۱۴۰۴ آبان ۲۸, چهارشنبه

یک کتاب خاطره - هرچیز به وقتش

هرچیز به زمانش

 دوستی را برای چندمین بار هنگام خرید ساعت دستی در ساعت فروشی دیدم و پرسیدم هنوز کلکسیون ساعت هایت تکمیل نشده؟ با لبخندی گفت: از اینکه در جوانی خیلی مایل به خرید یک قاب ساعت دستی بودم ولی هیچگاه نتوانستم به آرزویم برسم! حالا که میتوانم از هر نوع اش که خوشم می آید یک قاب میخرم.لهذا پاسخ سوال تان نه است ! زیرا کلکسیونم هرگز پوره شدنی نیست!   

در حالیکه از شنیدن این پاسخ استثنایی شگفت زده شده بودم! زیرا از نظر من بالاخره هر انسان روزی بایدبپذ‌یرد، که قرار است بعضی از آرزوهایش فقط در شکوه یک رویا باقی بماند و بس، لهذا منهم حسرت داستان بایسکیل راحیل نصرالله خان که پدرم برایم نخرید را برایش گفتم و افزودم باآنکه من هرگز آن بایسکیل را فراموش نمیکنم اما از نظر من هر آرزو باید به وقتش  اتفاق بیفتد! از وقتش که گذشت نه تنها لذتش را از دست میدهد بلکه تبدیل به حسرت میشود! برای من هیچ بایسکیلی مدرن الکتریکی امروزی  جای آرزوی آنزمانی بایسکیل مستعمل نصرالله خان را  نمیگیرد.هر دو خندیم و در میان خنده و شوخی یادم آمد تا از سرنوشت کلکسیون رادیو هایش نیز بپرسم. با مکثی در پاسخم فرمودند: متاسفانه در تعداد شان بدلیل اینکه حالا دیگر رادیو قطعا در بازار پیدا نمیشود افزون نشده ولی همان شش پایه را که در سالهای پیش دیده بودی هنوز هستند. ایشان دلیل خرید رادیو های متعدد را قبلا چنین توضیح داده بودند: در خوردسالی بی مادر شدم. مادر اندرم مرا مجوز استفاده و حتا تماس با رادیوی پدرم نمیداد. چندین بار   بدلایل شیطنت مادر اندر مغضوب قهر پدر قرار گرفتم. حالا هرقدر رادیو که بیابم میخرم!

 واقعا حافظۀ آدمی با ویژگی عجیب خود واقعات و حادثات دردناک گذشته را نسبت به خاطرات خوب دقیق‌تر حفظ و بیاد می‌آورد . چون ذهن به صورت تکاملی برای جلوگیری از تکرار خطر برنامه‌ریزی های دارد.لهذا حتا زخم التیام یافتۀ صبر تحمیلی بر دل ناخواسته و صبر باالاجبار پذیرفته شده را هرگز فراموش نمیکند .بنظر خود دوستم شاید این یک عقده روانی باشد! ولی یک چیز کاملا روشن و مبرهن است که آمدنی ای که خیلی دیر بیاید، رسیدنی ای که دیر برسد، بودنی که به وقت خودش نباشد دیگر نه تنها جذابیتش‌ را از دست میدهد بلکه هیجانش، هم نیست میشود. هر چیزی که در وقت خودش هر قدر هم جذاب و‌ خاص بوده باشد  بعد از گذر زمان خاص بودنش را از دست میدهد وقتش که از خاص بودن گذشت دیگر فرقی نمیکند آنرا میخواستی یا هم نمیخواستی! مثل در رفاه مطلق بودن به وقت مرگ  است! تصور کنید در یک ضیافت یا طوی وقتی میرسی که مهمانی یا طوی تمام شده هنرمندان سیم های لودسپیکرهای خود را جمع میکنند و روی میز های خالی ظرف ها و گیلاس های مستعمل، خوردنیها چون دانه های برنج، قند خشتی و نخود تیت و پرک است! چوکی ها کج و کور بعضی ها چپه شده و تو نه تنها آشنایی را نمی بینی که عذر خواهی کنی بلکه حتا میزبان را نمی یابی!

