْمُطَفِّفِينَ - وای بر کم فروشان.(دزدان ترازو)در مورد مال مردم 

وَيْلٌ لِكُلِّ هُمَزَةٍ لُمَزَةٍ وای بر عیب‌جویان طعنه زننده.!در مورد آبروی مردم. بااین سخن امجدخان فلم شعلی بفکر عمیقی فرو رفت و نوت ۵۰ دالری را که قید کرده بود از دخلش کشید و بمن داد انگار برای نخستین بار از درخت سوخته دغلی هایش، رویش یگان جوانه سبز انصاف بطور آشکار پدیدار میشد. برایم گفت: طالب دین هستی؟ گفتم: هم طالب و هم مولانا  

خوشبختانه در این شهر توانستم کاکا زاده هایم را که از کابل بزیارت آمده بودند ببینم. از دیدن شان خیلی خوشحال شدم در صحن مسجد نبوی نشسته و یادی از زندگان و رفتگان خانواده کردیم. 

و سرانجام مطابق تقسیم اوقات باید  با شهر پیامبر وداع و سوی مکه برویم. در  بس‌ لکس قرن 21 بی رنج و زحمت با غذا و نوشیدنی فراوان، در آرامش و امنیت کامل، از همان راهی که پیامبر با یگانه یار غارش ابوبکر صدیق هجرت کرده‌ در مسجد میقات اهرام بسته  به سوی مکه مکرمه حرکت کردیم. 

مکه مکرمه 

شامگاه بس حامل ما در هوتل فوکو که در یک کیلومتری بیت شریف قرار داشت توقف کرد. پس از جابجایی و خوردن نان شب همه گروپ یکجا روانه بیت عتیق قدیمی‌ترین خانه که حضرت آدم آنرا بنا، ابراهیم ع بازسازی و خاتم انبیاء از شرک و بت پرستی پاکش گردانید شدیم

در طی چند دقیقه ای که از هوتل تا درب مسجد الحرام در راه بودیم، احساس می کردم یک حزن و اندوهی بر سراسر شهر دلم، سایه انداخته دلم میلرزید و غم عجیب مرا در خود فرو میبرد. احساس شبیه اینکه چیزی کم دارم که هرگز پوره شدنی نیست.سرانجام بس در خیابان نزدیک مسجدالحرام توقف ‌کرد. از آنجا تا خود کعبه شریف دل چنان در تب و تاب بود که هر چه گام‌هایم را سریع‌تر بر می‌داشتم فکر می‌کردم هنوز راهی را نرفته‌ام. 

با سراشیبی ملایم به سمت پایین وارد مسجدالحرام شدم. عجیب است اینجا انگار در فرود، فراز را می‌یابی هیبت خانه کعبه به ناگاه در مقابل دیدگانت نمایان میگردد از اینجا به بعد دیگر نه با پاهای خودت، بلکه سیل خروشان طواف ترا با خود می‌برد و می‌گرداند آن هم در اوج هماهنگی نه تنها با حاجیان. بلکه حتا درجهت چرخش الکترون‌ها به دور هسته اتم و گردش سیارات منظومه شمسی به دور خورشید و جهت طواف ملائک در آسمان هفتم به دور بیت المعمور درست در بالای بیت شریف!

شاید در زندگی همه این اتفاق افتاده باشد که در بسیاری وقتها در حالیکه هزاران گپ برای گفتن داری دلت نمیشه حرف دلت را بزنی! شاید احساس می کنی با حرف زدن نه تنها سبک نمی شوی بلکه دردی را به دردهای قبلی اضافه می کنی! لهذا ترجیح میدهی نگفتن و نهفتن را. اما اینجا خود را در محضر خدا حس میکنی لهذا هرقدر سعی کنی جلو زبانت را گرفته نمیتوانی! میخواهی فریاد بزنی. چنانکه تمام سلولهای تنت باید فریاد شوند. آنچه در توان داری را در حنجره زمان فریاد کنی. میفهمی که حرفهایت معجونی از بغضهای فروخورده ی که در طول سالیان عمر بر سر دلت آوار شده است میباشد.اما حسی میگوید از خدا چه پنهان. جالبتراینکه اینجا خلق و خوی فرسوده و سقوط کرده به دره افسردگی و تشویش به سهولت به کوه امید پیوند میخورد؟! این تجربه من بود. 

