۱۴۰۳ مهر ۱۰, سه‌شنبه

پاکی در دل ناپاکی ها

چند کودک ژنده پوش با بوجی های کثیف در میان زباله دانی کانکریتی مکروریان سوم مشغول جستجو در زباله یا گند بودند، که باغبان بلاک، با تخلیه کراچی زباله هایش در زیر پاهای آن بینوایان، انگار برای آنها عید آورد.! همراه با شور و شعف کودکانه گردباد پاییزی چرخیدن گرفت و از میان زباله ها، پاکت خط پاره شدۀ را رقصان به هوا بلند و روی زمین پیش پاهای رهگذرِ خسته که من بودم انداخت. در ابتدا توجهی به آن کاغذِ زباله نکردم، اما وقتی متوجه شدم دست نویس قشنگی دارد، پس از مکث کوتاهی آن را از زمین برداشته با احتیاط گشودم. با خواندن چند جملۀ  آن متوجه شدم نامۀ "عاشقانه" است مربوط به عشق های دوران نوجوانی، مملو از جملات و گلایه های لطیف عاشقانه! پر از افسوس، آرزو، امید واهی و سراسیمگی. چون نحوه آمدنش برایم جالب و جذاب بود، اشتیاق دوباره خواندنش سبب شد تا آنرا با خود بخانه آورم. 

نامه حکایت از حس درماندگی و اعتراف ناچار گونه عشق پنهانی نویسنده داشت. ولی معلوم نبود که آیا این نامه پس از رسیدن به معشوق، محکوم به این سرنوشت تلخ شده یا فقط برگی از دلنوشته کسی بوده که پس از بستن پاکت، ناگهان تصمیمش عوض و با بی مهری  پاره و راهی زباله دانی شده است. شاید هم مثل دلنوشته های من، بشکل نامه ی سرگردان، بی مخاطب و تنها جهت تخلیه حس درونی تحریر شده بود. بهر صورت این نامه قشنگ عاشقانه و در عین حال پر از بغض و تناقض، بدون آدرس را درست شبیه سرک پُختۀ ئ یافتم که در وسطش ناگهان خامه می‌شود، سپس به سنگلاخ می انجامد و سرانجام در پهنای یک دشت محو میگردد. همانگونه که معلوم نیست این سرک چرا ساخته شده و چرا ناتمام مانده است؟. دلیل نوشتن این نامه پاکت شده را هم درست نفهمیدم که چرا پاره و زباله شده است؟. البته حدس های میشه زد.

اما از اینکه آن زباله دانی کثیف و فراموش شده "زیباترین زباله" دنیا را، پیش از آنکه نصیب جاروب کش شهرداری کابل کند بمن هدیه داد، خیلی خوشحال شدم. واقعا برایم شگفت انگیز بود این همه پاکی در دل ناپاکی ها!

محتوی نامه

بدون مبالغه این نامه انرژی جادویی مانا داشت. زیرا آن را چند بار با دقت واژه به واژه خواندم. هر سطر نامه همجون آتش مشتعل مانا، پنهانی زیر خاکستر حسرت و نیست گرایی معشوق زبانه میکشید! انگار تک تک واژه ها، بسان ققنوس هایی از میان زباله ها و خاکروبه های تحقیر و دور انداخته شده پرواز کردند تا پاکی و تقدس عشق را به نمایش گذارند. 

 آری! نویسنده عاشقِ صبورِ که عشقش زولانه تار عنکبوتی شده ، در نامه از تلخی جدایی با نوشتن شعر "مرا چون قطره اشک ز چشم انداختی رفتی " آهنگ احمد ظاهر می آغازد و با جملاتی که بیشتر شبیه ژست بازندۀ که نتایج بازی را انکار می کند با دل نگرانی و گلایه از رام نشدن معشوق، در ادامه از عشق و آرزو هایش می نویسد.  ضمنا به معشوق بطور تلویحی هشدار گونه یادآور می شود که اگر دلیل اشک کسی گردد، متوجه باشد که نه تنها با او بلکه  باخدای او نیز طرف خواهد بود.  

او با حس نیاز به اثبات قوی برای فداکاری پای این عشق، نامه را با ترسیم پروانه رنگارنگ که در شعله شمع سوزان جان داده، است خاتمه میدهد. وبا نوشتن  جمله تا ابد دوستت دارم! عشق پاک و سوزناکش را با وسواس و احتیاط به رُخ معشوق میکشد تا شاید در قلب معشوق بااین دلنوشته ماندگار گردد. با اینحال در جایی غیرتش گُل کرده مینویسد: من متنفرم از بی دلیل رفتنها، ناگهانی سرد شدنها ولی بخاطر عشق حتا کار های را که دوست ندارم را هم حاضرم مشتاقانه انجام بدهم. 

پاکت نامه که همراه با نامه، از میان پاره شده  نگاهم را بیشتر جلب میکند. حسی بمن میگفت دهن پاکت، نه با لعاب دهن بلکه با اشک چشم سرش شده است. آن پاکت، در نظرم یکی از خوش شانس ترین کاغذهای دنیا آمد که نشانی از اشک چشم یک عاشق واقعی داشت.در حالیکه از یکسو پاکیزگی و شیرینی این نامه مثل توته قند خشتی در چای تلخ دلم افتاد که با هر بار شور دادن آن را شیرین تر میکرد.! از سوی دیگر با هر بار مطالعه نامه، سنگینی حمل تابوت یک عشق ماندگار را روی دوشم با خستگی حس میکردم.! انگار در میان جمعیت انبوهی تشییع کنندگان جنازه یک عشق راه  می پیمودم.

 شخصیت صبور نویسنده نامه نیز ساعتها فکرم را به خود مشغول کرد. چرا که یکی از ویژگیهای آدم های صبور لبخند زدن در برابر تلخی ها با حس گذشت میباشد. لبخند آنها معمولا گویای اینست که: هر حرف و زخم  که گفتی و زدی فدای سرت! فراموش می کنم. درحالیکه این آدمها ترجیحأ، با شمارش زخمها و مرور حرفها و کنایه ها در دل، با اکت و ادای فراموش کاری تا وقتی صبورانه لبخند می زنند که بفهمند صبوری کارایی دارد. در غیر آن پس از همان لبخند، در چشم بهم زدن برای همیشه طوری فراموشت میکنند که انگار هیچوقت در زندگیشان نبوده ای. این آدم ها هرگز به کسی هشدار نمی دهند که از تمام شدن صبرم بترس! چون اینها قرار نیست کسی را بُکشند یا الاقل با کسی دعوا کنند، فقط با لبریز شدن کاسه صبرشان اگر هرقدر با منطق شان هم بجنگند هرگز نمی توانند هم کلام کسی که دلش را شکسته است شوند، حتا در صورت اجبار ترجیح میدهند به جای نگاه کردن به چشمهای که دیگه دوست ندارند به اعلانات و رکلام های خسته کن تجارتی خیره شوند. ولی نویسنده نامه از این قاعده  هم مستثنی بود. زیرا در اخیر با همه گلایه ها صبورانه نوشته بود: دوستت دارم تاابد. 