«اما دوست بزرگوار من در میان همۀ دوستانم قاعده و قوانین استثنایی خود را دارند ایشانرا از دل و جان درک میکنم. لهذا حرفی ندارم جر اینکه جملۀ قشنگ  عربها که .در همچو موارد میگویند:ما لا یُحکی، یُبکی.. را بکار برم. به این معنی که : آن‌چه گفته نمی‌‌شود، تبدیل به اشک می‌گردد!


یک کتاب خاطره در یک چری کهنه 

دیروز برای پیداکردن چیزی گذرم به تحویلخانۀ نسبتا بزرگ دفتر افتاد. در میان اشیای داغمه، همین چری یا بخاری کهنه توجهم را جلب کرد. طوریکه وقتی کنارش ایستادم تا عکسی از او بیادگار بگیرم انگار خود همین چری مثل یک مجسمه بی دهان در کمال بی زبانی با من سخنها میگفت و با خندۀ ملیحی مرا به گذشته‌ ها فرا میخواند تا برگ‌هائی از دفترِ تلخ‌وشیرینِ گذشته را بالاجبار یکجا با او ورق بزنم. گذشته‌ی که هنوز، از آن خیلی دور نشده‌ام، عمرِ که هنوز از آن نبریده و فراموش‌اش نکرده‌ ‌ام. گذشتۀ نه چندان دور فقط به درازای نصفِ عمر که با یاد آوری آن همیش بند بند بدنم به ارتعاش می افتد و در دریای ذهنم طغیانی به پا میشود 

بنابرین نخست یاد چری خودما که هیچ شباهتی به این چری نداشت می افتم . ولی یاد نشستن دور چری یکجا با خانواده و خواندن مجلات سباوون، آواز و جوانان از پیش چشمم میگذرد. سپس یاد چری کاکای مرحومم می افتم و حدس میزنم این چری شباهت زیادی به چری آنها دارد یاد تک تک آنها می افتم. ولی باز هم حسی میگوید شبیه این چری را کدام یک از دوستان ما داشت؟!

ناگهان فکرم به بخاری دوران محصلی در اتاق خواب و درسخانه ها متمرکز میشود! با این خیال گویا صفحه ی اول ژورنال صنف را ورق می زنم به نام های همصنفان  خیره می گردم تلاش می کنم چهره های شان را به خاطر آورم.ارکان صاحب شیوا کوهستانی با یک قوده چوب در بغل در نظرم میگزرد. شاه محمودخان ، امان الدین خان، شفیق الله خان، طاهر خان، داوود کلان و خورد، فریدخان ، فریدون خان، نادر خان، خانمحمد خان و علی جان! سپس آنهای که زمانه دفتر های زندگی شانرا بسته مثل الیاس، اسحاق خان، عبدالرحمن بویژه مرحوم ملک لوگری که نل بخاری از بالای چپرکت دومنزله اش رد شده بود و دوبار با آن نل تکر کرد، فیض الله و فرید صنف دو  و همچنان نامهای از محصلین صنف اول توپوگراف و کنترول عینی نیز در پیش چشمانم ورق میخورد..یادهای عزیز هر کدامشان گرامی باد

اما حرارت مطبوع بخاری در دوران محصلی گِردک جانانۀ را رقم میزد. در این گِردک کسانی از امید برای شان کلاه شاهانه میبافیدند، کسانی هم دروس مضامین مسلکی را میخواندند کسانی هم مثل تیمور بیگ خان از اکثریت بلشویکها(لینینستها) و  اقلیت منشویکها (مارکسیستها) در حلقه انترناسیونالیزم جهانی سخن میزدند و درسهای ظاهر خان معلم فلسفه و سیدغلام خان معلم سوسیالیزم علمی را مورد مباحثه و تشریح قرار میدادند و عده ای هم فکاهی و شوخی داشتند

   آری! در نوجوانی فقط امید است که آدم را خوش و آرام نگه ‌داشته، در برابر سردی هاو گرمی های روزگار مقاوم میسازد. امیدی که من خود از همان آوان جوانی بویژه محصلی سرگردان دنبالش میگردم ولی تا هنوز پیدایش نکرده ام. اما اگر روزی موفق به یافتنش شدم آنرا در هاون خواهم کوبید، تا با گرد گرد شدنش  از راز درونش باخبر شوم!آنگاه اگر مثل خسی رفتنی بود به باد و بارانش خواهم سپرد و اگر مثل کاهی سوختنی  در درون چری به آتشش خواهم انداخت .