بزبان دیگر بهترین تصویری که میتوانم از اینجا ارائه کنم اینست که حال آدم در اینجا به مجرمی میماند که خود را داوطلبانه تسلیم زندان کرده ولی دل جمع در آرزوی بخشش و آزادی به گوشه ی نشسته، خاطراتش را ورق میزند و آه می کشد و در افسوس روزهائ که نمی داند کجا جا گذاشته است میباشد. 

سخن دوم اینکه همه میدانیم دنیا لبریز از آدمهایِ تنها، ناکام، عصبانی، شکست خورده و ناراضی‌است که هرقدر مطابق علمِ روان‌شناسی حرف‌هایِ انگیزشی به ‌آنها تزریق کنی هرگز درونِ شان‌ جوانه نزده و گل امید در سینه سوخته شان سبز نخواهد‌شد. ولی اینجا حتا در چشمان زیارت کننده گان اینچنینی نیز میتوانی گل امید را با چشم سر ببینی و با پوست و گوشت لمس کنی ! اینجا میفهمی که امید میتواند، بسان ساقه گلی‌، حتا سنگ را بشکافد و جسورانه از شکاف کوچکی بیرون زند. اینجا انگار امید، بسان باران‌ که میانه‌ی تابستان از آسمان صاف بی‌هیچ دلیل و منطق قانع کننده‌ی به کویر تشنه‌ی آرزو میبارد، بر دلهای شکسته و سنگی جاری و حتا شاور میکند.   

بهر حال پس از طواف بسوی صفا و مروه رفتیم. صفا و مروه از شعائر الله و قدمگاه هاجر بانوی که سعی‌اش در یافتن آب برای اسماعیل خوردسال سبب جوشان شدن چاه زمزم گردید. و اینجا آدم را به سعی بین صفا و مروه وا می دارد. 

ساعت ۴ صبح  مراسم و مناسک عمره پایان یافت و عازم هوتل شدیم.

خاطرات مکه 

از اینکه پس از نماز صبح خوابیدم وقتی بیدار شدم ازچاک پرده اتاق، نور گرم خورشید به داخل پیوسته در حال هجوم بود و در آن گستره نور، ذرات رقصان معلق گرد و غبار جلوه های پنهان هستی را بی پروایانه برملا می ساختند.بساعت نگاه کردم رستورانت هوتل بسته شده بود. !

بناچاراز جا برخاسته راهی بازار شدم تا صبحانه ای تهیه کنم. از دروازه هوتل در دوطرف شارع عمر ابن الخطاب رض ۲۵ رستورانت بود همه پاکستانی و بنگله دیشی ! حیران ماندم چکنم؟ بالاخره در یک بقالی داخل شدم قدری کلچه و میوه خریدم. صاحب بقالی شروع به سوالاتی نا مربوط از قبیل از کجا هستی؟ کجا زندگی داری؟کرد. به سوالاتش پاسخ های سربالایی میدادم و راه فرار جستجو میکردم که او گفت: من در فیز ۴ حیات آباد پشاور دوکان داشتم شاید ترا همانجا دیده باشم. احساس کردم او با همین سخن حتا به شماره مخفی ذهنم دسترسی پیدا کرد طوریکه تمام قفل های ذهنم برای عدم پذیرش وی در ثانیه باز شد. با او از گذشته و جوانی گفتم. اسمش حاجی آفتاب علی خان بود. او نه تنها موفق شد محله ای را در شهر خاطراتم به نام آفتاب علی خان ثبت کند بلکه با رد شدن از دیوار بی اعتمادی رفیق شفیق من شود!. یادش بخیر آب زمزم و قدری خرما هم از او خریدم و در سه روز دیگر پیوسته بدوکانش سری میزدم.

