۱۴۰۴ آبان ۲۸, چهارشنبه

یک کتاب خاطره - هرچیز به وقتش

هرچیز به زمانش

 دوستی را برای چندمین بار هنگام خرید ساعت دستی در ساعت فروشی دیدم و پرسیدم هنوز کلکسیون ساعت هایت تکمیل نشده؟ با لبخندی گفت: از اینکه در جوانی خیلی مایل به خرید یک قاب ساعت دستی بودم ولی هیچگاه نتوانستم به آرزویم برسم! حالا که میتوانم از هر نوع اش که خوشم می آید یک قاب میخرم.لهذا پاسخ سوال تان نه است ! زیرا کلکسیونم هرگز پوره شدنی نیست!   

در حالیکه از شنیدن این پاسخ استثنایی شگفت زده شده بودم! زیرا از نظر من بالاخره هر انسان روزی بایدبپذ‌یرد، که قرار است بعضی از آرزوهایش فقط در شکوه یک رویا باقی بماند و بس، لهذا منهم حسرت داستان بایسکیل راحیل نصرالله خان که پدرم برایم نخرید را برایش گفتم و افزودم باآنکه من هرگز آن بایسکیل را فراموش نمیکنم اما از نظر من هر آرزو باید به وقتش  اتفاق بیفتد! از وقتش که گذشت نه تنها لذتش را از دست میدهد بلکه تبدیل به حسرت میشود! برای من هیچ بایسکیلی مدرن الکتریکی امروزی  جای آرزوی آنزمانی بایسکیل مستعمل نصرالله خان را  نمیگیرد.هر دو خندیم و در میان خنده و شوخی یادم آمد تا از سرنوشت کلکسیون رادیو هایش نیز بپرسم. با مکثی در پاسخم فرمودند: متاسفانه در تعداد شان بدلیل اینکه حالا دیگر رادیو قطعا در بازار پیدا نمیشود افزون نشده ولی همان شش پایه را که در سالهای پیش دیده بودی هنوز هستند. ایشان دلیل خرید رادیو های متعدد را قبلا چنین توضیح داده بودند: در خوردسالی بی مادر شدم. مادر اندرم مرا مجوز استفاده و حتا تماس با رادیوی پدرم نمیداد. چندین بار   بدلایل شیطنت مادر اندر مغضوب قهر پدر قرار گرفتم. حالا هرقدر رادیو که بیابم میخرم!

 واقعا حافظۀ آدمی با ویژگی عجیب خود واقعات و حادثات دردناک گذشته را نسبت به خاطرات خوب دقیق‌تر حفظ و بیاد می‌آورد . چون ذهن به صورت تکاملی برای جلوگیری از تکرار خطر برنامه‌ریزی های دارد.لهذا حتا زخم التیام یافتۀ صبر تحمیلی بر دل ناخواسته و صبر باالاجبار پذیرفته شده را هرگز فراموش نمیکند .بنظر خود دوستم شاید این یک عقده روانی باشد! ولی یک چیز کاملا روشن و مبرهن است که آمدنی ای که خیلی دیر بیاید، رسیدنی ای که دیر برسد، بودنی که به وقت خودش نباشد دیگر نه تنها جذابیتش‌ را از دست میدهد بلکه هیجانش، هم نیست میشود. هر چیزی که در وقت خودش هر قدر هم جذاب و‌ خاص بوده باشد  بعد از گذر زمان خاص بودنش را از دست میدهد وقتش که از خاص بودن گذشت دیگر فرقی نمیکند آنرا میخواستی یا هم نمیخواستی! مثل در رفاه مطلق بودن به وقت مرگ  است! تصور کنید در یک ضیافت یا طوی وقتی میرسی که مهمانی یا طوی تمام شده هنرمندان سیم های لودسپیکرهای خود را جمع میکنند و روی میز های خالی ظرف ها و گیلاس های مستعمل، خوردنیها چون دانه های برنج، قند خشتی و نخود تیت و پرک است! چوکی ها کج و کور بعضی ها چپه شده و تو نه تنها آشنایی را نمی بینی که عذر خواهی کنی بلکه حتا میزبان را نمی یابی!

«اما دوست بزرگوار من در میان همۀ دوستانم قاعده و قوانین استثنایی خود را دارند ایشانرا از دل و جان درک میکنم. لهذا حرفی ندارم جر اینکه جملۀ قشنگ  عربها که .در همچو موارد میگویند:ما لا یُحکی، یُبکی.. را بکار برم. به این معنی که : آن‌چه گفته نمی‌‌شود، تبدیل به اشک می‌گردد!


یک کتاب خاطره در یک چری کهنه 

دیروز برای پیداکردن چیزی گذرم به تحویلخانۀ نسبتا بزرگ دفتر افتاد. در میان اشیای داغمه، همین چری یا بخاری کهنه توجهم را جلب کرد. طوریکه وقتی کنارش ایستادم تا عکسی از او بیادگار بگیرم انگار خود همین چری مثل یک مجسمه بی دهان در کمال بی زبانی با من سخنها میگفت و با خندۀ ملیحی مرا به گذشته‌ ها فرا میخواند تا برگ‌هائی از دفترِ تلخ‌وشیرینِ گذشته را بالاجبار یکجا با او ورق بزنم. گذشته‌ی که هنوز، از آن خیلی دور نشده‌ام، عمرِ که هنوز از آن نبریده و فراموش‌اش نکرده‌ ‌ام. گذشتۀ نه چندان دور فقط به درازای نصفِ عمر که با یاد آوری آن همیش بند بند بدنم به ارتعاش می افتد و در دریای ذهنم طغیانی به پا میشود 

بنابرین نخست یاد چری خودما که هیچ شباهتی به این چری نداشت می افتم . ولی یاد نشستن دور چری یکجا با خانواده و خواندن مجلات سباوون، آواز و جوانان از پیش چشمم میگذرد. سپس یاد چری کاکای مرحومم می افتم و حدس میزنم این چری شباهت زیادی به چری آنها دارد یاد تک تک آنها می افتم. ولی باز هم حسی میگوید شبیه این چری را کدام یک از دوستان ما داشت؟!