اما مرگ واقعا یک خواب بی رویاست!آدمی با اینهمه آمال و آرزو پا به دایره حیات میگذارد درس میخواند و سرانجام روزی با هزار ساله مردگان سر بسر و هیچ میشود. غرق همین افکارم که همکارم با سرفه ای آرام  و با لبخندی که روی صورتش نقش بسته بود!طعنه آمیز میگوید:صدای وزش باد را میشنوی؟ گفتم: بلی با سوز دلنشینی آواز می خواند.گفت: نمیدانستم باد هم آواز خوانی بلد است من فکر کردم میگوید چری مربوط به قرن گذشته است حالا  زمان مرکز گرمی است.

دلم میشود برایش بگویم برو او سرخه که اعصابم شده عین چنگیز خان مغول میخواهم حمام خون به ‌پا کنم و تمام تحویلخانه را غیر همین چری آتش بزنم اما نمیتوانم. 


۱۴۰۴ آبان ۱۵, پنجشنبه

ارزش آزاده گی

آیا آزادی واژۀ بی معنی است؟

نزدیک تقریبا یک ماه است که قصه یی در سرم وَرَم کرده و همۀ ذهنم را تسخیر کرده است. طوریکه به چیز دیگری جز این قصه بهترست بنویسم خاطرۀ آزار دهنده فکر نمیکنم. انگار ذهنم دیگر از نهفتن این قصه درد می‌کشد. این قصه که در یک مجلس ترحیم اتفاق افتاد برایم خیلی غیرمنتظره بود. طوریکه در این سوی صالون  تجمع جمع همدل، آرامش خاطر، دوستی، و غم شریکی نوعی فارغ البالی می بخشید برعکس در آن سمت صالون، سیاست با جلسۀ پِچ پچِی میخ شوم اش را در حال کوبیدن بود.

 یکی که از سر و صورتش معلوم بود جایی از کیسه بیت المال را سوراخ کرده و پیدا بود حرفش از کجا آب میخورد، ظاهرا خود را طرفدار ظاهر خان و داوود خان نشان داده  و پیهم میگفت: او بیادر همی آزادی ره چکنیم؟ آزادی ره بخوریم؟ بنوشیم؟ آخر همی آزادی چه بدرد میخوره؟بیخی همی گپ بی معنی اس! مخاطبین با سرجنبانی های مکرر در تایید حرفهای او خاموشی اختیار کرده بودند.

طرفه اینکه یکی از ریش سفیدان با بافتن افسانۀ  از دکتاتوری حاکم سید عباس در غزنی نه تنها به حرفهای آن جناب مهر تایید زد بلکه بیخی به ریش آزادی خندید و بگونۀ حس بردگی را در قناعت، مظلومیت و ترس از حاکم الزامی پنداشته علنا تشویق به اشاعه بردگی میکرد. یکی  دیگر از اهل مجلس نتیجه آزادی ما را با مردم استعمار زده ای تاجیکستان و هندوستان  در قرن بیست به مقایسه گرفته و در نتیجه ارزش آزادی را کمتر از تار موی سفیدِ که از سر تاسِ آدم پیری بزمین ریخته یا هم در شانه اش بند مانده دانست! 

