هیچ اگر سایه پذیرد منم آن سایهٔ هیچ
که مرا نام نه در دفتر اشیا شنوند
ابیات بالا که بند های از قصیده بلند کنز الرکاز خاقانی میباشد، ساعتها مرا درگیر با حس عجیب (هیچ بودن) کرد و به نحوی آن را بیانگر حس و حالم یافتم!.
طوریکه نخست در جریان خواندن این قصیده، یادم آمد چند سال پیش بخاطر درمان بیخوابی نزد داکتر روان درمانی رفته بودم، دوکتور برایم گفت: فکرت را موقع رفتن به بستر از همه چیز خالی و به هیچ چیز مشغول نکن! برای رفتن به خواب آرام باید یک خلاء فکری فارغ از همه وابستگیها ایجاد کنی که مسکن وار مثل مخدر عمل کند. درپاسخش با تعجب گفتم: اگر به هیچ چیز فکر نکنم که دیگر زنده نیستم! او با مکثی گفت:خودت دلایل بیدار خوابی ات را در چه میدانی؟ گفتم: احساس هیچ و پوچی!!! انگار در گردابِ که شبیه به مرداب است با دلتنگی غوطه ورم. ماهیان گوشتخوار پیوسته روی زخم هایم بو می کشند و بوسه میزنند. حس میکنم میروم در باتلاق. هوای روزمرگی چنان تنگ شده که نفس خوش برای تداوم حیات ندارم. ترکیبی از عصبانیت و ناراحتی ام. همچنان احساس "ناتوانی "در شکستن هر بن بست، پیهم مانع ایجاد خلاء ذهنی برای خفتن یا مُردنم میشود.بنابرین ناممکن است که هنگام رفتن به بستر به توصیه شما عمل کرده در خلاء ذهنی که حتا بتوانم فراموش کنم کی هستم؟آرام بخوابم.
پیرمرد چپن سپید با دریشی بسته که یک عینک در چشمش و عینک دیگری را لای موهایش زده بود در حالیکه بوی عطر جانش نوعی آرامش میداد گفت: زندگی انتخابی نیست! بلکه به نحوی اجباریست و دور انداختنش علاج کار نیست! قرار ملاقات دوم ما چهارشنبه آینده! گفتم دوائی؟ نسخه ی نمیدهی؟ گفت: نه! فقط توصیه به رفتن در تماشای ساحل بحر اسخیفیننگن میکنم! آنجا که رفتی میبینی دریا با پیچشِ موجها برایت نسخه میپیچد و با فضایش مرهم دردت میشود. متوجه باشی اگر در نسخه اش نوشت: آزمایش! پس آنچه توصیه کردم را یکبار دیگر امتحان کن! اگر چیزی ننوشت. قلم بگیر "هیچ " را با شکل و سایه آن روی کاغذ برایم هم تعریف و هم ترسیم کن و هفته آینده با خود بیاور! با تعجب پذیرفتم!
به توصیه اش عمل کردم و بلافاصله رفتم سواحل بحر! شگفتا که این بار حس کردم واقعا با بحر نسبتی دارم. همینکه ظاهر هر دو ما آرام اما کسی از درون سینه ی ما هردو چیزی نمی داند خود حرفیست مهم! تماشای پیچش امواج فقط دو کلید واژه "خودی و غیر خودی" در دو مثنوی علامه اقبال را در نظرم مجسم و متبلور کرد! انگار میگفت من خودی ام. تو هم نیاز به آزمایش نداری!
هفته بعد چشم دید یا احساسم را به دوکتورم گفتم. ایشان با لبخند رضائیت بخشی گفت: خیلی خوشوقتم که در یک جلسه افکارت را عوض کردم. حس اینکه تو با دریا نسبتی داری به این معناست که تو "هیچ" نیستی! اینکه حس کردی مثل دریا در سینه سوزی داری پس "پوچ" هم نیستی. قبول؟ گفتم بلی! گفت:حالا ادامه بده! هرچه میخواهد دل تنگت بگو
گفتم: آری! آدمم ولی تصویر کاملی از رنج! بلی!روی دو پا می ایستم ولی بسان خانهی که سقفش التهاب آوار شدن دارد با تزلزل. عمرم بسان پرنده مهاجری که نمیداند مقصد هجرتش کجاست با بیقراری و سر در گمی میگذرد. نومیدی، مثل شاخه درختی پشتِ کلکین خانه اَم گاهی لباسِ برگ و گاهی لباسِ برف میپوشد. حس میکنم تقدیرم طوری نوشته شده که در چلّه زمستان باید گذرم در غزنه افتد و در غبار بادهای فصلی حتما هرات باشم. شاید همان درد که روی چوبه دار در گلوی اعدامی حلقه میشود و همان تبِ که در تنِ بیمار آتشفشان میکند منم. خلاصه اینکه زندگی در نظرم عرصه اختناقآوری از اجبار و تحمل است. حس میکنم همان صبرِی که به تلخیِ انتظار رسیده منم! بهترست بگویم شبیه ایستگاه متروک و سردِ شهری که دیگر ریلِ در آنجا نمی ایستد ولی اضافی یا ناحق هست هستم. هستم اما از نظر فزیکی حتا نمیدانم خاکسترم؟ سنگم یا حباب خالی از هوا؟ زیرا شبیه سرزمینی با یک فصل تا ابد پاییزم!! نفس میکشم ولی بیشتر آهِ ممتدِ ناتمام یک شکست خورده را مانم.
دوکتور گفت: احسن! ولی متوجه باش که با این جلسات قرار نیست یک شبه اتفاق خاصی شبیه معجزه در زندگیت رخ دهد و همه چیزِ جهانت ایدهآل و شگفتانگیز گردد. اما همینکه درد دلت را سراپا برایم گفتی باور کن که خوشبختانه این تداوی مشاوره نتیجه داده است. از امروز به بعد فقط توصیه من اینست همانگونه که هَر روز صبح دوش میگیری، سعی کن ذهنت را هم با یک غزلِ زیبا از هر شاعری که دوست داری، دوش ذهنی دهی! همچنان سعی کن با یک آهنگ خوب، خوانش تکهی از تاریخ، صفحهی از مزامیر ، عبارتی از گِراهام گرین، جملهی از شِکسپیر بخوابی! تداوی بعد شش جلسه تمام شد ولی هنوز بارش بی تفاوت ابر سیاه هیچ بر بی پناهی هایم دوام دارد! هرچند گاهی آگاهی انسان جز با درک تجربه سخت و دردناک رشد نمیکند و تمام پندها و نصیحتها عملا وقتی فهمیده میشوند که با محک تجربه درک شوند. اما از راه تجربه و آزمون به آگاهی رسیدن کار آسانی نیست. کاش میشد دوبار زندگی کرد .یکبار فقط تجربه کرد و دگر بار با همان تجارب زندگی! افسوس که زندگی همینست! شاید تنها دلیل نفسکشیدن بعضی ها مثل من این باشد که اراجیف شناور مغزش را به یادگار بگذارد! و با چشمانی که میگرید و لبانی که میخندد صدای درونش را به همنفسی برساند.