اما از جملاتی که در پشت نامه بشکل درد دل تحریر شده، میتوان اضطرابِ عمیقی را در لایه‌های ذهنی نویسنده حدس زد. اضطرابی که پیوسته مثل خوره او را می‌خورد و به احتمال زیاد مسبب پاره شدن نامه نیز گردیده است. او مینویسد:

خدایا! خشمگینی و دلگیری ام را نسبت به دوستان نزدیکم چگونه در خود هضم کنم؟. میفهمم رنج، تنهایی و حال کثافتم ربطی به آنها ندارد!. زیرا آنها برای اثبات  دوستی، مرتب می آیند و می پرسند چه شد؟ من برای اینکه حس کنجکاوی آنها  ارضا و نیاز به اینکه حس کنند آنها را  از خود میدانم. باید با گزارش صادقانه آنها را در جریان قرار  دهم!اما از اینکار متنفرم

اینجا دیگر کامم خشک و تلخ می‌شود. انگار خستگیِ کوه آسمایی بر شانه‌هایم سنگینی میکند. انگار درختی هستم که هزار تا زاغ بر دوش و شانه هایم نشسته است.چای دم میکنم. از اینکه موسیقی سهم بزرگی در زندگیم دارد.دل را به گیرایی آهنگ "تو هم ای نازنین قدر مرا نشناختی رفتی" سپرده، نخست دلگیر و سپس در انزوای واژه ها گم میشوم. 

عجب چیزیست موسیقی! حتا اگر در اوج عصبانیت باشم وقتی به نوای ملکوتی احمد ظاهر گوش کنم چنان آرام و خالی شده حس سبکی  و تنهایی به من دست می‌دهد که حد نداره.  انگار مشکلاتم با موسیقی شنیدن کوچک و قابل حل می‌شوند. 

با ختم آهنگ دروازه آپارتمان دق الباب و ضیا جان وارد میشود. با او قصه یافتن نامه را میکنم. مستانه می خندد نامه را می گشاید و میگوید نویسنده و گیرنده  هر دو را میشناسم! نامه را در اوج شادی و قهقهه در جیبش می گذارد ۱۳۷۴- کابل

در کام سرما /۳ اکتوبر

جمعه گذشته دفعتا شروع به عطسه های پیاپی کرده و بدنبال آن ریزش شدید گرفتم. هرچند ما ریزش را گرم خنک گفته در جمع بیماری جدی محسوب نمیکنیم ولی باور کنید دو شب نخست احساس میکردم در تب شدید میان مرگ و زندگی طوری معلق ام که  روح بی‌قرارم برای خروج از جسم بی تابم هر لحظه تقلا می‌کرد. حلقم خشک و گلو درد شدید داشتم. حتا گاهگاه حس میکردم قلبم مثل جبهه اوکراین لحظه به لحظه توان نگهداشتن جبهه جسم و زندگی را از دست میدهد و طبیعتا  روح از ضعف حریف به نفع خویش استفاده میکرد. 

اما دوشنبه صبح اندک بهتر شدم و رفتم وظیفه! ولی وقتی شروع به کار کردم احساس کردم به پلک‌های چشمانم وزنه‌ سپورتی آویزان شده است!  گاهگاه چنان میلرزیدم که دندان‌هایم با تیک‌تیک روی هم تال داد ره را ضرب می گرفتند.سرفه‌ی دوام دار و ترسناکم شبیه زوزه‌های آدم فضایی‌ها  بعد از فتح کره‌ی زمین در مستند دروغ هالیوودی بود. طوریکه همکار ایرانی ام با تعجب پرسید: آغا حمیدی سرما خوردی؟

گفتم: نه آغا! سرما نخورده‌ام! بلکه سرما مرا با دندانهای وحشی اش جویده و خورده است. فکر میکنم همین اکنون در معده‌ی سرما تجزیه‌میشوم. خندید و گفت: فصل سرماخوردگی است مواظب تنت و تن پوشت باش! اما بهتر بود میماندی خونه حال میکردی. با این سخن نخست یاد حرف مادر مرحومم افتادم که همیشه میگفت: لوچ بُرو نشه گرم خنک میشی. سپس یادم آمد که اکنون بیشتر فصل سرماخوردگی روح  است تا جسم. بنظرم این روزها  آدمها گرمای معنوی خود را از دست داده اند. زیرا سابق اگر خانه میماندی! واقعا وقتی به دوستی تیلفون میکردی، باعزیزی چت میکردی! ویدیو کال میکردی! حال میکردی ولی حالا اگر خانه بمانی چکنی؟ 

شگفتا که این هفته در مریضی بطور بی سابقه ای کشاله دار گذشت. انگار زمان مثل یک لاشتک بود هرقدر دو طرفش را به دو سمت مخالف میکِشَیدند دراز تر میشد! همینکه خطا نخورد و به چشمم اصابت نکرد خدا را شکر! ولی در دامنه همین  لحظه های دیر گذر، هرجند روزگار پیوسته سوهان هیچ بودن را به رخُم میکشید. با اینحال پسر بچه های که در ملی بس ها بالا میشدند و با صدای بلند میگفتند : تابلیت ویکس خارشت گلون گلون دردی بری سرفه بری ریزش بری ذکام در نظرم مجسم میشدند. و گاهگاه هم چهره دختر زیبای در تلویزیون پاکستان که اعلان جوهرجوشانده را با ناز و ادا میکرد. ذکام اور نزله کا تمام - جوهرجوشانده کا کام یادم می آمد 

بهرحال خدا کند تا هفته آینده که در بندار هوابازان دعوت شده ام صحتم خوب شود.


 


دیدار دوست و بزم موسیقی

  هامبورگ 

در وصف دوست و همصنفی عزیزم خانمحمد هاشمی بدون هیچگونه مبالغه و تعارف میتوان نوشت که: از ده کلکِش ده هنر والا میبارد. او خطاط هفت قلمیِ ، شبکه کار، رسام، آواز خوان، ادیب، خیاط،  انجنیر ، پیلوت و اکنون راننده بس های بزرگ در شهر هامبورگ است. بدون شک او در هر کدام این هنر ها نظیر ندارد. به باور من اگر مندلیف روسی کمالات خان را بشنود او را در جدولش در جمع عناصر مفیده جا خواهد داد.  ما که در خوابگاه دانشگاه همانند برادر در یک اتاق زندگی می کردیم متاسفانه اندکی بعد از فراغت از هم جدا شدیم و امروز شام وقتی موترش را در پارکینگ مارکیت ظهوری توقف داد برای لحظاتی باورم نمیشد که من و او بعد اینهمه سال بالاخره در جرمنی یکدیگر را در آغوش کشیم!. او با خانواده عزیزش در شهرک آرنسبورگ در سی کیلومتری شهر هامبورگ زندگی میکند و با اشتیاق بعد فراغت از کار بدون معطلی بدیدنم آمده تا مرا باخود به خانه اش  به مهمانی ببرد. ما هر دو در دوران تحصیل آرزو ها و ذوق تقریبا مشابه داشتیم که متاسفانه به دلایل مختلف آن آرزو های جوانی یکایک چون آتشی زیر خاکستر حسرت مدفون شدند. زیرا در اجتماع که مجبوری همانند مرغابی با مرغ ها در زمین  راه بروی و با خرچنگ ها در آب شنا کنی تر هم نشوی  اندک اندک متوجه میشوی که حتا امید دوباره شعله ور شدن آن آرزو ها در این عمر کم مثل دودی در هواست. لهذا من زود تر و او بعد تر یکی پی دیگر کشور را ترک کردیم. او در ایران و سپس جرمنی مهاجر شد.