ناگهان فکرم به بخاری دوران محصلی در اتاق خواب و درسخانه ها متمرکز میشود! با این خیال گویا صفحه ی اول ژورنال صنف را ورق می زنم به نام های همصنفان  خیره می گردم تلاش می کنم چهره های شان را به خاطر آورم.ارکان صاحب شیوا کوهستانی با یک قوده چوب در بغل در نظرم میگزرد. شاه محمودخان ، امان الدین خان، شفیق الله خان، طاهر خان، داوود کلان و خورد، فریدخان ، فریدون خان، نادر خان، خانمحمد خان و علی جان! سپس آنهای که زمانه دفتر های زندگی شانرا بسته مثل الیاس، اسحاق خان، عبدالرحمن بویژه مرحوم ملک لوگری که نل بخاری از بالای چپرکت دومنزله اش رد شده بود و دوبار با آن نل تکر کرد، فیض الله و فرید صنف دو  و همچنان نامهای از محصلین صنف اول توپوگراف و کنترول عینی نیز در پیش چشمانم ورق میخورد..یادهای عزیز هر کدامشان گرامی باد

اما حرارت مطبوع بخاری در دوران محصلی گِردک جانانۀ را رقم میزد. در این گِردک کسانی از امید برای شان کلاه شاهانه میبافیدند، کسانی هم دروس مضامین مسلکی را میخواندند کسانی هم مثل تیمور بیگ خان از اکثریت بلشویکها(لینینستها) و  اقلیت منشویکها (مارکسیستها) در حلقه انترناسیونالیزم جهانی سخن میزدند و درسهای ظاهر خان معلم فلسفه و سیدغلام خان معلم سوسیالیزم علمی را مورد مباحثه و تشریح قرار میدادند و عده ای هم فکاهی و شوخی داشتند

   آری! در نوجوانی فقط امید است که آدم را خوش و آرام نگه ‌داشته، در برابر سردی هاو گرمی های روزگار مقاوم میسازد. امیدی که من خود از همان آوان جوانی بویژه محصلی سرگردان دنبالش میگردم ولی تا هنوز پیدایش نکرده ام. اما اگر روزی موفق به یافتنش شدم آنرا در هاون خواهم کوبید، تا با گرد گرد شدنش  از راز درونش باخبر شوم!آنگاه اگر مثل خسی رفتنی بود به باد و بارانش خواهم سپرد و اگر مثل کاهی سوختنی  در درون چری به آتشش خواهم انداخت .

اما مرگ واقعا یک خواب بی رویاست!آدمی با اینهمه آمال و آرزو پا به دایره حیات میگذارد درس میخواند و سرانجام روزی با هزار ساله مردگان سر بسر و هیچ میشود. غرق همین افکارم که همکارم با سرفه ای آرام  و با لبخندی که روی صورتش نقش بسته بود!طعنه آمیز میگوید:صدای وزش باد را میشنوی؟ گفتم: بلی با سوز دلنشینی آواز می خواند.گفت: نمیدانستم باد هم آواز خوانی بلد است من فکر کردم میگوید چری مربوط به قرن گذشته است حالا  زمان مرکز گرمی است.

دلم میشود برایش بگویم برو او سرخه که اعصابم شده عین چنگیز خان مغول میخواهم حمام خون به ‌پا کنم و تمام تحویلخانه را غیر همین چری آتش بزنم اما نمیتوانم. 


۱۴۰۴ آبان ۱۵, پنجشنبه

ارزش آزاده گی

آیا آزادی واژۀ بی معنی است؟

نزدیک تقریبا یک ماه است که قصه یی در سرم وَرَم کرده و همۀ ذهنم را تسخیر کرده است. طوریکه به چیز دیگری جز این قصه بهترست بنویسم خاطرۀ آزار دهنده فکر نمیکنم. انگار ذهنم دیگر از نهفتن این قصه درد می‌کشد. این قصه که در یک مجلس ترحیم اتفاق افتاد برایم خیلی غیرمنتظره بود. طوریکه در این سوی صالون  تجمع جمع همدل، آرامش خاطر، دوستی، و غم شریکی نوعی فارغ البالی می بخشید برعکس در آن سمت صالون، سیاست با جلسۀ پِچ پچِی میخ شوم اش را در حال کوبیدن بود.

 یکی که از سر و صورتش معلوم بود جایی از کیسه بیت المال را سوراخ کرده و پیدا بود حرفش از کجا آب میخورد، ظاهرا خود را طرفدار ظاهر خان و داوود خان نشان داده  و پیهم میگفت: او بیادر همی آزادی ره چکنیم؟ آزادی ره بخوریم؟ بنوشیم؟ آخر همی آزادی چه بدرد میخوره؟بیخی همی گپ بی معنی اس! مخاطبین با سرجنبانی های مکرر در تایید حرفهای او خاموشی اختیار کرده بودند.

طرفه اینکه یکی از ریش سفیدان با بافتن افسانۀ  از دکتاتوری حاکم سید عباس در غزنی نه تنها به حرفهای آن جناب مهر تایید زد بلکه بیخی به ریش آزادی خندید و بگونۀ حس بردگی را در قناعت، مظلومیت و ترس از حاکم الزامی پنداشته علنا تشویق به اشاعه بردگی میکرد. یکی  دیگر از اهل مجلس نتیجه آزادی ما را با مردم استعمار زده ای تاجیکستان و هندوستان  در قرن بیست به مقایسه گرفته و در نتیجه ارزش آزادی را کمتر از تار موی سفیدِ که از سر تاسِ آدم پیری بزمین ریخته یا هم در شانه اش بند مانده دانست! 

یکی دیگر با دادن چند مثال دیگر ارزش آزادی را برابر کرد با ارزش دندان کِرم خورده که داکتر از  دهنت کشیده و در جیبت گذاشتی! و کسانی هم در خوشبینانه ترین نظر آزادی را مثل لکه ی سفید روی دیوار سفید کم رنگ وانمود کردند. رفته رفته  موافقت جمعی با این حرفهای سخیف تا جایی پیش رفت که بالاخره جوانی با پوزخند گفت: پس با این حساب واژۀ آزادی مثل  دشنامی خواهد بود که با دادنش به دشمن راحت میشوی؟ بلافاصله یکی که معلوم بود نه تنها ریش و سر، بلکه ابروانش را هم رنگ سیاه القاسی کرده در پاسخش گفت: ببین جوان! درامریکا آزادی داری اما سوسیال و بیمه نداری ولی اینجا قید گیری میکنند اما هر چیز میدهند کدامش خوب اس؟