اینهم شاید حکمتیست! چراکه هربار وقتی برای رسیدن به" آینده"‌ای مطلوب " گذشته"را رها و در" حال" بزیستم. خیال مرا در" گذشته" نگهداشت و " حال" هرگز قصد آمدن نداشت! بنابرین عزم را جزم کرده وسر از نو به جستجوی خیال پرداختم!

شنبه اول مارچ مصادف به روز اول رمضان مطابق برنامه سفری به گردشگری در مکه رفتیم. نخست غار کوه ثور را زیارت و سپس از عرفات بسوی مینا و مزدلفه و در اخیر به غار کوه حرا محل وحی نیز مشرف شدیم. و در اخیر در موزیم مکه نیز رفتیم.و ظهر به هوتل برگشتیم. ناگفته نماند هم در این چکر  هم در دو روز دیگر که برای خرید و صرف نان اطراف مکه و همینگونه مدینه را گشتم یک چیز توجهم را جلب کرد که اینجا تمام شارع ها، مکاتب و سایر تاسیسات بنامهای صحابه پیامبر یا آل سعود است. ولی هیچ لوحه ای را بنامهای امامان شیعه ندیدم. حتا بنام حسن و حسین و فاطمه

 ناگفته نماند که من با این سفر ها بدنبال کشف همه ی دنیا نیستم، بلکه مشتاق سیاحت به جا های هستم که تاریخ بشری از آنجاها رقم خورده است. یونان کشور بعدی خواهد بود.

همانگونه که خاک، طبیعت، جنگل آب و هوا با جاذبه های سیاحتی خود آدمها را از شهر به طبیعت می کشانند، تاریخ هر سرزمین نیز جاذبه های دارد که برعکس آدم را از دل طبیعت به دل شهرها و برعکس میکشاند! من از این سفر و از این گروپ حج  سلیبریتی خیلی راضیم به همین سبب از دوست عزیزم انجنیر حکمت الله نیز سپاسگزاری میکنم که مرا با آنها آشنا ساخت! از مزایای دیگر این سفر آشنایی ام با جناب میرعبدالصبور آغا و خانم محترم شان بود که از این آشنایی و همسفری خیلی خوشحالم.

زاهد به ره کعبه رود کین ره دین است-     خوش میرود اما ره مقصود نه این است


محل غار کوه حرا

۱۴۰۳ بهمن ۱۳, شنبه

ضربه ترامپ به رفیق بیچاره من

دیروز دوستم حاجی صاحب عبدالخالق طی تماس تیلفونی از کنسل شدن پرواز مهاجرتی رفیق مشترک ما بنابر امر ترامپ از عمان خبر داد. جگر خون شدم و پرسیدم پس حالا بعد اینهمه انتظار چکار میکند؟ گفت: بی سرنوشت! گفتم تاکی؟ گفت: نمیدانم شاید تا تویت دوباره ترامپ!



حسرتا که نسل من در زندگی چه روزهای دشواری را تجربه می کنند. فکر میکنم نفرینی که در پهنای زندگی دچار این نسل شده، آنقدر بزرگ و قویست که عمر برای باز کردن تمام گره‌هایش کفاف نمیدهد. واقعا نگون بختی با ریسمان درهم تنیده‌ی زندگی طوری گره خورده که مدام باید با احتیاط به بررسی سر و آخر طناب زندگی پرداخته به باز کردن گره های افتاده یکی پی دیگر ادامه دهی. ولی باز کردن یکچنین کور گره ترامپی کار آسانی نیست! حیرانم به انتظار پس از افتادن این کور گره چه نام بگذارم؟ چسان رفیق بیچاره من از این پس باز هم طوری تصمیم بگیرد و انتظار بکشد تا کم نیارد و خسته نشود.؟