حقا که چه زیباست دیدار و مرور فصل مشترک خاطرات و تجربیات اکتسابی دو دوست محصل پیشین با سرنوشت مشابه پس از اینهمه سال!

با ظهوری وداع گفته سوار موتر خان شدم. سکوتی در موتر حکمفرما شد و لحظه بعد او در حالیکه لبخند ملیح بر لب داشت و سرعت موترش در بزرگراه به ۱۶۰ کیلومتر در ساعت رسیده بود سکوت را شکستانده خطاب بمن گفت:قصه کو نی شکیب جان!! منهم که نمی فهمیدم از کجا بیاغازم سعی کردم  نخست از خاطراتی بگویم تا مبادا او را بطور آنی به رنجش دیروز برم و یا هم گرفتار ترس و وهم عاقبت فردا سازم.او را که انقلابیون هفت ثوری در کودکی یتیم کرده بودند!، با آن طبع حساس درست میشناختم. لهذا خواستم قصه ام را با پرسش از حال و احوال خانواده، خواهران و برادرانش آغاز کنم که ایکاش نمیکردم! زیرا وقتی با تاثر از تراژیدی قتل برادر جوانش بدست انقلابیون هشت ثوری گفت، درحالیکه برای چند لحظه از شنیدن این جنایت آدم نماهای  وحشی مو بر اندامم راست و زبانم از حرکت ایستاده بود. حس میکردم همان لحظه اگر تمام وجودم صدا میشد و می‌رفت درون گلوی خشکیده ‌ام باز هم صدایی به اندازه گفتن واژه تسلیت از گلویم در نمی‌آمد!. اما خان  در ادامه با یادآوری از نامردی بعضی از دوستانش حالم را تغییر و مرا با شعله خشم بر مسند قضاوت نشاند. شدم قاضی که می فهمد خطرناکترین خوردنی دنیا، خوردن گول ظاهر آدمهاست!ولی کاری از دستش ساخته نیست!

بهر صورت به خانه رسیدیم. شبی اینجا بودم. برای بار اول با خانم برادر و برادرزاده ها معرفی شدم. ایشان با محبت بسیار از من پذیرایی کردند. و منهم صمیمانه با تعریف سرگذشت مشترک از دوران دانشگاه تا امروز از هر دری گفتم و خندیدیم، خوان موسیقی گسترانیدم و در شهرک شان بایسکل سواری و هواخوری کردم و مهمان سفره بسیار لذیذ و صمیمی شام ایشان که خانم برادر با زحمت زیادی درست کرده بودند شدم.سپاسگزار لطف همه شان

فردا شب ریزرف جاوید جان فیضی بودم. او مرا در باغ اش برای موسیقی و کباب دعوت کرده بود. من و خان هر دو در باغ رفتیم. محفل زیبای بود با ضرب نوازی داوود جان نبی زاده و هنرنمایی خود جاوید جان فیضی! ناوقت شب با وصف لطف و اصرار خانُ،  جاوید جان لطف کرد مرا با خود بخانه اش برد و فردا صبح زود بعد صرف صبحانه تا ایستگاه بانوف شهر هامبورگ رساند تشکر و سپاس زیاد از مهمان نوازی جاوید جان فیضی! خداوند فرصت جبران اینهمه لطف دوستانم را برایم بدهد.!

 هنگام سفر بسوی هالند در حالیکه از پشت شیشه منظره دشتهای سبز را تماشا میکردم حسی برایم دست داد  که میتوان ره آورد این سفر باشد. برایم خیلی جالب است که نسل بی طالع و سرگردان من در جوانی فقط سعی میکردند تا نقطه‌های کوچک امید را در زندگی پیدا و  نشانی کنند و حالا صرفنظر از رسیدن به آن نقاط کوچک امید، خوبترین خاطره و کار ما این است تا همان جان های که هر بار برای حفظ زندگی کنده‌ایم را برای خود تداعی به همنسلان بازگو و بروی زندگی لبخند زنیم.

 آری! در همین میان سالی و پیرانه سری تلاش نسل ما هنوز این است تا  هربار  تکه‌ پاره های، زخمی  و خونین خود را به دیوار بلند زندگی سنجاق کرده‌، در آینه به خود بگوئیم  خیر اس این هم میگذرد. تیر میشه


۱۴۰۳ شهریور ۱۱, یکشنبه

دنباله سفر آلمان

 هامبورگ

همینکه کشتی دنمارک وارد بندرگاه آلمان شد متوجه شدم که آسمان آلمان عبوس و از میان ابرهای تیره و تار، ترق و تروق رعد و برق به گوش می رسد. بس حامل ما بسوی هامبورگ راه افتاد. ساعتی بعد انگار سقف آبی آسمان فرو غلطید و باران با مشت های سنگین خود بر فرق بس حاملم با غضب چنان می کوبید که ترس را بوضوح  در چهره مسافران نمایان میکرد. شاخه های درهم و پیچ در پیچ درختان دو سوی اتوبان در زیر تازیانه باران و زوزه های باد وحشی، تا آئینه بس کش و قوس می آمدند و به اطراف خم میشدند در همین اثنا دوست دیرینم ظهوری زنگ زد و با نگرانی از شدت باران موقعیتم را پرسید. گفتم هنوز در بس هستم. و دقایقی بعد بس حاملم در بانوف مرکزی هامبورگ در حالی توقف کرد که آفتاب قشنگ مثل خودش می درخشید  و در ۴ روزی که در هامبورگ بودم خوشبختانه هوا واقعا خورده میشد و هواخوری کیف دیگری داشت.

 از بس پیاده شده جاده اشتین دم را قدم زده وارد مارکیت ظهوری شدم. او را هفت سال بعد وقتی در بلجیم به فاتحه پدرم آمده بود دیدم. میلاد جان پسرش که در پاکستان متولد شد، امروز نامخدا مرد بزرگی شده! سایر برادرزاده ها نیز لله الحمد به ثمر رسیده اند. جنرال ظهوری با همان لبخند ملیح  هر لحظه مرا ياد خاطرات خوبي که در پاکستان و کابل داشتیم می انداخت.  خاطراتی كه با احتياط از زير چادر زمان پديدار مي شدند.

واقعا زندگی شباهت به یک "کوه بلند" را دارد. و زندگی کردن خودش کوهنوردی است. آدم با پیش‌رَوی و صعود بسوی قلُه کوه خوشحال و با  فتح قلُه‌، شادی موقتی را تجربه می‌کند. اما دفعتا از بالای قله فتح شده، ابر و مِه، سنگینی را می بیند که در عقبش قله‌ی بلندتری است و آنگاه میفهمد آنچه که فتح کرده قلُه نبوده لهذا خشنودی را باید به فتح قله بعدی واگذار کرد بیخبر از اینکه این جریان انتها ندارد. زمانی من و ظهوری یکجا کوهنوردی میکردیم اما من در همان فتح نخستین با بهانه قناعت پا پس کشیدم ولی ظهوری چنان آدم مصمم و با اراده است که همیش حرکت برایش بیشتر از  فتح قله ها ارزش دارد. بنابرین او در هر مکانی که بوده با حرکت خستگی ناپذیر برای فتح قله موفقیت آستین بالا زده و ماشالله که موفق هم است. امروز نیز آرزوی فتح قله دیگر و خرید مارکیت دیگری را در سر داشت که امیدوارم موفق و کامگار باشد.ناگفته نماند خانمش که برایم جایگاه خواهر را دارد با پختن انواع غذا های لذیذ پذیرایی گرمی از من کرد و تحفه های بسیاری را به یکایک اعضای خانواده ام اهدا کرد که از ایشان کمال تشکر و سپاسگزاری میکنم.