با شنیدن این حرفها دیگر در ذهنم از رنگین کمان امید، هیچ رنگی جز رنگ سیاه نمانده بود.سوژه را در ذهنم با تمام هست و بودش مرور کرده به نقطه‌ی رسیدم که تنها تصمیم خاموشی و برنامه ام ترک سریع این محل بود. با این حال نتوانستم خودم را کنترول کنم چونکه مثل تربوزی که وقتی به هر گوشۀ آن کارد می زنند هر قاشش سرخ  می خندد شده بودم. لهذا صدایم را با تلخ خندی بلند کرده گفتم:اگر به‌ هر پدیده‌ای از جنبه مفید آن بنگریم شاید مستعمره بودن هم جنبه های مثبت داشته باشد اما آزادی دریای متلاطم و طوفانی است؛ که ترجیح دادن آرامش استبداد  بر این طوفان  تنها کار بزدلان است. از اینکه بدترین شکل ظلم، ظلمی هست که آدم در حق خودش می‌کند. پس اگر شما خود به آزادی باور ندارید و یا افکار تان قفس را می پسندد، لااقل به جوانان توصیه و تلقین نکنید تا آنها هم در کنار مرداب نشینان، عافیت طلبی پیشه کنند!. لاقل بگذارید آنها مثل عقابان اوج گیرند! بنظرم لذتی بزرگتر از پرواز آگاهانه در فضای آزاد رو به آینده نیست!این نکته را هم باید بدانید که ما بخواهیم نخواهیم هیچ تاریکی، ملِک ابدیِ شب نیست؛ نور دیر یا زود راهش را درون هر سیاهچالۀ پیدا می‌کند و جهان هیچگاه سهم قطعی برای تاریکی نخواهد گذاشت. 

تا خواستم مجلس را ترک کنم با شگفتی متوجه شدم  همان نظریه پرداز اولی ضد واژه آزادی با شنیدن حرفهایم یکباره  180 درجه دور خورده گفت: او بیادر! آزادی خو بدون شک خوب است! بی آزادی که زندگی نیست! مقصدم بی بند و باری مجاهدین بود. جل الخالق

 با شنیدن این حرفها کلاف سردرگمی ام طوری محکم‌تر و کورتر شد که دیگر حس میکردم زبانم خشک، واژه‌هایم ته کشیده و جملاتم چملک و چرکین‌شده اند.زیرا هم چشم سفیدی بی هویت هایی که برای جذب مردم، یکچنین خود را به رنگ دلخواه مخاطب در می آورند و ابایی ندارند از اینکه به مرور زمان  تبدیل به دلقک هایی میشوند که دیگر  هویتی از خود ندارند شگفت زده ام کرده بود و هم از اینکه وقتی بزرگان جامعه ی بی پایه ترین گفتار و بی منطق ترین رفتار را  با این پدیدۀ انسانی داشته باشند، ریا و تزویر در برابر آزادگی را اشاعه و پیشه کنند، چگونه ممکن خواهد بود مردمان آن جامعه آزاده، ساده و بی ریا باشند؟در حیرتم از اینگونه تملق ها و توشه فراهم کردن ها برای تضمین و نجات مال. فرجام کلام اینکه،  در حالیکه از نوش آنهمه زهر هلا‌هل از راه گوش، هنوز به خود می‌پیچیم، از بحث‌های بی‌نتیجه خسته‌ام، از یکچنین گفتگوهایی که فقط صدا دارند، نه معنا و از سکوت‌هایی که سنگین‌تر از فریاد اند متنفرم. رونویسی این خاطرۀ تلخ را بخاطر اینکه در تکمیل  اين بحث مرا با دقت در مورد واژۀ آزادی کمک و رهنمایی کنید کردم.


۱۴۰۴ آبان ۱۲, دوشنبه

گردش در کوچه های خیال

این عکس که مامایم برایم از امریکا فرستاده، احساس عجیبی را بمن القاء میکند!طوریکه از تماشای این یگانه یادگار دوران نوجوانی هرگز خسته نمیشوم. اگر بخواهم این تصویر یا مجسمۀ بی دهان و زبان را با چیزی تشبیه کنم بدون شک این عکس به  قطره چکان های تلخ دوران کودکی (نوالژین و بارالژین )میماند. ناگوار ولی اندک مداواگر. هرچند گاهی این تصویر مرا مثل یک شاپرک روی عقربه یک ساعت قدیمی مینشاند و یکجا با هر حرکت عقربۀ ثانیه گرد از نومیدی به غم، از غم به دلهره، از دلهره به خشم، از خشم به نفرت، از نفرت به امید و آرزو و از آرزو به دلتنگی و شکست در نوسانم! همینگونه ساعتها همراه با تک تک عقربه در مسیر جادۀ  40 ساله پس از این عکس می روم و می آیم میچرخم و تکرار میشوم.

اما در تشبیه خوشبینانه تر، این عکس برایم مثل ماشین کالا شویی است. آنقدر در کوچه های خاطره می چرخاندم تا عوض چرک ها، غم و غصه هایم با عرقها، بیرون و سرانجام به این نکته میرسم که هیچ پولی آرزوهایی که در زمان خودش میخواستی را برآورده نمیکند. سپس همین تصویر خاموش از گدی گک کافکا و کاغذ عشق نه میمیرد و نه کم میشود بلکه بنحوی به آدم برمیگردد سخنها دارد.

 مهمتر اینکه با این تصویر در برهۀ از زمان بار ها گم میشوم! برهۀ که خیلی نوجوان بودم و تازه بکابل کوچیده بودیمدر خیالاتم، شبهای حرمانی را بدون تصور طلوع خورشید به خیالهای آبی نور گره میزدم. شبانگاه با لبخند در برابر سختی ها با خود میگفتم: دنیا مسابقه همت هاست! بی تردید رشد در محل ساییدن و اصطکاک صورت میگیرد، مرد آنست که با همت بلند خود را در جایی که فضا چالشی تر باشد متمرکز و پیروز کند.گاهی هم خوشخیال تر فکر میکردم با سختی های کشیده  یکروز دنیا  حتما برایم چراغ جادویی علاءالدین خواهد شد و تمام قد انتظاراتم را مطابق میلم برآورده خواهد کردبیخبر از اینکه وقتی در تقدیر تکرار مکررِ از رنجِ استیصال و وحشت و ذلت نوشته شده باشد چند پاییز را می‌شود به شوق بهار دوام آورد؟