یکی دیگر با دادن چند مثال دیگر ارزش آزادی را برابر کرد با ارزش دندان کِرم خورده که داکتر از  دهنت کشیده و در جیبت گذاشتی! و کسانی هم در خوشبینانه ترین نظر آزادی را مثل لکه ی سفید روی دیوار سفید کم رنگ وانمود کردند. رفته رفته  موافقت جمعی با این حرفهای سخیف تا جایی پیش رفت که بالاخره جوانی با پوزخند گفت: پس با این حساب واژۀ آزادی مثل  دشنامی خواهد بود که با دادنش به دشمن راحت میشوی؟ بلافاصله یکی که معلوم بود نه تنها ریش و سر، بلکه ابروانش را هم رنگ سیاه القاسی کرده در پاسخش گفت: ببین جوان! درامریکا آزادی داری اما سوسیال و بیمه نداری ولی اینجا قید گیری میکنند اما هر چیز میدهند کدامش خوب اس؟

با شنیدن این حرفها دیگر در ذهنم از رنگین کمان امید، هیچ رنگی جز رنگ سیاه نمانده بود.سوژه را در ذهنم با تمام هست و بودش مرور کرده به نقطه‌ی رسیدم که تنها تصمیم خاموشی و برنامه ام ترک سریع این محل بود. با این حال نتوانستم خودم را کنترول کنم چونکه مثل تربوزی که وقتی به هر گوشۀ آن کارد می زنند هر قاشش سرخ  می خندد شده بودم. لهذا صدایم را با تلخ خندی بلند کرده گفتم:اگر به‌ هر پدیده‌ای از جنبه مفید آن بنگریم شاید مستعمره بودن هم جنبه های مثبت داشته باشد اما آزادی دریای متلاطم و طوفانی است؛ که ترجیح دادن آرامش استبداد  بر این طوفان  تنها کار بزدلان است. از اینکه بدترین شکل ظلم، ظلمی هست که آدم در حق خودش می‌کند. پس اگر شما خود به آزادی باور ندارید و یا افکار تان قفس را می پسندد، لااقل به جوانان توصیه و تلقین نکنید تا آنها هم در کنار مرداب نشینان، عافیت طلبی پیشه کنند!. لاقل بگذارید آنها مثل عقابان اوج گیرند! بنظرم لذتی بزرگتر از پرواز آگاهانه در فضای آزاد رو به آینده نیست!این نکته را هم باید بدانید که ما بخواهیم نخواهیم هیچ تاریکی، ملِک ابدیِ شب نیست؛ نور دیر یا زود راهش را درون هر سیاهچالۀ پیدا می‌کند و جهان هیچگاه سهم قطعی برای تاریکی نخواهد گذاشت. 

تا خواستم مجلس را ترک کنم با شگفتی متوجه شدم  همان نظریه پرداز اولی ضد واژه آزادی با شنیدن حرفهایم یکباره  180 درجه دور خورده گفت: او بیادر! آزادی خو بدون شک خوب است! بی آزادی که زندگی نیست! مقصدم بی بند و باری مجاهدین بود. جل الخالق

 با شنیدن این حرفها کلاف سردرگمی ام طوری محکم‌تر و کورتر شد که دیگر حس میکردم زبانم خشک، واژه‌هایم ته کشیده و جملاتم چملک و چرکین‌شده اند.زیرا هم چشم سفیدی بی هویت هایی که برای جذب مردم، یکچنین خود را به رنگ دلخواه مخاطب در می آورند و ابایی ندارند از اینکه به مرور زمان  تبدیل به دلقک هایی میشوند که دیگر  هویتی از خود ندارند شگفت زده ام کرده بود و هم از اینکه وقتی بزرگان جامعه ی بی پایه ترین گفتار و بی منطق ترین رفتار را  با این پدیدۀ انسانی داشته باشند، ریا و تزویر در برابر آزادگی را اشاعه و پیشه کنند، چگونه ممکن خواهد بود مردمان آن جامعه آزاده، ساده و بی ریا باشند؟در حیرتم از اینگونه تملق ها و توشه فراهم کردن ها برای تضمین و نجات مال. فرجام کلام اینکه،  در حالیکه از نوش آنهمه زهر هلا‌هل از راه گوش، هنوز به خود می‌پیچیم، از بحث‌های بی‌نتیجه خسته‌ام، از یکچنین گفتگوهایی که فقط صدا دارند، نه معنا و از سکوت‌هایی که سنگین‌تر از فریاد اند متنفرم. رونویسی این خاطرۀ تلخ را بخاطر اینکه در تکمیل  اين بحث مرا با دقت در مورد واژۀ آزادی کمک و رهنمایی کنید کردم.