هنوز مصروف صرف صبحانه با ظهوری بودم که نخست هم صنفی عزیزم خانمحمد هاشمی و سپس دوست بزرگوارم عزیز جان بهار یکی پی دیگر برایم زنگ زدند و هر دو مرا به مهمانی شب دعوت کردند. عزیز جان لطف کرده پیش از رسیدن ما در مارکیت ظهوری صاحب تشریف آورده و منتظرم بودند. که پس از دیدار و نوشیدن گیلاسی از چای با او راهی گردش در بازار هامبورگ شدم. ایشان ضمن اینکه من و ظهوری را برای نان شام در رستورانت قشنگی روبروی بانوف دعوت کردند، مرا به زیباترین جاهای تاریخی و مغازه های فروش لباس در هامبورگ بردند. خانم محترم شان نیز طی تماس تیلفونی از من برای شام در خانه دعوت کردند که با سپاسگزاری عذرم را گفتم و ایشان هم بزرگوارانه پذیرفتند. ممنون محبت های شان!


اما در اثنای پالیدن لباس در فروشگاهی که لباسهای مقبول و مناسب داشت دفعتا چشمم به آئینه ئ مقابلم افتاد. انعکاس قامتم در آئینه را شبیه روز های هدر رفته زندگی یافتم. وقتی به عکسم در آئینه دقت کردم با این شکم بی ریخت هیچ معنایی در خویش ندیدم. حتا نمی شد حدس زد با پوشیدن همین لباس زشت میشوم یا زیبا!مثل اینکه یک تکه سنگ یا توته خشت هرچند پخته ولی بیکاره که در وسط یک حویلی نو ساخته و یا بیابان افتاده باشد را طبیعتا نمیشه زشت یا زیبا گفت. عزیز جان نیز متوجه شد نصیحتی کرد.بی محابا پذیرفتم! آ بگذریم!ده گور پیری! و طرفهای شام با عزیز جان بهار وداع کرده دوباره به مارکیت برگشتیم. لحظاتی بعد دوست و همصنفی عزیزم خان محمد هاشمی بدیدنم در مارکیت تشریف آوردند. ایشان را بعد تقریبا سی وچند سال میدیدم. و با اتفاق هم روانه منزل ایشان شدم. ادامه دارد

تجدید دیدار از کوپنهاگن

فرودگاه


پس از ۲۹ سال آزگار در دوم اگست سالجاری بار دگر گذرم به کپنهاگن افتاد. انگار شرکت در جشن عروسی نجیب جان میرزازاده، بهانه شد تا آب و دانه ام برای بار سوم در این شهر موقتا حواله گردد. شهری که نخستین بار با دیدارش در ۳۱ سال پیش اروپا را شناختم و برایم مثل هر شهر دنیا جاذبه های خود را داشت، ولی حسرتا، با آنکه آنزمان جوان بودم، ذهنم آشفته  و ناآرام بود. قلبی که آهن ربائی به جاذبه خوشبینی و مثبت اندیشی داشته باشد در سینه ام نمی تپید. نیمچه امید و شیدائی جوانی، جای خود را به حزن بس سنگین سپرده بود.حزنی برآمده از دل زندگی  ملتهب تحمیلی جنگی که روی هر چیز از جمله آن سفر آکادمیک نیز تاثیر گذار بود و آن را به نحوی شبیه فرار از خود و پناه ‌بردن به هیچ و پوچ کرده بود تا سیر و سیاحت. لهذا از هر دو سفر آنگونه که لازم بود لذت چندانی نبردم. اما امروز  که دلتنگی  بخشی از وجودم شده. دلتنگ خیلی چیزها از جمله روزهای گذشته ام هنوز قادرم  در میان خیال و واقعیت درون همان دانشگاه هوایی بگردم.فقط با این تفاوت که این بار من در همان فرودگاه به تنهایی قدم میزنم. یادم می آید از همسفران دوره اول انجنیر فتاح و از همسفران دوره دومم کپتان بختیار دنیا را وداع گفته اند. خداوند رحمتشان کند. نعیم جان، سردار آقا، من و روکی خان که هنوز نفس میکشیم هم اجبارا در چرخه زندگی تغییر جایگاه داده ایم و به نحوی با آرزو های آن روزگار وداع گفته ایم!  خلاصه اینکه به وضاحت می بینم پس از گذر این همه سال،  در این شهر زندگی روزانه مثل گذشته با طلوع خورشید آغاز و با نور ماه و تاریکی شب قسما به خواب سپرده می شود!


شهر کوپنهاگن  Køb-en-havn

این شهر که نامش از دو کلمه "کوپ"  به معنی خرید و "هاون"  به معنی بندر  که مفهوم " بندرگاه بازرگانی"  را میدهد تشکیل شده با داشتن دو خط میترو، مشهورترین تندیس پری دریایی، بازار استروگت میدان غودس پلس و دهها جاذبه توریستی این بار برایم حال و هوای متفاوت تری داشت.  انگار دیوار ها و راهرو های شهر هرکدام سنگی بر شیشه احساسم میزدند تا با دلتنگی در تنهایی نغمه زندگی بخوانم. احساس تنهایی گاهی مثل لشکر دیو هاست که به آدمیزاد بی دفاع حمله می‌کند و گرد و خاکش را در هوا بلند می‌کند و دلتنگی هم درست مثل شلیک یک گلوله به دست و پا میباشد. که آدم را نمیکشد اما زیستن را مختل می کند.

مخلص کلام از اینکه در زندگی خیلی رؤیا بافته‌ و کمتر زیسته‌ام، هر لحظه نه تنها احساس تاسف و تاثر بلکه به نحوی بر خویشتن خشمگین میشدم. از همین سبب با رسیدنم در هوتل، یکبار دیگر افکار تلخی که سال‌ها پیش بر آنها غلبه کرده‌ بودم،  طوری سرم هجوم آوردند که حس کردم هنوز خود را به خاطر اشتباهات گذشته نبخشیده ام و مسئول پذیرایی هوتل با نگرانی در  فکر دیگری شده پرسید : آقا! ناراضی و غمگین بنظر میرسی! آیا از سرویس ما خوشت نیامد؟ 

در برابر این پرسش ناگهانی بیاد بخشی از دیالوگ یک سریال ایرانی افتادم که کسی از یک دوستش پرسید: امروز چرا غمگین به نظر میرسی؟ وی بلافاصله در پاسخ گفت:من همیشه غمگینم، ولی امروز انرژی کافی برای پنهان کردنش را ندارم!. لهذا منهم برای پاسخ به این سوال حرفی نداشتم . زیرا بعضی جا ها هست که با هجوم خاطره ها، حسرتها و غمها جای آسمان با زمین، دریا با ساحل و شاید حتا جایگاه حق با باطل برای آدم عوض میشود و طبیعی است که در همچو جاها انرژی پنهان کاری از آدم فرار کرده مجبور به دروغگویی میشوی  زیرا نمیتوانی خاطراتی که گاه محو وگاه روشن در پیش چشمانت ظاهر می شود را برای یک ناآشنا تعریف کنی.

