صحنه دلخراش
دیدن بعضی از صحنه های غم انگیز بطور ناگهانی نه تنها در دلها آشوب برپا میکند بلکه حال و هوای حرف زدن و درد دل کردن را هم از آدم میگیرد! ولی سکوت هم در برابر دیدن یک چنین صحنه های حزن آور گاهی روی قلب آدم طوری سنگینی میکند که نمیشود آنرا بادوستان در میان نگذاشت چرا که یکچنین صحنه ها خاطراتی را تعریف میکند که نمیشود براحتی ازش گذشت.
آری! عکسی که میبینید دوکان زنیست که سالها در مارکیت میوه و سبزی فروشی شهر لاهه یا دنهاخ مشغول فروش کیله بود. او که دیروز دنیا را ترک گفته بیاد بودش در پیشروی دوکان همه لحظه ای با تعظیم می ایستادند. برخی دسته گلی نثارش میکردند. و سپس با افسوس و گفتن اینکه او دیگر در میان ما نیست!آنجا را ترک میکردند
مرحومی سالها با صدای بلند (شیکیته بنانه) یعنی کیله خاص با مارک، توجه همه بازار را بسوی خود جلب میکرد
هژده سال قبل وقتی تازه به شهر لاهه کوچکشی کردم در روز اول خرید از بازار او را از دست فروشان ماهر یافتم که با شگردها و ترفندهایی محیرالعقول و ابتکاری حتا خریدار تازه وارد را مشتری دایمی اش میساخت. طوریکه مرحومی با رندی های بسیار کارا و هوشمندانه مشتری را از "فاز منطقی نخریدن" خارج و بهر نحوی اورا با خریطه کیله غیر ضروری بخانه میفرستاد.خدایش بیامرزد!
مرحومی در واقع یک قمارباز سفید بود که با فن خاص فروش مختص بخودش، با دیدن مشتری تازه وارد با کشیدن نعره بلند شیکیته بنانه، کیله ای را پوست کرده به مشتری تعارف میکرد. با اینکار از همان لحظه، در رخسار مشتری حس وام دار بودن و قرضداری عاطفی را نسبت بخود ایجاد می کرد و بنابرین دیگر مشتری در چنگش بود.گرچه بعضا در این قمار می باخت
اما صحنه ای تکان دهنده خبر مرگ این آشنای ناآشنا بطور ناخود آگاه مرا پای خاطرات زندگی خودم نشاند و ساعتها با درخود فرو رفتگی و اوتیزم عمیق در جاده طی شده عمر سرگردان گشتم تا ببینم کجای زندگی یک نفس راحت کشیدم!!. با دقت کوچه بکوچه عمر را گشتم متاسفانه چیزی پیدا نکردم. بگفته نویسنده انگلیسی خانم دودی اسمیت( هیچ دانشکده ای به جز زندگی برای نوشتن وجود ندارد.)- زندگی همینست!
خالی تر از یک خواب یا سکوت
بنظرم زندگی مجموعهی از اتفاقات نامنظمیست که جلوگیری و کنترول آنها از توان ما خارج است ولی اثر گذاری آنها خواه ناخواه روی روح و روان ما حتمی و ملموس میباشد.
میخواهم از رخدادها یا اتفاقات غم انگیز پنج روز گذشته که بشکل ناگهانی روی تقویم با خون و اشک حک شد ولی در کمال سادگی، بطور عمیق و حتا لطیف از سر آن گذشته و میگذریم بنویسم.
آری پنجشنبه گذشته هنگامیکه مصروف کار بودم رادیو دفتر که از صبح تا شام در بالای سرم چالان و گاهگاه مغزم را چندی میگیرد دفعتا از سقوط هواپیمای هندی و کشته شدن ۱۴۲ مسافر گفت. همه کارمندان فقط برای شنیدن این خبر بد لحظه ی مکث کردند و بعضی ها فقط گفتند بیچاره ها !! اما بعد یک دقیقه زندگی روال عادی گرفت و تا ساعت چهار در هر ساعتی که این خبر بعد موسیقی تکرار میشد کسی توجهی بدان نمیکرد. در دلم گفتم : سعدی جان کجایی که بفهمی بنی آٔدم دیگر اعضای یکدیگر نیستند
فردایش جنگ ایران و اسراییل سرخط خبر ها شد از هالندیها که گله نیست ولی اینهمه کشته و زخمی ویرانی و تباهی در همسایگی کشور ما، محل که دو میلیون آواره ما هم در آنجا از بد حادثه پناه گرفته اند مثلیکه دیگر برای اکثریت وطنداران ما هم چندان مهم نیست. چرا که بطور اتفاقی هر دو روز شنبه و یکشنبه در دو محفل جداگانه وطنی اشتراک کرده بودم. بحث وطنداران اکثرا عقده مندانه بود. یکی از وطنداران با کمال رضاییت میگفت: همی ایرانه خو زد که همی پاکستانه هم بزنه اخ دل ما میبرایه!!! بعد دیگران هم مثلیکه به کشف مهمی نایل شده باشند به علامت تایید سر میجنبانیدند.