۱۴۰۴ آبان ۱۲, دوشنبه

گردش در کوچه های خیال

این عکس که مامایم برایم از امریکا فرستاده، احساس عجیبی را بمن القاء میکند!طوریکه از تماشای این یگانه یادگار دوران نوجوانی هرگز خسته نمیشوم. اگر بخواهم این تصویر یا مجسمۀ بی دهان و زبان را با چیزی تشبیه کنم بدون شک این عکس به  قطره چکان های تلخ دوران کودکی (نوالژین و بارالژین )میماند. ناگوار ولی اندک مداواگر. هرچند گاهی این تصویر مرا مثل یک شاپرک روی عقربه یک ساعت قدیمی مینشاند و یکجا با هر حرکت عقربۀ ثانیه گرد از نومیدی به غم، از غم به دلهره، از دلهره به خشم، از خشم به نفرت، از نفرت به امید و آرزو و از آرزو به دلتنگی و شکست در نوسانم! همینگونه ساعتها همراه با تک تک عقربه در مسیر جادۀ  40 ساله پس از این عکس می روم و می آیم میچرخم و تکرار میشوم.

اما در تشبیه خوشبینانه تر، این عکس برایم مثل ماشین کالا شویی است. آنقدر در کوچه های خاطره می چرخاندم تا عوض چرک ها، غم و غصه هایم با عرقها، بیرون و سرانجام به این نکته میرسم که هیچ پولی آرزوهایی که در زمان خودش میخواستی را برآورده نمیکند. سپس همین تصویر خاموش از گدی گک کافکا و کاغذ عشق نه میمیرد و نه کم میشود بلکه بنحوی به آدم برمیگردد سخنها دارد.

 مهمتر اینکه با این تصویر در برهۀ از زمان بار ها گم میشوم! برهۀ که خیلی نوجوان بودم و تازه بکابل کوچیده بودیمدر خیالاتم، شبهای حرمانی را بدون تصور طلوع خورشید به خیالهای آبی نور گره میزدم. شبانگاه با لبخند در برابر سختی ها با خود میگفتم: دنیا مسابقه همت هاست! بی تردید رشد در محل ساییدن و اصطکاک صورت میگیرد، مرد آنست که با همت بلند خود را در جایی که فضا چالشی تر باشد متمرکز و پیروز کند.گاهی هم خوشخیال تر فکر میکردم با سختی های کشیده  یکروز دنیا  حتما برایم چراغ جادویی علاءالدین خواهد شد و تمام قد انتظاراتم را مطابق میلم برآورده خواهد کردبیخبر از اینکه وقتی در تقدیر تکرار مکررِ از رنجِ استیصال و وحشت و ذلت نوشته شده باشد چند پاییز را می‌شود به شوق بهار دوام آورد؟

بدون شک نردبان رویاهای هرنسل بلند تر از نردبانهای نسل قبلی میباشد. چرا که هرقدر آسمان فلک را سقف می شگافند، فراخنای علم گسترده تر، افقهای دید باز تر و جهان با تکنالوژی نوین دست یافتنی تر می گردد! من از نسلی هستم که باور داشتیم هیچ قلّه‌یی آخرین قُلّه نیست!و راه، بهتر از منزلگاه می باشد. ولی حسرتا که من عمری آشفته به راه منتهی به گرداب روان بودم.در این ره بی‌آنکه به رسیدن بیندیشم بطور مستمر میدویدم. بنابرین پس آورد عمری که چهار فصلش، مثل روزهای کوتاه پاییزی، با عجله و شتاب گذشتند چنان غم انگیز است که امروز با تماشای همین عکس و مرثیه خوانی  بر گور آرزوهای گذشته! فقط با تاثر میگویم: «پاییز واری رفت