اشتراک در جشن عروسی

محل برگزاری جشن در ۴۰۰ متری هوتل اقامتم بود. لهذا این فاصله را با دریشی و نیکتایی بسته در رفت و آمد قدم زدم. در اوایل بجز نصیر جان میرزا زاده کسی را از جمع مدعوین نمیشناختم. سپس پدر عروس که در ناروی میزیست نیز آشنا برآمد . ایشان هم دوره دانشگاهی ام بودند ولی این دو نفر هر دو خسر بودند و خیلی مصروف! لهذا در چنین لحظات تنهایی، همدل و آشنائی بکار بود تا مثل دوران مکتب از عقب خپ خپ آید و  چشمانت را با دستانش ببندد تا  تمام حال و احوال داشته و نداشته دلت را بیرون کشی و خوشبختانه که چنین شد لحظاتی بعد نصیر جان میرزا زاده پیشم آمد و مرا پیش جلیل جان برد. با دیدن جلیل جان پس از سی و جند سال انگار روح تازه در بدنم دوید نستولوژی جوانی تازه شد و از طریق ایشان سعادت معرفت  با بسیاری از هموطنان را پیدا کردم. جلیل جان یگانه کسی بود که صادقانه در هر دو سفر تحصیلی ام از من خواست در کوپنهاگن بمانم اما من حرفش را قبول نکردم و امشب  شبی بود که با اعتراف صادقانه باید خود را بخاطر تک تک رفتارهایم محاکمه میکردم. محاکمه هایی که هرگز به تبرئه منجر نمی شوند. زیرا گاهی هنوز فکر میکنم هر دو بار تصمیمی که آن لحظه فکر میکردم درست باشد را گرفته و عمل کرده بودم. در این میان گاهی  نسبت به خود احساس ترحم میکردم و در دلم میگفتم بگذار بابا! با تمامِ زخم هایی که هنوز التیام نیافته اند من خوشبخت بوده ام.

 بهرحال شبی خوب و محفل زیبائ بود. خداوند هر دو جوان را به مراد شان برساند.! فردا ساعت ده ونیم صبح از پسرخاله ام استاد رحیم ضارع پیام گرفتم که در پذیرایی هوتل منتظرم هستند. با خوشی به ریسپشن رفتم بزرگمرد با خانم شان استاد مونس هردو به انتظارم نشسته بودند. آنها را پس از بیست سال می دیدم. لحظاتی بعد با هوتل وداع و به اتفاق هم به منزل دختر خاله ام در شهرک نیستفر  دنمارک رفتیم. دختر خاله و شوهرش اشرف جان پذیرایی گرم از ما کردند که همیشه مرهون و ممنون لطف و محبت ایشانم. شبی زیبای بود. از خاطرات سفر اخیرم در وطن با اندک مبالغه و استعاره ها گفتیم و خندیدیم . فردایش به اتفاق هم راهی خانه استاد ضارع بسوی شهر مالموی سویدن شدیم. ناگفته نماند که دنمارک نیز قانون طبیعت آنچه دو شد سه میشه را به اثبات رساند! کاش همه همینگونه محقق شوند.


ادامه دارد








 سویدن - مالمو

تونل و پلی که برای اتصال دو کشور دنمارک و سویدن به طول مجموعی ۱۲ کیلومتر ساخته شده است، نگاهم را به معماری های مدرن قرن ۲۱ تیز بین تر و عقلم را باور پذیرتر کرد. 

آری! پل موسوم به اورسوند که به فاصله ۸ کیلومتر روی دریای مالمو به امتداد تونل زیر آبی ۴ کیلومتری تا کپنهاگن بشکل اتوبان و خط ریل دو طرفه با ظاهر ساده و ساختار پیچیده توسط -روتن- معمار معروف دنمارکی طراحی و احداث گردیده، شاهکاریست که توانسته میان عوامل طبیعی و خشم دریا و زمین پایدار بایستد.

 حقا که این شاهکار با طبیعت، سواحل دیدنی و منحصر به فرد آن بیننده را مسحور طبیعت و مجذوب دانش بشریت میسازد. استاد ضارع حین رانندگی بر فراز پل اورسوند گفت: طولانی‌ترین پل جاده‌ای و ریلی که  شبه جزیره اسکندیناوی را به اروپای مرکزی و غربی وصل میکند همین پل میباشد. استاد در حالیکه در مورد شهر شان برایم توضیح میدادند بزودی در یک جاده خلوت پیچیدند و پشت دروازه منزل شان ایستادند. از موتر پیاده شدیم و پس از نوشیدن چای بلافاصله بدیدار دوستم محترم عبدالغفور امینی شاعر ، هنرمند و کارشناس امور زراعتی، بسوی شهر لوند راه افتیدیم. امینی صاحب لطف کرده با ما  به شهر مالمو آمدند. در نتیجه فرصتی فراهم شد تا هم با ایشان شهر را گردش کنیم و هم در خانه بزم موسیقی بپا کنیم. سپاس از لطف امینی صاحب

برج یا آسمانخراش دورانی  Turning   Torso

 استاد ضارع میخواست گردش را از قلب شهر شروع کنیم اما امینی صاحب پیشنهاد رفتن به برج ترنینگ تورسو و سواحل دریای مالمو را داد. به اتفاق هم آنجا رفتیم. برج ترننگ تورسو به معنی ستون‌فقرات پیچ خورده در نزدیکی سواحل بحر شهر مالمو قرار دارد. این آسمانخراش که ۵۴ طبقه‌ و ۱۹۰ متر ارتفاع دارد بلندترین برج در کشورهای اسکاندیناویایی میباشد.
مهندس و هنرمند هسپانیایی سنتیاگو کالاتراوا در این طرح با الهام از اسکلیت بدن انسان در هنگام چرخش نود درجه که بدن در برابر کمانش مقاومت می‌کند، دست به طراحی این آسمانخراش زده است. این برج که هم قد پهلوان کاولنگی میباشد  شامل ۹ مکعب که گرد محور مرکزی پیچ خورده‌ و در بالاترین بخش ۹۰ درجه نسبت به مبنای آن میچرخد دارای۱۴۹ آپارتمان زیبا و شیک در طبقه‌های بالایی میباشد. با امینی صاحب و استاد ضارع اطراف این آسمانخراش لندهور مانند و سواحل دریای خروشان مالمو قصه کنان قدم زده بخانه آمدیم. فردایش که روز آفتابی و قشنگی بود، دوباره گردشگری را از قلب شهر آغاز و تا منطقه ستارت تورگیت قدم زنان چشم به هوا دل به تماشا سیاحت کرده بخانه برگشتیم. این بار اشرف جان و خانمش نیز ما را همراهی میکردند. لحظه ی بعد دوستم انجنیر علی احمد دلیر و خانواده محترم شان، همراه با شاعره توانا خانم ولیزاده و خواهر بزرگوارشان به خانه استاد تشریف آوردند. با این جمع صمیمی از سیاست، عرفان، موسیقی، شعر و حتا فیسبوک و تویتر گفتم و شنیدم. سپس بزم موسیقی آراستیم. من در پیچیده‌ترین افسردگی ها و نگرانی های نهانی، آرامشی عمیق را در موسیقی میابم، جلوه هایی تشعشع عشق را به دیده عیان در بال امواج پرده سازم مینگرم. و آنگاه که شنونده را اهل دل یابم شبیه آتشفشانی که پس از قرن‌ها فوران کند میشوم و با وصف خود سانسوری بسان  جوی کوچک که دفعتا در آن سیل بیاید از برکه متروکه تکرار ها و عادت ها می گذرم عاشقانه فریاد میکشم. تشکر از همراهی و محبت تک تک دوستان همدل! انگار در آن شب تاریخی و فراموش نشدنی انبوهی در هم فشرده از شعر، موسیقی، محبت، خنده، بغض، اشک و اندوه دور و دیرین، پس از ماه‌ها پیش چشمم آمدند. اندکی بر مژه دل ماندند و رفتند! فردا صبح زود انجنیر صاحب دلیر و اشرف جان با وصف بیخوابی مرا تا بس استیشن مالمو همراهی کردند! سپاسگزار لطف همه دوستان بویژه استاد ضارع و استاد مونس که این فرصت زیبا و طلایی  را فراهم کردند!