بدون شک نردبان رویاهای هرنسل بلند تر از نردبانهای نسل قبلی میباشد. چرا که هرقدر آسمان فلک را سقف می شگافند، فراخنای علم گسترده تر، افقهای دید باز تر و جهان با تکنالوژی نوین دست یافتنی تر می گردد! من از نسلی هستم که باور داشتیم هیچ قلّه‌یی آخرین قُلّه نیست!و راه، بهتر از منزلگاه می باشد. ولی حسرتا که من عمری آشفته به راه منتهی به گرداب روان بودم.در این ره بی‌آنکه به رسیدن بیندیشم بطور مستمر میدویدم. بنابرین پس آورد عمری که چهار فصلش، مثل روزهای کوتاه پاییزی، با عجله و شتاب گذشتند چنان غم انگیز است که امروز با تماشای همین عکس و مرثیه خوانی  بر گور آرزوهای گذشته! فقط با تاثر میگویم: «پاییز واری رفت

شاید مطالبی که مینویسم را همگان نتوانند بفهمند زیرا هیچگاه مثل دیگران آدم واری زندگی نکرده‌ام اما خاطرات مسیر طی شده، مسیری که با نومیدی گاه زخم‌آور، گاه سرد  و بی روح و گهگاه هم نورانی بود، را شاید بعضی ها مثل من تجربه کرده باشند. شاید این نکته برای بسیاری ها  ثابت شده باشد که: وقتی آدم از خود ناامید می‌شود دیگر هیچ‌چیز دلش را گرم نمی‌کند! وقتی خود را از دست میدهی هیچ‌کس نمی‌تواند نجاتت بدهد! در چنین موقعیتی برهوت برایت طوری معنای تازه می‌یابد که دیگر تنها و فقط این سایه تنهایی ات است که پیوسته و مسلسل در تعقیبت میباشد. این همزاد تاریکی، در تمام ساعاتی از روز که خورشید روزمرگی در کویر روابط اجتماعی سوزان است با تو همراه و زندگیت را سیاه میسازد.

این عکس برایم پیام دیگری هم دارد مبنی بر اینکه چون روز بروز تَوَقّعاتِ ما بیشتر و خواسته ها متغیر میگردد پس هیچ‌وقت همه‌چیز بر وفق مراد درست نمی‌شود. لهذا هربار وقتی به  روح خوابیده در بند بند این پیام فکر میکنم.مثل بمب ساعتی میشوم.ا که شاید یک ثانیه بعد از اثر بغض و عصبانیت منفجر شوم. هرچند حالا آرامم و مینویسم.ولی به قول شاملو انگار درد در رگانم، حسرت در استخوانم، چیزی نظیر آتش در جانم پیچیده است. گویی سرتاسر وجودم را عکسی چنان به هم فشرده، که از دو چشمم قطره‌ای به تفتگی خورشید میجوشد و از تلخی تمامی دریاها، در اشک ناتوانی ساغری میزنم.  دیگر ابلهانه از دهر انتظار آرامش مهر نخواهم داشت

۱۴۰۴ آبان ۱۰, شنبه

شیپور و سکوت قبرستانی

 درسی از آرامگاه

برای خاکسپاری عزیزی گذرم به یک قبرستان افتاد. به الواح سنگی مقبره ها که نظر انداختم و با تعمق بیشتر به اسامی و بیوگرافی آدمهای که زیر خاک آرمیده بودند اندیشیدم، حس کردم بدون شک سینۀ این یا هر قبرستان دیگر گواه زندگی های ناکرده، احساسات و آرزو های سوخته، رویاهای قشنگ فراموش شده، ناگفته های پنهان، حقایق تلخ نانوشته و راز های مشکوک خواهد بود. اسفا که انسان چه زود در زندان که تنهایی اش بی انتهاست محکوم به رنج  حبس ابد میشود.

مضاف بر این نوای حزین وزش باد قبرستانی با اشپلاق هشدار گونه اش یادآور دو نکتۀ مهم  ذیل بود نخست اینکه : اگر امروز رویایی در سر داری، برای تحقق آن قدمی بردار! زیرا به زودی مهلت تمام و همینجا میخوابی!دو دیگر اینکه صبر با انفعال فرق دارد. کسیکه همه تلاشش را کرده و در انتظار نتیجۀ صبوری میکند با کسیکه هیچ کاری نمیکند و فقط صبر میکند تا چه پیش آید خیلی فرق دارد. 

اما سکوت قبرستان رژۀ آشنایان که امروز در میان ما نیستند را یکی پی دیگر پیش چشمم می آورد. آدمهای که دیروز یقینا میتوانستند بهترین اشعار و داستانها را قلم زنند ولی نزدند و ننوشتند!آدمهای که میتوانستند بهترین طرح ها و کمپوزها را بسازند، اما نساختند.!  

یادم آمد کسیکه عمری آرزوی رفتن به ابوظبی را داشت تا پولدار از آنجا برگردد اما هرگز قدمی در این راه نگذاشت و امروز بی صدا در سینه یک قبرستان دیگر آرمیده است. همچنان آدم دیگری که آرزوی تجارت به سطح مرحوم حاجی جاندل را بسر داشت! ولی بدون کوچکترین حرکتی در این راه بالاخره  اجلش فرا رسید و چهره در نقاب خاک کرد و دوست مرحوم که آرزوی زندگی در خارج  را داشت.

آری! بدون تردید هستند بهترین معماران، عالی ترین نویسنده‌گان، حرفه‌ی‌ترین آهنگسازان، خوش سلیقه ترین خیاطان که در رویاهایشان بهترین آثار را طرح و دیزاین میکنند، اما یا جرات ساخت آنها را در دنیای واقعی نمیکنند!یا هم فکر می‌کنند اکنون زمان برای آغاز کار مناسب نیست. بنابرین تحقق ایدیا و نظر شانرا حواله به فردا یا هفته‌ی جدید کرده بیخبر از اینکه آن فردا و هفته جدید تا روزی که مهلتشان به پایان میرسد و رویای شان همراه با جسم شان خاک میشود هرگز فرا نمیرسد!

 بنابرین بودند کسانی که تا تحقق رویاهایشان در این دنیا ، فقط با یک باور فاصله داشتند!.اما با تاسف مهارت ایجاد همان یک باور را در خود نداشتند درحالیکه میدانستند  اجل ناجوانمردانه  در کمین نشسته است.