با حاجی صاحب وداع کردم و در فکر یافتن واژه در خور حال رفیق بیچاره ام در ذهنم مشغول بودم که ناگهان یادم آمد چون من صبحانه نخستین نفر برای کار از خانه بیرون میروم چندین سال دروازه حویلی را آهسته پیش میکردم اما محکم نمیبستم چون دروازه هنگام بستن یک صدای ترق بلند میکند. روزی دخترم برایم گفت: پدر دروازه را پشت سرت ببند زیرا اگر "بی سلوت لوز" بگزاری ما را شمال بدتر از خواب بیدار میکند. او در ذهنش دنبال واژه فارسی "بی سلوت لوز" خیلی دست و پا زد چون نتوانست بالاخره این واژه هالندی را بکار برد. "بی سلوت" در هالندی تصمیم را میگوید و (لوز) هم ایلا، سست، نیمه باز ! فهم من از این واژه همینقدر بود با آنهم خود را کم نیاوردم خو گفتم ولی وقتی این واژه را در دکشنری دیدم"بلاتکلیفی"معنی میدهدbesluiteloosheid 

بنابرین واژه درخور حال رفیق ترامپ زده من همین بلاتکلیفی است!

بلی! اگر دروازه را  کامل نبندی معلوم نیست دستان بادِ آنرا با شدت ده چند دست تو میبندد یا کاملا بازش میکند! این خودش بلاتکلیف گزاشتن دروازه است! لهذا در زندگی آدم باید چه بیرون در چه در داخل خانه دروازه را پشت سرش محکم ببندد و اجازه ندهد هیچکس بلاتکلیفش نگهدارد! هرچند شاید بشنود که برون در چه کردی که درون خانه آیی!!

اما گاهی آدم بالاجبار اینگونه بین بودن یا رفتن؛ بلاتکلیف می‌ماند. به رفتن که فکر می‌ کند اتفاقی می‌افتد که منصرف می‌ شود، می‌خواهد بماند رفتاری می‌ بیند که باید برود و این بلاتکلیفی خودش یک جهنم است که من خودم آنرا تجربه کرده ام و رفیقم در حال تجربه کردنش است. آری! روزها و شبها ذریعه چرخ سریع زندگی میدوند! کاری ندارند کی از قافله مانده یا از کاروان عقب افتاده است. فقط همان بیچاره پس مانده باید خودش را با حال و احوالِ روزگار وفق دهد. اینکه چگونه؟ نمیدانم! زیرا من وقتی در اتفاقات زندگی به یکچنین دو راهی یا چند راهی تردید و شک برای یک انتخاب رسیده ام، همیشه ندانستم از میان آنها کدام راه صحیح و صراط است. الله توکلی پیش رفتم اشتباه کردم و خیلی زجر کشیدم.خدا رفیقم را حوصله و صبر بدهد.


۱۴۰۳ دی ۱۲, چهارشنبه

گپی در نخستین روز سال نو

به مناسبت ورود سالِ نو مسیحی که از ما نیست ولی بخواهیم نخواهیم بعد هر ۳۶۵ روز سراغ ما می آید، حیران بودم پس از  مبارک گویی تشریفاتی، دیگر چه چیزی را نثار دوستانم کنم؟  تا اینکه مصرع "هرچه میخواهد دل تنگت بگو" یادم آمد. بنابرین به اجازه دوستان و مولانا گپهای دلم را، به بهانه آرزوهای سال نو،  بدون "هیچ آداب و ترتیبی" با شما در میان میگذارم

نخست از همه باید به این گپ یا درد دل بپردازم که نمیدانم چرا از تحویل سال تاکنون فقط آهنگ " الهی من نمیدانم به علم خود تو میدانی" که اغلبِ آنرا با صدای احمدظاهر به خاطر دارم بطور عجیبی در گوشِ جانم طنین انداز است؟ این آهنگ در کمال شگفتی با نخستین طنین، مرا شبیه صندوق صدقات آهنی مساجدی ساخته است، که سخاوتمندان با انداختن یک مشت پول سیاه در درون آن، سکوتش را با ناله دلخراش میشکنند! هرچند پول سیاه و صندوق صدقات اکنون در افغانستان وجود ندارد زیرا صدقات را در دو پته ها جمع آوری میکنند، ولی نمیدانم چرا صدای نالهِ چیغ پراسی ام که ناشی از شنیدن همین آهنگ  بود را شبیه صدای شرنگس" آتآنیزهای" ریخته در فضای تهی صندوق آهنی  مسجد "بری امام " راولپندی، یافتم؟