۱۴۰۳ مرداد ۱۱, پنجشنبه

برگشت از سفر

 در طلب کوش و مده دامن امید ز دست

دولتی هست که یابی سر راهی گاهی

(اقبال)

 در اثنای اوج گیری هواپیمای حاملم از فرودگاه استانبول بسوی آمستردام، از پشت پنجرۀ هواپیما وقتی به زمین می نگریستم، احساس عجیبی از این سفر ۲۳ روزه داشتم.

 شاید احساس کسی را  داشتم که بعد از ساعتها شنای طاقت فرسا برای نجات جانش، تصادفا به کمک امواج وحشی اقیانوس به خشکی ساحل آورده شده و حالا خسته و بی‌جان درحالیکه به تماشای مد و جذر امواج غرق است، با نگاه بی‌حال، رفت و برگشت امواج اقیانوس را نوعی دلجویی از خود تلقی میکند. 

 شاید هم شبیه مسافری هستم  که پس از سفر دشوار وقتی دروازه های بلند شهر را به رویش باز می بیند بلافاصله به طنازی نشانی حاکم شهر می پرسد تا قبل از اینکه رُفتگر زمان بقایای خاطرات و خطرات سفرش را آهسته آهسته از ذهنش بزدایند، محصول حافظه و چشم دیدهایش را  با اشتیاق تمام به حاکم شهر حکایت کند!


آری! منهم در هوا تصمیم گرفتم با رسیدنم در خانه هرچه در این مسافرت ( سیاحت یا لحظه تراپی) دیدم، را روی صفحه کامپیوتر بریزم و با شما دوستان شریک کنم و چنین کردم ولی حالا یادم آمد که فقط یک  دو گپ زیرین مانده 

نادانی آگاهانه، سردی انتخابی و راستگویی دستها

پسر کاکایم داکتر فرید جان دانش از من خواست برای پیگیری دوسه موارد اختلافی که در زمین موروثی مشترک ما با همسایه ها و همجواران پیش آمده، اقدام کنم. قبول کردم و طبعا اقدام به این موارد پایم را از صحبت با طرفین دعوی تا شورای قریه، دفاتر محکمه و حقوق باز کرد. سرانجام اصل دعوی تا ساختن وکالت خط به آینده موکول شد اما درس و انتباهی که از این تجربه گرفتم این بود که هیچ چیز خطرناک‌تر از نادانی آگاهانه و  غم انگیزتر از سردی بی رمق، با برنامه آدمها نیست!

بطور مثال: دو برادر که یکی پیر طریقت و دیگری حاجی شریعت است  روی یک قطعه زمین اجدادی ما قلعه آباد کرده اند. برایش زنگ زده گفتم: من از این زمین قباله دارم  لطفا اسناد خود را بیاور تا کریمنال تخنیک معلوم کند حق با کیست. وی پس از اندک مشتعل شدن گفت: من این زمین را از فلان آدم خریده ام برو با او حسابت را تصفیه کن! من گفتم: اگر رسم اینگونه باشد پس بیا من هوتل سرینا را بتو میفروشم. تو برو هوتل را تصاحب کن صاحبش که آمد او را به هالند نزد من بفرست! او تیلفون را قطع کرد و با رویکرد دوباره به تجربه دیپلوماسی سرد سی ساله دیگر پاسخم را  نداد. بیخبر از اینکه وقتی به عقلانیت پشت کنی بدون شک روزی در نادانی اگاهانه با سردی بی رمق در زمهریر یخ بسته خود آتش خواهی گرفت.

آدم دیگری که دوست شخصی و خانوادگی ام است زمین کاکای مرحومم را سیزده سال پیش خریده! نامبرده وقتی دیده اوضاع امنیتی خراب است و شهر شغالی، قلعه اش را حدود سه بسوه  روی زمین ما خزانده و مفت آن را  تصاحب کرده است!چند سال بعد وقتی پدرم و پسرکاکایم متوجه این کار میشوند بلافاصله به ایشان پیشنهاد جریب کشی مجدد را میکنند.  اما ایشان با رد این درخواست اصلا اجازه جریب کشی را  نمیدهند. بالاخره پس از  سقوط جمهوریت، پسر کاکایم با شرط جریب کش می آورد و نشان میدهد: تا سیه روی شود هر که دروغش باشد!

 حالا این بندگان خدا پذیرفته اند که بلی سه بسوه زمین که مشتمل بر ۶۰ بسواسه میشود داخل محوطه شان آمده ولی اصلا نمی دانند مثل ملانصرالدین که ای ره کی اینحا آورده است؟(درحالیکه از حقوق پرسیدم اشتباه رجه در هنگام جریب کشی فقط یک بسواسه قابل توجیه است نه ۶۰ بسواسه ). 

من به اینها در کمال احترام گفتم: از اینکه ۱۳ سال زمین ما را احاطه کرده اید هیچ شکایتی نداریم! از اینکه قیمت زمین نسبت به دوران جمهوریت نصف شده و ما را خساره مند کردید باز هم هیچ خساره ای از شما طلب نداریم. از زمین خود حاصل، کرایه و ته جایی هیچ چیز در این ۱۳ سال طلب نداریم فقط لطفا زمین ما را برای ما برگردانید.

در پاسخم گفتند: زمین را به هیچ وجهه بر نمیگردانیم چون قلعه را یکجا با زمین بین پسرانم تقسیم کرده ام!

لهذا زمین تان را بزور از شما میخرم. قبول کردم. اینبار میگوید: به نرخ کجالو که از کاکایت در ۱۳ سال پیش خریده ام میخرم! 

دلایل دیگری که بر مبنای آن خود را حق بجانب و تصرف شان را موجه میدانستند اینها بود: ۱- او بیادر تو خبر داری  همی زمین جغل بود! چقری بود! ما از سنگ پر کدیم؟ در پاسخ گفتم: بمن چه؟ گیرم پر از ماین بود  پاککاری اش را به دالر کرده باشی؟ خریدار تو فروشنده مرحوم حاجی عبدالرازق؟ بکدام دلیل تاوان زمین جغل دار مرحوم عبدالرازق را همسایه اش بپردازد؟ وقتی میفهمد استدلالش پوچ است با تعجب میگوید: نه خو اوطور نمیشه! 