از همینرو حدس میزنم شاید دنیا پر از ساختمان‌های زیبای باشد که هرگز ساخته نمیشوند..پر از زیباترین آهنگ های باشد که می‌تواند هزاران دل حزین را آرام کند، اما هرگز ثبت و پخش نمیشوند!حتا مطمئنم طرح زیباترین لباس‌های در ذهن بهترین خیاطان چون دوستم ضیا جان وجود دارد که هرگز خیاطی‌نمیشوند!چرا که صاحبان این هنرها هرگز خود را باور ندارند!.

اینگونه حدس و گمان ها، مثل مرثیه‌های طولانی، برای لحظه ها در سرم در حال پخش بودند که شدیدا احساس سردی کردم. ناامیدی مثل پوستین سرد طوری روی شانه هایم می افتد که مطمئنا شبانگاه هم قادر نیستم آن را از سر شانه هایم بردارم. حتا شاید با همان پوستین به بستر ‌رفته بخوابم. ! 

غرق همین افکارم که ناگهان رایحه‌ای سحرانگیز و افسون‌کنندۀ به مشامم میرسد؛ ترکیبی از بوی خاک باران‌خورده و گل سبزه ی تازۀ  که مثل آواری، از موتر خاکریز بر گور تازۀ عزیز مرحومه ما  فرو می ریزد و برایش آرامگاه ابدی درست میشود. من از  فاصله نه چندان دور آن چهره در ظاهر آرام اما پیچیده در درد را در درون خانۀ ابدی اش تجسم میکنم و در دل شخصیت خلل ناپذیر او را در مصاف با سختی های روزگار ستایش کرده  با جمع از مشایعت کننده ها برای آرامش روحش دعا میکنم!

یاد آوری!: عکس از برادر عزیزم شاه محمود جان همت است که از مزار دوست مشترک ما مرحوم اسحاق خان غفوری در کابل گرفته است

۱۴۰۴ مهر ۱۹, شنبه

خواب دوزخ - معنویت و سیاست

 خواب دوزخ

چندیست خاطره‌ای در ذهنم میان تمام یادها و خاطرات گذشته پیوسته رجز می‌خواند تا نظری به او هم انداخته، نامهٔ سر به مهرش را به دوستانم بگشایم. آن اینکه در جریان یکی از ماموریتهایم در پشاور همکارِ داشتم که با لبخند بظاهر بی‌ادعا و پرمعنا که با چاشنی احترام نیز همراه بود، نه تنها آدمهای زنده، بلکه دو قاب عکس روی دیوار را هم به جان هم می‌انداخت!


جالب اینجاست با آنکه همه میدانستیم بایستی خود را از زخم زبان و شر رفتار  یک چنین همنشین سمی و بدخواه  گوشه کنیم، با اینحال همه او را در جمع خود پذیرفته و مقدمش را گرامی میداشتیم. نمیدانم یا ما مثل گوسفند خود را به نفهمی زده تظاهر میکردیم که گله بهترین جای دنیاست! یا او کمالی داشت تا حضورش را به هر قیمتی در قالب بیانات آتشین که با زهر زبان آبکش شده بود بین ما حفظ کند.

  ایشان سم نامه ای به اندازۀ شاهنامه داشتند که وقتی آن را باز می کردند نه تنها سهراب بلکه تمام خانواده را از دم تیغ رستم یا پدر خانواده می گذراندند.

دریغا! من و یکی از نزدیکترین دوستانم که هردو ادعا میکردیم پوست ایشان را در چرمگری میشناسیم، روزی چون حشرۀ ناتوان، در تارهای عنکبوتی ریاکارانۀ این آدم گیر افتادیم و میان ما جدال سهمگین لفظی در درون دفتر رُخ داد. متاسفانه هر دو با روح جوان و آزادۀ حق بجانب، با حرف‌ها و چیغ های بر سر هم حرمت‌ شکستیم. سرانجام زشتی حرفهای زهرآگین و سمی ما، در فضای بیرون دفتر طوری پیچید که دیگر تا ختم ماموریت  هیچ نوش‌داروی پادرمیانی، یا معجزه‌ ی بر آن زخم ناسور کارگر نبود.

انگار هر دو از شلیک کلمات همدیگر چنان زخمی بودیم که با  تلاش بی‌وقفه ذهن و ریتم هماهنگ قلب برای احیای عاطفه و پیوند دوبارۀ دوستی، به جایی نرسید. انگارکه قاضی دهر به هردوی ما طوری حکم به حبس ابد صادر کرد تا با دیدن یکدیگر هر لحظه به دار آویخته شویم

چند سال پیش شبی خواب دیدم در یک محل بیر و بار عجیب و پر از هیاهو شبیه بازار سرای شهزاده همین آدم مفتن در میان آدمها که در کوچه‌های پر پیچ و خم و درهم و برهم، سرگردان و با هم حرف می‌زنند ایستاده است. او با ایجاد سر و صدا پیهم به آسمان که آبی نیست مینگرد! به آسمان مینگرم متوجه میشوم آسمان زردیِ گرم و گیرایی دارد.  در همین لحظه او از دور با نیم نگاه حکیمانه و تیز  رو بمن کرده میگوید: اینجا جهنم است! دوزخ است میفهمی؟! 

دلم میشود برایش بگویم بنظرم چیزی ساده‌ و آسان‌تر از بد بودن در دنیا نیست ولی از خواب بیدار میشوم! 

متاسفانه پس از سالها هم او و هم خود را میان دوزخ در خواب دیدم! دوزخی که هوایش بر خلاف درهم تنیدگی آدم‌هایش خیلی دلچسپ بود. همچنان هیچ خبری از گرز آتشین و آب جوشان و درفش نبود. 


جوانان معنویت و سیاست

نو جوانی که در سیزده سالگی، سرعت آموزش و تیزهوشی اش مورد توجه استادان مکتبش که من نیز در آنجا ماموریت داشتم قرار گرفته بود و انتظار میرفت در تخته شطرنج زندگی در آینده ها همانند رُخ و اسپ توانا،  پر شورتر  و با نشاط تر از همصنفانش چهار طرفه جست و خیز و تا فیها خالدون رو در رو به پیش جولان دهد را امروز پس از هفت سال در نماز جمعه دیدم که موهای سر وبروتهایش را تراشیده ولی ریش انبوهی گذاشته است!. 

وی که با تسبیح اش مصروف ذکر با عالم بالا بود به هیچیک از اطرافیان حتا سلام من که روزی معلمش بودم توجهی نداشت. 