مضاف بر این در ادامه با زمزمه انتره ای "کس شد گدا! کس شد ابتر، کس شد پادشاه یک کشور!-کس برابر به خاکستر کسی را دادی سبحانی"حس مرموز تری به سراغم آمد! حسی که بالاجبار هارمونیه را رها و فرورفته در خاطرات دور، چشمانم را بستم و بیتی زیرین که از سالهای نخست مهاجرت در ذهنم خموشانه پرسه میزد بی اختیار بر زبانم جاری شد.

نیمی از عمر هدر رفت و در این شهر هنوز---به تلف کردن آن نیم دگر مشغولیم.

به عنوان دومین درد دل این نکته را باید اذعان کنم که  همه ساله با تغییر سال مسیحی، احساسات متناقضی  بر روحم تزریق می شود. برای من گذر عمر در نخستین روز هر سال از یک طرف یادآور فرصت های از دست داده و ریسک های به جان خریده  است! از جانب دیگر لمس «تجارب» اندوخته از  روی افزایش شمار موهای سرم که به نقره یی میگراید میباشد.  

اما مهاجرت با اینکه شانس ها و فرصت های طلایی را برای آدم مهیا می کند، دردهای را نیز به همراه دارد که برخی را از اول و برخی دیگر را به مرور زمان شناسایی میکنیم. به تجربه من در روح  هر مهاجر٬ حفره یا خالیگاهی شکل میگیرد که با گذشت زمان کوچک و بزرگ میشود اما هرگز پر نمیشود. گاهی این حفره از اثر درد، ما را وادار به ناله کرده و گاهی هم با آن خموشانه کنار می آییم. برای این حفره ی ناسور اسمی جز دلتنگی ندارم. هرچند دلتنگی با ویژگیهای که دارد با درد های این حفره همخوانی ندارد. حتا این حفره به لحاظ مختصات فضا و مکان،  میتواند دلتنگی را هم در درون خودش جای دهد. 

خصلت دیگر زندگی مهاجرتی اینست که احساس میکنی یاس و نومیدی تلاش میکند بنحوی بر روح آدم چنگ اندازد و پایان خوشحالی اندکش را رقم زند. حجم خبرهای بد راجع به میهنت هرچند ربط مستقیم به تو نداشته باشد بطور طبیعی بر دردهایت می افزاید و برعکس نو شدنها (سال) برایت جز تکرار مکرر چیزی نیست. اینجاست که کمتر تحت تأثیر محتواهای زرد انگیزشی قرار میگیری و حتا موفقیت هایت را فریبنده میدانی. ولی گردش سال این نکته را به آدم میفهماند که همه چیز این دنیا مانند حباب زودگذر است. لحظه ای هست و لحظه دیگر چنان نیست میشود که گویی از ابتدا وجود نداشته است. پول، فرزند، مقام، دارایی ها و ..همه مثل حباب اند.آدم هشیار و خردمند فقط از  بازی با این حبابها لذت میبرد، ولی وابسته هیچ کدام نمیشود. پس اگر چیزی را در دنیا جدی و همیشگی ندانیم، در از دست دادنش هم رنج نخواهیم کشید.

گپ آخر اینکه کاش در این روز اول سال،  جهان را از پس ابرهای تلاش بر فراز قله های بی نیازی به  تماشا نشست  و از هفت رنگ منشور هستی و علل گردش ایام آگاه شد.کاش شکارچی موفق سعادت و خوشبختی دنیا، سر از همین سال، تیرهایش را در کمان ناملایمات و سختی ها نگذارد و هدف های ضعیف چون ما را  هرگز نشانه نرود و کاش سخاوتمندان با بخل وداع کنند.