دلیل ۲-  زمین را که خریدیم، قصابان محله آمدند و شف دعوا میکردند ما بزور ریاست امنیت ندادیم!! 

پاسخ : نفهمیدم چه ربطی بما داره؟ تاوان شف زمین را  از همسایه فروشنده باید میگرفتی؟با قهر میگه خو حالی شده دیگه!

 خلاصه فهمیدم که در برابر نادانی آگاهانه جز اینکه قامت رفتارم را، به صبر بیآرایم و ریش و قیچی را دست خودش ندهم چاره نیست. چنین کردم وانصاف را باخود شآن گذاشتم. آنها هم رفتند دنبال همان دیپلوماسی خموش ۱۳ سال پیش! 

 بنظرم موانع فیزیکی هر قدر دشوار و سخت پا باشند، باز هم میتوان آنها را با تدبیر از سر راه برداشته حلّ و فصل کرد. امّا موانعی را که از برآیندهای نیندیشیدن، حیله گری، کمپلکسهای زورگویی و احساسی در وجود آدمیان شکل میگیرند، به سختی میتوان آنها را در کوتاهترین فرصتهای ممکن برطرف کرد و چه بسا که جز با توسل به حربه زور بالمثل و تحمیل قانون سختگیرانه چیره شدن بر آنها ناممکن باشد.! لهذا اینگونه محیط پیرامونی را سرشار از دغل و افسون یافتم به همین دلیل آرام قدم زدن، در مه و غباری از بی تفاوتی ها را ترجیح داده دعوی را به آینده موکول کردم.!

اما میگویند که چشم ها هرگز دروغ نمیگویند، ولی اینبار دیدم و متیقن شدم که دست ها در راستگویی از چشم ها صادق تر اند. دست ها، بیش از لب ها با هر حرکتی سخن میگویند. برای دانستن حقیقت بجای چشمها به مشت های گره شده بنگرید. برای اندازه تلخیِ عصبانیت، به دست های لرزانش توجه کنید. به جای تعجب از نگاه بی روح کسی، دست های یخ کرده از تشویشِ وجودش را لمس کنید. باور کنید دستها با لمسی نوازش گر میشوند با تکانی وداع گر، دستها خلاق اند و بی بدیل .

خوب بودن و گولکیپری 

دو هفته میشود که از بی مضمونی با بی میلی مسابقات فوتبال اروپایی ۲۰۲۴ را دنبال میکنم. نکته جالبی را که تازه از تماشای همین مسابقات فهمیدم اینست که: آدم خوب بودن مثل گول کیپری کردن است. گولکیپر بیچاره صد تا توپ را با سر و تن  و جان مانع میشود، اما بعد یک چک چک  و هورا یاد همه میرود. زیرا همه بدین باورند که وظیفه اش است. ولی اگر فقط یک توپ از پیش اش گُل شد دیگر هرگز  یاد کسی نمیره و همه بک یک زبان میگویند: میدان ره همی گولکیپر پدر لعنت در باخت داد. لهذا در این دنیا زیاد خوب بودن، همیش در دسترس بودن، بیش از حد تحمل و مدارا کردن باعث می‌شود تا گولکیپر گونه نادیده گرفته شوی!

حرف دیگری که خیلی توجهم را جلب کرد، همین قانون ضربات پنالتی در ختم مساوی شدن دوتیم است! این یعنی چه؟چه ایدۀ مسخره ای؟ دوساعت با تمام توان و قوت میدوند و نتیجه مساوی میشود اما این درست نیست باید یکی برنده و یکی بازنده اعلام شود. تاوان این را هم باید گولکیپر بدهد آخر برای چه؟؟؟ مثل اینکه در ورق های امتحان نمره ۶ کامیاب است و ۵ و نیم ناکام آخر چه فرقی بین پنج  و نیم و شش؟؟؟ جمله ای خوانده بودم که:  باید برای فرسوده‌نشدن در برابر ظلم و بی عدالتی ، محتاطانه گاه عیان و گاه نهان شد. اینجا خط عیان و نهان را بسته اند.

افغانستان

 غزنه

هنوز سه روز از رسیدنم به کابل نگذشته بود که دوست و همصنفی عزیزم نصیراحمد جان فیضی، به دیدنم از غزنی به کابل آمدند و سپس مرا با خود به شهر غزنی بردند. در روزهایی که در غزنی مهمان شان بودم همه روزه با من در رفتن به سر مزارع ، زمینها و باغ پدری سرگردان بودند. باآنهم با استفاده از فرصت توانستیم سری به بالاحصار غزنه، مکانهای تاریخی، هدیره آبایی ما و مزار پیر طریقت نقشبندی مرحوم ملاجمعه که در جوار  زیارت حکیم صاحب قرار دارد برویم و سلامی تقدیم حکیم فرزانه غزنه کنیم. مضاف بر این توانستیم برای فاتحه مرحوم استاد حاجی یعقوب خان تا  قلعه آزادخان  برویم. روانش شاد!  در ضمن فرصتی شد تا برای دیدن صبور جان و برادرانش که همبازی های دوران کودکی من هستند از قلعه اکرم هم دیدن کنم. از نصیر و خانواده محترم شان  که زحمات زیاد کشیدند قلبا سپاسگزارم! حسن دیگر این سفر هم معرفی و آشنایی با داکتر صاحب وحید جان بود که قبلا در فیسبوک باهم دوست بودیم ولی با دیدار از غزنه فرصتی پیش آمد که ایشان لطف کرده خانه نصیر جان به دیدنم تشریف آوردند.نصیرجان اصرار داشت در بند سلطان و سرده میله ای هم داشتم باشیم ولی متاسفانه  نشد. بهرحال دیدار از غزنی با تمام جار و جنجالهایش زیبا و بیاد ماندنی بود.یادش بخیر

دیدار از  آرامگاه خموشان

به آرامگاه پسرخاله ام که در بلندای تپه ی مشرف بر تمام شهر خوابیده خیره مانده دستی بدعا بلند میکنم. ولی حس میکنم دستانم از حرکت ایستاده و انگشتانم چنان سرد شده که گویی متعلق به من نیست. میخواهم سلامی تقدیمش کنم اما انگار بی حسی سراسر زبانم را فرا گرفته است. بغض عجیبی که نه تبدیل به واژه میشود و نه اشک،  در گلویم گیر کرده است!  انگار دستان تنومند اندوه، دلتنگی، افسردگی و خشم دور گلویم حلقه زده و راه را بر نفسهایم ‌بسته‌اند.  