از پدرش که پهلویش بود علت این تغییر قیافه و اخلاق را پرسیدم گفت: نمیدانم یکباره چنین شد و بیشتر بر دنیای پس از مرگ می اندیشد تا زندگی و تحصیل! گستاخ شده به پوشش مادر و خواهرش و حتا همسایه ها اعتراض میکند.من از آینده این پسر میترسم.  خواستم دیگر سوالی نپرسم اما بقول مثنوی که میگوید اگر نمیتوانی کسی را زنده کنی نباید هم بکشی، محتاطانه ازش پرسیدم برایش نگفتی که آیا مطمئنی در پی آرمانهای متعالی و معنوی میشود به جای کسبِ علم در عرصه یا زمینِ قابل کاشت و برداشت(دانشگاه و مکتب) فقط به عرصۀ عبادت و دعا رو آورد؟ 

آیا اهداف  ایده آلی در فضای ناپایدار بدون کدام آموزگار آدم را از لذت زندگی محروم نمیکند؟و نمیترسی از اینکه مسیر را اشتباهی بروی؟

 پدرش آهی کشیده گفت: برایش بار ها گفتم تحصیل علم بر مرد و زن فرض است. اما او علوم دنیوی را فانی میداند. احساس و عاطفه اش بیشتر بر جهان باقی متمرکزست! دلم بحالش سوخت! واقعا برخی دردها و دشواری ها به مثال اثر انگشت هستند که تنها خودت با آن کیفیت تجربه و دچارش شده ای. آنها جزء از ناگفتنی ها و اسرار مگو های هستند که تنها خودت و خدایت از آن آگاهست. وقتی میفهمی آب، آب را غرق نمیکند باد، باد را ویران نمی سازد خاک، خاک را مدفون نمیکند آتش ،آتش را نمی سوزاند این فقط آدم متعصب است که همنوع خود را غرق، ویران، سوزانده و مدفون میکند! پس چه میشود گفت جز این حیف اینهمه استعداد که در تعصب خام میسوزد.لهذا هر دو با ترش خند با هم خداحافظی کردیم. 

در راه برگشت بخانه متوجه نکته ظریف دیگر نیز شدم و آن اینکه همانقدر فقدان عاطفه و احساس آدم را از انسانیت دور می کند، غلیان بیش از حد احساس و عاطفه نیز نگران کننده میباشد، به ویژه وقتی همین غلیان احساسات آدم را  از دایره تعقل و منطق طوری دور بگرداند تا با نفرت به همگان بچشم گنهکاران ببینی آنوقت بیشتر باعث نگرانی و تشویش خاطر اطرافیان میشوی.! .

نکته قابل دقت اینست که انسان ذاتاً کمالگرا خلق شده و میلِ به آموزش، پیشرفت، تجربه و تعالی دارد.به همین دلیل علوم و تکنولوژی تا این حد تکامل کرده است. اما وقتی همین آدم کمالگرا  اینگونه به جهتِ متغیر حرکت کرده، عمر، توان، استعداد  و انرژی اش را صرف در راه مرگ میگذارد و از زندگی فاصله میگیرد. تجربه حکم میکند بمحض اینکه در رفتارش گرفتارِ اندک تضاد شود مطمئنا کم کم از اصولِ ایده آلی  فاصله خواهد گرفت!آنگاه  به قول معروف هم از حلیمِ کابل خواهد ماند و هم از شوربای غزنی!

 طرفه اینکه دست به مقایسه و مسابقه و در ادامه دشمنی با یک طرف قضیه  (دنیا یا دین) زده  انتحاری یا ملحد خواهد شد.

اینجا از خشم خاصي كه به ندرت در من ريشه مي گيرد و پیشتر به همین دلیل از هر گپ و سخنی با او اجتناب و فقط وداع کردم، پشیمان شدم . در دلم گفتم کاش اگر میشنید یا نمیشنید این موضوع را برایش میگفتم که او نخست باید بداند که پروردگار زندگی را بخاطر زندگی کردن آفریده. زندگی را نباید تماشا کرد. زندگی را نباید هدر داد. زندگی را نباید کنار گذاشت. زندگی را نباید از پشت ویترین زندگی دیگران دید. قدر زندگی  را باید دانست و لحظه لحظه‌هایش را باید چشید. این  پدیده تلخ یا شیرین. خوشمزه یا بدمزه را باید با همه‌ی وجود پشت سر گذاشت و با رحمت پروردگار نگران مرگ نبود.بنابرین نخستین سنگ بنای زندگی علاقه به رشته یا شغل برای درآمد میباشد که برای انسان هدف می‌آورد. هدف انگیزه، انگیزه اراده،  اراده پشتکار می‌آورد و با  پشتکار زندگی به نتیجه می‌رسد. آدم بی‌کمال  و بی هدف به دنبال نتیجه و ثمری از جمله فرمان صریح دینی در دادن ذکات در زندگی‌ نیست و فقط روزش را شب  و شب‌ را به روز می‌رساند. لهذا  حتا اگر هزاران سال هم عمر کند زندگی‌ش به مفت نمی‌ارزد .

جوانان و عرصۀ سیاست

این تنها نیست! گهگاه با تماشای بعضی از ویدیو کلیپ های که اندیشۀ این نسل بالنده  را به نمایش میگذارد متوجه میشوم که جوانانِ علاقمند به زندگی و آینده نیز با چالش های فراوانی دست و پنجه نرم میکنند.این دسته از جوانانِ که همانند گنجشک گرسنه و بی جان، در قفس مهاجرت به دام افتاده اند و دریچه ی فکری شان جز باریکه ای از نور ملتهب آنهم از گوشه پنجره قفس نیست، راجع به قضایای وطنی بیشتر مایل به برنامه های سیاسی انفجاری می باشند تا برنامه های مشارکت سیاسی و اجتماعی طویل المدت! برنامه هائ که به سرعت شکل می گیرند، بالا می آیند و با همان سرعت هم فروکش می کنند و در نتیجه سرخورده و سرکوب می شوند. در این آشفته بازار فرهنگی گاهگاه با خود میگویم خوب است که همان مضمون "اخلاق" را در زمان ما از مکتب ها حذف کردند ورنه معلمین بیچاره حالا اگر از "پندار نیک؟ تعقل؟ منطق؟"به شاگردان حرف میزدند چگونه  این بی منطقی ها را توجیه می کردند از کدام منطق برایشان حرف میزدند!در حیرتم از این نسل انترنتی!