با شنیدن نکته نظرات اینچنینی کاری از دستم نمی آمد جز اینکه دستهایم را روی گوشهایم گذاشتم تا لااقل خودم صدای مغز شکاکم را نشنوم، ولی در دهلیز گوش هایم احمد ظاهر بجای فریاد عاشقانه اینبار چیغ و داد میزد "خالیم خالی تر از یک خواب یا از یک سکوت"وای من بیهوده ام بیهوده در کار ها وای من افتاده ام افتاده چون بیمار ها
حس کردم از میان انگشتهایم صدای احمد ظاهر نه به دلکشی و زیبایی گذشته بلکه مثل حشرههای موذی که در فلمهای آخرالزمانی هالییودی بزور داخل گوشهای آدمها می شوند خود را به گوشهایم میرساندند و مغزم را چُندی میگرفتند که: وای چه آدم بیهوده ای هستی، افتاده هم استی!، چقدر خالی و پوچی؟، چه بی سیاست، ساده، دست پا گم کرده ای! در میان اینهمه روشنفکران چه آدم بیسواد و نفهمی! شاید گپ زدنت را هم نمیفهمی که چپ و ساکت ایستاده ای، نه! عددی نیستی که به گپ تو کسی گوش دهد و هزار یک عیب دیگر را به سلولهای مغزم طوری میخ میکردند که با هیچ ابزاری نمیتوانم جدایشان کرد
آری! در حالیکه ته ماندههای رسوبناک نخوت، رخوت و ملال را یکجا در قدح دلتنگی سر میکشیدم.دعا کردم دوز بیشتری از دوای تلخ و زجرآور آدم شدن را به کام ما مردم پر عقده بریزند تا شاید درمانی حاصل شود از اینهمه فرقه گرایی
کاش همه میدانستند عشق به انسان و انسانیت والاترین هنر و اوج کمال انسانیست
حریم عشق را درگه بسی بالاتر از عقل است
کسی آن آستان بوسد که جان در آستین دارد
.حافظ
قصه یک ناجوانی
هر بار که گرمای داغ دم کرده تابستان به رویم میخورد، جرقهی در دور دستهای ذهنم زده میشود و خاطره فراموش ناشدنی از یک غروب آتشین پشاور را به خاطرم میآورد که به دیدن دوستم بصیر جان در خانه اش واقع ارباب رود رفته بودم و از اثر این دیدار خاکستر حسرت بر دل و آتش سوزنده به جانم افتاد.
بلی! با فشار دادن دکمه زنگ حویلی، ماما اندر بصیر جان که جعفرآغا نام داشت دروازه را باز کرد، از نگاهش خواندم حضورم برایش فاقد هرگونه "معنی" است! زیرا بدون اینکه حتا پاسخ سلامم را بدهد پله دروازه را باز گذاشت و خودش رفت! مثل اینکه من مامور برق باشم و برای میتر خوانی آمده باشم. من که تا آن لحظه بدرون آن حویلی پا نگذاشته بودم در جایم خشک شدم. همسایه روبرو با پیپ آب، پیشروی حویلی اش را آب پاشی میکرد. یادم هست زمین آنقدر داغ بود که تا آب به زمین میخورد کف میکرد و بخشی از آن تبخیر میشد.
به چرت فرو رفته بودم که بصیر جان بیرون آمد و گفت: بیا ده حویلی کسی نیست! دلتنگی عمیقی در چهره اش حبس شده بود! انگار او در حال مقاومت با کوه از حرمان که هر لحظه میخواست راه به حنجره اش باز کند بود. با اینحال وی به بغض گلویش اجازه نداد تبدیل به اشک جاری شود و در اوج تاثر گفت: پدرم و اولادهایش همان روزیکه مرا اسلام آباد فرستاد به امریکا رفته اند. این خسر بره اش اشاره به جعفرآغا، وظیفه دارد خانه را تا سه روز دیگر تسلیم پراپرتی (رهنما) کند. پدر بصیر دایرکتر یک موسسه امریکایی بود. او سالها پیش با یک زن دیگر ازدواج کرده بود و با زن و اولاد های جدیدش در پشاور میزیست! بصیر که مادر، خواهر وبرادرانش در کابل میزیستند.پس از مهاجرت به پیشاور از ناچاری به خانواده جدید پدر پیوسته بود و از همین حویلی اتاق کوچکی را از آن خود کرده بود! که حالا هردو در داخل همان اتاق ایستاده ایم. به حویلی خالی و مسکوت مینگرم.همانگونه که با انتقال قاب عکسها، تابلو های نقاشی و بعضی اشیا آویخته به دیوار در جای دیگر، نبود شان با وجود یا اثر یکی دو میخ در دیوار بچشم میخورند. رد پا و خاطرات آدمها نیز مانند خطوط که مرز تیرهگی و روشنیِ فقدان را بیرحمانه برجسته میکنند تا دیر ها بچشم میخورند. از این لحاظ همانروز در روی دیوار خاطرات مشترک من و بصیر شاید بطور همزمان یاد روز بهم رسیدن پدر و پسر پرسه میزد. غرق همین افکار بودم که دوباره جعفر آغا سکوت حویلی را برهم زد. وی شاید برای تخلیه هیجاناتش درب حویلی را بشدت کوبید و سپس در قالب شوخی شروع به انداختن نیش و کنایه که هدفش بصیر بود کرد. او در واقع با تک تیراندازی و شلیک گلوله های داغ ظاهرا با بصیر شوخی میکرد و با استهزا میگفت: ای خو بزودی میره پیش آغایش! ما چطو کنیم؟ همینجا بود فهمیدم همیشه گلوله از سرب نمیباشد! بلکه گاه لبخندیست آلوده به تحقیر که هرقدر میفهمی همانقدر در خون خود غرق میشوی!