ما هر دو از بعضی جهت ها همسرنوشت بودیم. ما هر دو هرگز دوره ی آسودگی کودکی نداشتیم. همیشه بزرگ بودیم. از کودکی به گونه ی مجبور بودیم در دوره ی بزرگسالی سیر کنیم. من پسر بزرگ خانواده بودم و بالاجبار باید چنین میبودم اما او داوطلبانه این کار را میکرد. مضاف بر اینها هر دو سالها زندانی درد مهاجرت، سالها اسیر در چنگال تب سرد بی پناهی، سالها محنت کش تنگدستی و مدت های هم ناخواسته در میدان جنگ کشانده شده بودیم. با افکار پریشان پیچیده در  دهها خاطره بگورش خیره میمانم، گویی همهٔ این سال‌ها را در باد زیسته‌ و بر باد زیسته‌ام و اکنون به جز خرمن اندوه‌ چیزی برایم باقی نمانده است، بیشتر به فقدان، به نبود، به کاش های زندگی که مثل حفره ی ناسور ذهنم را کم کم از کار می اندازد می‌اندیشم. دردی احساس نمی کنم اما دقتم را با تعمق در واژه های فلسفی چون وجود و موجود، هست و نیست، اگزیستیالیسم و نهیلیسم از دست میدهم.! حالم بدتر از اوست که اینجا آرام خوابیده و شهر را زیر نگین دارد .  ناگه او را در عالم رویا در اوج جوانی متبسم زنده و سلامت میبینم که روبرویم نشسته و پول فروش کاه سنگی خرمن را تقسیم میکنیم!  انگار با تبسم معنی دار بمن می گوید:آری! ظاهرا من و  تو هر دو از کودکی در یک مکان تاریک در زیر فشار مشکلات روزمره، حبس یا  دفن شده بودیم!. اما بهترست خوشبینانه تر اینگونه فکر کنی که برعکس، ما هر دو در یک زمین حاصلخیز کاشته شده بودیم تا بار بار با رویش نو شکوفا گردیم این را میگوید و در لحظه از نظرم ناپدید میشود. نوعی سبکی تدریجی را احساس میکنم. انگار با رفتنش انگیزۀ زندگی را از من میگیرد.طوریکه دیگر برای بودن و زنده بودن خسته‌ام!  احساس پوچی مفرط می‌کنم. چه بسا گذشته ها، زندگی و همۀ خاطرات مشترک ما قدم به قدم طوری از پرده ای چشم هایم می گذرند که دیگر نمی شود سینه قبرستان را، غروب را،  مرگ نور را حتا به نیت نیک اجازۀ سیر تخیل دهم. با خود میگویم او چه زود رفت! انگار آنقدر با زندگی بیگانه و مرگ را زیسته بوده که وقتی مرگ به سراغش  آمده در دل گفته باشد چقدر چهره ات آشناست و بی محابا همسفرش گردیده است! پیش چشمم پرده اسکایپ ظاهر میشود که برای بار آخر او را در آن متبسم حلیم و مهربان از مکه مکرمه دیدم و گفت : افغانستان میروم!بلیط یک طرفه خریده بود. شاید همینجا آخرین ایستگاهش بود. 

آری! مرگ پایان زندگیست اما پایان کار نیست! آدمی بحیث دوندۀ درحالیکه همۀ وجودش پر از شوق رسیدن است در مسابقه زندگی ظاهر می شود، ولی پس از آنکه در گلِ و لای بطالت گیر کرد و سالها بند ماند به مرور زمان اشتیاقش هم خاک خورده کهنه و بی معنی می شود. بالاخره با گذر زمان همۀ آرزو ها نیز اهمیتشان را از دست داده و دلش از زندگی چنان سیاه میشود که میخواهد اجبارا بمیرد تا مردنش دلیل کافی برای نیمه تمام گذاشتن کاری که همۀ زندگی اش بود باشد. ولی صاحب این گور از این قاعده نیز مستثنی بود. زیرا او همیشه امیدوار و آرزومند به زندگی بود و هرگز به  مرگ نمی اندیشید. قابل یادآوریست که او در مکتب همیش اول نمره بود ولی با تاسف که با همین سطح هوش به دلیل اوضاع بد جنگی حاکم هرگز فرصت آنرا نیافت تا برای  ادامه تحصیلاتش بپردازد.سرانجام کرونا لعنتی او را از پا در آورد! روانش شاد.!

بگورش خیره شده با خود میگویم شاید سرگردانی و کژبختی در پیشانی نسل ما نوشته شده بود، نسلی که به جای اوج گیری، خواب سقوط، به جای عیش، خواب اضمحلال و فروپاشی و به جای عشق خواب حقارت میدیدیم! سمت هرکسی میرفتیم، از ما دور می شدند، اگر در جا یا مقامی خود را بزور لیاقت خود نصب میکردیم جایگزین برای ما می آوردند، فراموش مان می کردند، انگار از دیدن ما زخمی میشدند. لهذا اکثریت از نسل ما درست مثل خاکستری که بعد از آتش در دست باد پراگنده و نابود میشود داوطلبانه از محور جاذبه زندگی  فرار کردند، حتا با پای شکسته از خود هم فرار میکردیم. خودم لحظاتی را تجربه کردم که دلم میخواست حتا به هر قیمتی از زیر فشار مداوم زندگی رها شوم تا مردنم دلیل کافی برای هر آنچه که در برنامه داشتم و نشد باشد.

 صدای نصیر پیچیده در شیون باد مرا بخود می آرد!احسان جان موبایلش را به نصیر میدهد تا عکسی به یادگار گیریم. منهم با گرفتن عکسی با پسر خاله ام سرود وداع میخوانم: روانت شاد پسر خاله عزیز! جاودانگی یعنی رسوخ در دلها با کاشتن مهر و تبسم فراموش نشدنی!بخدا جاودانه ای  عبدالکریم! بامان خدا یار و رفیق مهربان! زلگی عزیز

نصیر موترش را از راه های صعب العبور بوق بوقی با بی احتیاطی رانده از کنار جوی اته گه و سینی به سمت موی مبارک و از آنجا بخانه عمه ام میرویم و پس از وداع  و تشکر با داکتر احسان جان برای همراهی و راه بلدی بلافاصله به هدیره آبایی رفته و با اتحاف دعا به روان پاک رفتگان ساعتها به حقیقت زندگی و مرگ مشغول میشوم. باوجودیکه دیدار از گورستان عزیزان سفر کرده در صدر برنامه ام بود. با آنهم نتوانستم پیش سه تن از نزدیکترین دوستانم قاری نجیب، حاجی زمان و اسحاق خان که در سه سال گذشته رخ در نقاب خاک کردند بروم. ولی از گورستان پدر، مادر، خاله ها، کاکا ها و خسرم در کابل و از هدیره آبایی ما که در آن قبر پدرکلان، مادر کلان عمه و کاکایم است در جوار مزار حکیم سنایی در غزنه دیدن کردم! حسی عجیبی دارد رفتن کنار این خانه های ابدی مسکوت! اینجاست که میفهمی اصولا انسان؛ مجموعه ای  از حرف های ناگفته، زخم های عفونت کرده، استخوان های شکسته، و درد های که از روح به جسم ضعیفش رسوخ کرده و سرانجام او را مجبور به خاموش شدن و خوابیدن در این مکان نموده است میباشند. تخیل حرف زدن با هریک از آنها از یکسو مرا به مکان‌های پر از احساسات عمیق که شادمانه تا ابد آنجا بمانم میبرد، از سوی دیگر ابتدایی‌ترین و دلخراش‌ترین ترس‌های آدم را آشکار میکرد.بقول نیچه: خیره شدن به حقیقت آسان نیست. آری مرگ یک حقیقت است! و خیره شدن به گورستان عزیزان حقیقتیست چشم آزار!  و روز برگشت بکابل فرصتی پیش آمد که محترم حاجی آغاگل خان را هم در غزنه ملاقات کنم.