۱۴۰۴ مهر ۷, دوشنبه

در راه مونتریال /تورنتو

 سخنان یک همسفر سالخورده

مهر سالخوردگی به صورتش چسپیده بود ولی با هر تکان بس، نقش کهولت هم روی پیشانی اش جابجا و نمایان می‌شد. به دستانش که میدیدی، میفهمیدی آنها زودتر از سایر اعضای وجودش نزدیک بودن اجل را حس کرده‌ اند.چشمانش را گاهگاه برای دقایقی میبست.شاید خاطرات گذشته را که اسمش زیستن اما رسمش درد کشیدن است باخود نشخوار میکرد. شاید حتا از درد برآمدن نخستین دندان نوزادی تا درد خوردن اولین سیلی در مکتب یا عسکری را سلسله‌وار مرور و به یاد می آورد و دنبال زخم اصلی (پیری) که توان درست ایستادن را از او سلب و دلیل خمیده‌گی اش شده بود می‌گشت. شاید هم برعکس حدسیات من بر چیزهای دیگری چون سود و ضرر، عشق و شکست، مهاجرت و مرگ  و یا هم تقسیم ارث و میراثش می اندیشید.

 سرانجام از او که در چوکی کنار من نشسته بود و هر دو از مونتریال عازم تورنتو بودیم، با سلام و سوالی باب گفتگو و آشنایی را گشودم. در کمال خوشرویی با صدای آرام و آمیخته به اندوه درحالیکه اظهار اندک علاقه به آشنایی من ناآشنا کرد به پاسخ سوالم گفت: نه! در سفر هیچگاه خوابم نمیبرد! بلکه برعکس گاهی شدیدا نیاز به حرف‌زدن و گاهی هم شدیدا نیاز به سکوت و خاموشیِ مطلق دارم. این تناقض دقیقا همان شکافِ بزرگ زندگیم است که نه با حرف‌زدن پر می‌شود و نه با سکوت! 

در واقع او با این سخنان سنجیده در لای یک تلخ خند زیبا توانست ذهنم را در تردید بگذارد تا  حدس زنم او مطمئنا مایل به ادامۀ گفتگو نیست! شاید ندائ پنهانی پیوسته در گوشش نهیب زند از اینکه  او تبدیل به یک ویترین قدیمی برای تماشا و جلب نگاه ها شده، نباید به چنین آشنایی ها و سلام و صلوات ها دل ببندد. این نکته را بعدا از کاربرد مکرر کلمات منفی و در کُل افکار منفی که به تصور من ذهنش را دچار فرسایش غیر قابل بازگشت و افکارش را خیلی نومید کرده بود فهمیدم.

اما من آدم آپتیمست هستم با خوشبینی زیاد مثل یک آشنای قدیمی در ادامۀ  سوال اولم گفتم پس حالا که فهمیدم خوابت نمیبرد میخواهم بدانم که اگر یک همسفر خیلی نوجوان از شما در دو سه جمله، بهترین نصیحتی را بشنود! با در نظر داشت تجارب تان از زندگی، برایش چه خواهی گفت؟

با لبخند ملیحی گفت:برایش میگویم: اگر قمار نزنی، هیچ وقت بازنده نمی‌شوی ولی مسلما که هرگز برنده هم نمی‌شوی! دیگر اینکه بخواهی نخواهی دنیا به چرخش خودش ادامه می‌دهد. پس خود را با چرخش دنیا سازگار کن! و بخاطر بسپار که اصلا قرار نیست دنیا حول محور عقیده کسی بچرخد. لهذا این حماقت و تعصب را هرگز نکنی تا بخواهی جهان را در محور اندیشه خود بچرخانی!همین

گفتم پس با این حساب از نظر شما برای برنده شدن در این دنیا باید حتما ریسک قمار را پذیرفت؟ گفت: از اینکه زندگی هیچ وقت بر روی یک خط صاف و مستقیم حرکت نمی کند بلکه بسان یک رودخانه ی طغیان کردۀ که فقط  دور و پیچ بعدی آب و گردابش معلوم میشود، نه انتهای دریا، باید برای گسترش افق دید ریسک کرده دل بدریا (قمار) زد. ببین همین جادۀ که روانیم از اینجا فقط تا آن پیچ سرک معلوم میشود اینکه پشت آن کج گردشی لشکر یاجوج ماجوج است یا آتشفشان نمیدانیم. لهذا برای اینکه فاتحانه به مقصد برسیم.باید قمار رفتن  و ریسک بس سواری را پذیرفت تا با عبور از  دهها پیچ و خطر خود را با مسیر زندگی  که جریان دارد وفق دهیم.

گفتم حرفهای تان آموزنده بود!اما چون گپ قمار آمد میخواهم  نظر تان  را  در مورد پولدار شدن، مفلسی  و پول درآوردن هم بدانم: فرمودند پولدار بودن پول پیداکردن و متمول بودن بسیار کار خوب است. فقر بدبختی و جهالتست با اینحال از آدم های پول پرست متنفرم. پرسیدم پس از چه باید بدانیم که فلان آدم متمول، پول پرست نیست؟ گفت: آنانیکه، پول دزدیدن از جيب مردم را عبادت، پرداخت قرض خودشان را گناه و ستانیدن قرض خود را  بزور از ناداران جهاد می دانند پول پرستان اند. عده ای از اینها حتا بانک را معبد، چک بانکی را کتاب آسمانی هم می پندارند. از اینها حذر کن

سرگرم گفتگو بودیم که لوحه شهر ریچماند میرسد بلافاصله موضوع را عوض کرده  میگوید: این شهر منست. خوشبختانه جایی مهاجرت کرده‌ام که آرامش و زیبایی چون مناظر طبیعی شگفت انگیز، فن‌آوری‌های حیرت‌آور، خیابان‌های زنده حتا در نیمه‌شب، و خانه‌هایی با بهترین ساخت و سلیقه  از هر سو  در این شهر  به زندگی هجوم می‌آورد؛ فقط از مرگم در تنهایی میترسم و بس. 

بفکر فرو میروم چون  این اسم در ذهنم خیلی آشناست! با درنگی سگرت ریچماند که پسر خاله ام در افغانستان میکشید یادم می آید.