آری! سخن بد می رنجاند گرچه کرته ای شوخی را برقامتش بپوشانی و سخن نیک شادی آفرین و غم زدا است گرچه از روی تعارف باشد!
در واکنش به فیر این مرمی های جعفر آغا که بعضی چره هایش از من تا شیرک غزنی همه را هدف گرفته بود، گپهای دلم را که در نهایت اخلاص و احترام، برای تقدیم به وی از دلم بیرون کشیده بودم، دوباره در جیبم گذاشتم. سپس یکایک را پاره ، حذف و در بین دهانم آتش زدم. در عوض به بصیر که خیلی عصبانی شده بود گفتم: بنظرم هیچگاه یک انسان سالم، آدم دیگری را شکنجه نمیکند.مطمئنم این آدم آزار دیده که چنین آزار میرساند. زخم خورده ها علاقه عجیبی به زخم زدن دارند، کسیکه از عزت نفس پایین برخوردار باشد میل عجیبی به تحقیر کردن و گرفتن اعتماد به نفس و عزت دیگران دارند. بنظرم او ترا به این دلیل می آزارد که اعماق وجودش در رنج است.در واقع رنجی که او به تو میرساند زجرهای لبریز شده درونی خودش هستند. چنین انسان نیاز به تنبیه ندارد بلکه فقط کمک میخواهد. تو بیخبر به این صحنه روبرو شدی ولی من یقین دارم او امیدش شکسته و کیس اش رد شده که اینگونه می جفد! بیا که بریم خانه ما ! زیرا تو هیچگاه کنار او محترم نمی مانی، بلکه فقط تحقیر می شوي. چون، یک فرد ناسالم، هرچیز در اطرافش را بیمار میکند. بصیر پذیرفت و با من آمد. ولی من همان شب واقعا از اثر شلیک های ماما جعفر خیلی ناراحت بودم.بارها در ذهنم مرور کردم که فردا چطور با او برخورد کنم؟. سناریو های ممکن را چیدم ولی در نهایت به این نتیجه رسیدم که جواب ندادن و بی تفاوتی بهترین تلافی و پاسخ متقابل خواهد بود.تنها از دوست عزیزم اسدجان نوری به رسم اعتراض پرسیدم: همین رفیقت خیلی ناجوان نبود؟ اسدجان با خنده نمکین گفت: در امریکا فقط یک زن و یک خانواده کار است نه دو تا! دیگر اینکه از بس واژه های زندانی شده در دهنم با قساوت از دست خودم در طول شب گلوله خورده بودند فردا وقت کوچکشی اشیای بصیر دهنم بوی خون و باروت میداد .
اما از این تجربه فهمیدم که ارتباطات، خانواده، آدمها و در کل زندگی بیخی آن نیست که من تا اکنون می پنداشتم! از این داستان واقعی سرنوشت فهمیدم که گاهی هرچه دقت کنیم بازی زندگی را از فراز بام بلند خیال نمیشه بدرستی ببینم! زندگی لباسهای رنگارنگ به تن دارد تا تو مسحور کدام رنگ این رنگین کمان شوی. انگار آمیخته گی زندگی با طیف های نوری در لباس رنگین روزگار جادو شده است که در نهایت حزن گاهی فریاد شور انگیز نهان در پی دارد درست وقتیکه میفهمی دیگر کلکسیون بدبختیهایم تکمیل شده و دردم را التیامی نیست!
از اینرو بعد اینهمه سال چه آشناست این حرارت آفتاب و در شگفتم که این گرما هنوز چیزی با خود دارد که به جای شکایت از آن چشمانم را میبندم و در یک لحظه، خود را پشت درب آهنی حویلی بصیر احساس میکنم.