سرانجام به عنوان آخرین سوال  اگر کسی از شما بخواهد به چیزی که هیچکس از آن اطلاع ندارد اعتراف کنید چه خواهی گفت؟

فرمودند : اعتراف میکنم که متاسفانه در یک تقابل نابرابر با زندگی گرچه با رشادت جنگیدم،ولی شکست خوردم. پس از سکوت کوتاه که بین ما می پیچد  گفتم: آدم‌های خوب همیشه سختی بیشتری می کشند، چون در جنگ نابرابر با دنیا ایستاده‌اند.گفت بلی منهم به همین دلیل  از اثر مرمی باران روزگار زخم های عمیقی در تنم برداشته ام ولی تا اکنون زنده ماندم. بس به شهر تورنتو توقف میکند. هنگام وداع میگوید: در بحث نصیحت باید بگویم دارایی و ثروت های خویش را چه الفتِ مادی، چه گوهرِ معنوی و چه رسته ای از دانش گره گشا،باشد با پوستینی از فقر به ظرافت بپوشان تا دیوان بویش را نبرند و حسودان نیز بدان رشکی نبرند.



۱۴۰۴ شهریور ۸, شنبه

خاکۀ سنگ ذغال

تاریخ دقیقش یادم رفته اما پائیز همان سالی بود که داکتر نجیب و حاجی محمد چمکنی هر دو در کابل پاچاهی میکردند. خانۀ ما در باغ بالا جایی که ساکنانش هر زمستان، زمهریر را تجربه میکردند بود.! بنابرین بخاطر تهیه موادسوخت زمستانی بفکر خرید ذغال سنگ افتادم. ذغال سنگ انحصار دولت بود. لهذا همصنفی ام علی جان را که در ناحیه شاروالی و حزبی شناخت داشت برای اینکار واسطه کردم. آشنای علی جان که مرد محترمِ بود گفت: توزیع ذغال مرتبط به سهمیه هر وزارتخانه است، ولی اگر کدام مکتوب فوق العاده بیارین که پیلوت حربی هستین باز میشه یک کاری کرد.


 با هزار جنجال استعلامی از قوای هوایی گرفتم و با کتابچه برق خانه به ناحیه رفتم کار اندکی پیش رفت تا به یک میرزا  که عینک شکسته اش را با لاشتک در گوشش چسپانیده بود رسید. این بنده خدا دو پایش را در یک موزه کرده گفت: این استعلام باید از طریق وزارت دفاع و شورای وزیران ارسال شود و راست هم میگفت!

 آنزمان خیلی جوان بودم. لین دوانی اعصا‌بم به‌اندازهٔ مرکز پی- تی -تی مخابرات کابل بیروبار و مثل تار های آزاد گرفته شدۀ چرخه شکور جر و بنجر بود. کوچک‌ترین مُحرک حسی کافی بود تا همه‌ٔ فیوزهای تحملم بصورت هم‌زمان یکجا بپرند. متاسفانه این اختلال روانی  سبب می شد همیش بی ثباتی عاطفی داشته باشم و به کنش های یکچنینی واکنش خیلی احساسی و اغلب اغراق آمیز نشان دهم! لهذا با این میرزا شروع به دعوی کردم.میرزا پیهم میگفت دستم بریده میشه با کار غیرقانونی!

 در همین لحظه از سمت پولیتخنیک چند موتر لکس و مسلح در همین محل آمدند وقتی کمره مین تلویزیون در میان گرد و خاک سنگ ذغال، کمره اش را آمادۀ فلم برداری کرد کم‌کم عصبانیتم فرو نشست. شعلهٔ تفکر و جرقۀ کنجکاوی به خرمن جانم افتاد تا بدانم این آدم کیست؟. آدم لنگوته دار با ریش اصلاح شده از موترش پایین و بطور اتفاقی در کنار من ایستاد. ایشان حاجی محمد چمکنی صدر هیُت رئیسه شورای انقلابی افغانستان بود که با حرف‌های انگیزشی خوب،که مثل یک سگرت افروخته در لب آرامش کوتاه داشت، اما زود دود ‌شد و رفت روی هوا بیانیۀ همدرد گونه به ما منتظران اخذ ذغال ارائه کرده گفت: اگر جنگ نباشد دولت به حل همۀ مشکلات شما میپردازد! ولی گاهی هیچ واژۀ نمیتواند التیامِ درد آدم شود و این خیلی غم‌ انگیز و معماییست!

اما با رفتن پاچا، میرزا نرم شد دیگر از من سند ازدواج، تعداد اعضای فامیل، کتابچه صفایی و امثالهم را با تصدیق وزارت دفاع نخواست! شاید سایه ی چمکنی در کنارم فایده کرده بود. او در اوج نارضایتی برایم دو تا پرزه خط برای خرید دو تنُ ذغال سنگ نوشت و با نگاه نفرت آمیزی بمن داد! من که با گرفتن آن دو پرزه خط، جوانه و جوشش رضایت در قلبم به برپایی جشن پیروزی نور بر ظلمت انجامیده بود، در تلاطم ابرهای عصبانیت و غبار ذغال زده خوشی راهی خانه شدم. روز بعد برادرم آن ذغالها را که به غنایم جنگی میماند خانه آورد.

این خاطره را خبر تصرف یک معدن ذغال در اکرایین توسط روسیه بیادم آورد و ضمن یادآوری آن لحظات متوجه دو نکته اساسی در زندگی شدم. نخست اینکه گذشت زمان و اندوختن تجارب، چگونه میتواند سیم‌کشی ذهن آدم را بازآرایی و غول خفتۀ غرور آدمی را تا حدی رام کند که دیگر از آن عصبانیتها اثری هم نمیماند! طوریکه خودم اکنون می‌توانم وسط یک میدان مینِ پر از محرک‌ طوری قدم بزنم، که حتا یک انفجار هم رخ ندهد.

در ثانی مسئولیت‌پذیری بصورت داوطلبانه و غیر اجباری یکی از ویژگی‌ های مهم نسل ما بود که اکنون کمتر کسی آنرا به عهده میگیرد. پذیرفتن مسئولیت با شجاعت و دست و پنجه نرم کردن با موقعیت‌های سخت نه تنها آدم را پخته و قوی می‌کند بلکه باعث می‌شود با ذهن ورزیده‌ به بلوغ فکری برسی و حمایتگر خوبی باشی 

.فرجام سخن اینکه مغز را نمیتوان‌ هیچگاه شستشو داد، اما می‌شود با نوشتن جارو زد نوشتن از خاطرات شور و تلخ و گاهی هم شیرین، گرد و غبار غم و افکار اضافی را از ذهن می‌روبد، هوا را تازه می‌کند و جایش را به افکار تمیز و پاکیزه می‌دهد.