شاید مطالبی که مینویسم را همگان نتوانند بفهمند زیرا هیچگاه مثل دیگران آدم واری زندگی نکرده‌ام اما خاطرات مسیر طی شده، مسیری که با نومیدی گاه زخم‌آور، گاه سرد  و بی روح و گهگاه هم نورانی بود، را شاید بعضی ها مثل من تجربه کرده باشند. شاید این نکته برای بسیاری ها  ثابت شده باشد که: وقتی آدم از خود ناامید می‌شود دیگر هیچ‌چیز دلش را گرم نمی‌کند! وقتی خود را از دست میدهی هیچ‌کس نمی‌تواند نجاتت بدهد! در چنین موقعیتی برهوت برایت طوری معنای تازه می‌یابد که دیگر تنها و فقط این سایه تنهایی ات است که پیوسته و مسلسل در تعقیبت میباشد. این همزاد تاریکی، در تمام ساعاتی از روز که خورشید روزمرگی در کویر روابط اجتماعی سوزان است با تو همراه و زندگیت را سیاه میسازد.

این عکس برایم پیام دیگری هم دارد مبنی بر اینکه چون روز بروز تَوَقّعاتِ ما بیشتر و خواسته ها متغیر میگردد پس هیچ‌وقت همه‌چیز بر وفق مراد درست نمی‌شود. لهذا هربار وقتی به  روح خوابیده در بند بند این پیام فکر میکنم.مثل بمب ساعتی میشوم.ا که شاید یک ثانیه بعد از اثر بغض و عصبانیت منفجر شوم. هرچند حالا آرامم و مینویسم.ولی به قول شاملو انگار درد در رگانم، حسرت در استخوانم، چیزی نظیر آتش در جانم پیچیده است. گویی سرتاسر وجودم را عکسی چنان به هم فشرده، که از دو چشمم قطره‌ای به تفتگی خورشید میجوشد و از تلخی تمامی دریاها، در اشک ناتوانی ساغری میزنم.  دیگر ابلهانه از دهر انتظار آرامش مهر نخواهم داشت

۱۴۰۴ آبان ۱۰, شنبه

شیپور و سکوت قبرستانی

 درسی از آرامگاه

برای خاکسپاری عزیزی گذرم به یک قبرستان افتاد. به الواح سنگی مقبره ها که نظر انداختم و با تعمق بیشتر به اسامی و بیوگرافی آدمهای که زیر خاک آرمیده بودند اندیشیدم، حس کردم بدون شک سینۀ این یا هر قبرستان دیگر گواه زندگی های ناکرده، احساسات و آرزو های سوخته، رویاهای قشنگ فراموش شده، ناگفته های پنهان، حقایق تلخ نانوشته و راز های مشکوک خواهد بود. اسفا که انسان چه زود در زندان که تنهایی اش بی انتهاست محکوم به رنج  حبس ابد میشود.

مضاف بر این نوای حزین وزش باد قبرستانی با اشپلاق هشدار گونه اش یادآور دو نکتۀ مهم  ذیل بود نخست اینکه : اگر امروز رویایی در سر داری، برای تحقق آن قدمی بردار! زیرا به زودی مهلت تمام و همینجا میخوابی!دو دیگر اینکه صبر با انفعال فرق دارد. کسیکه همه تلاشش را کرده و در انتظار نتیجۀ صبوری میکند با کسیکه هیچ کاری نمیکند و فقط صبر میکند تا چه پیش آید خیلی فرق دارد. 

اما سکوت قبرستان رژۀ آشنایان که امروز در میان ما نیستند را یکی پی دیگر پیش چشمم می آورد. آدمهای که دیروز یقینا میتوانستند بهترین اشعار و داستانها را قلم زنند ولی نزدند و ننوشتند!آدمهای که میتوانستند بهترین طرح ها و کمپوزها را بسازند، اما نساختند.!  

یادم آمد کسیکه عمری آرزوی رفتن به ابوظبی را داشت تا پولدار از آنجا برگردد اما هرگز قدمی در این راه نگذاشت و امروز بی صدا در سینه یک قبرستان دیگر آرمیده است. همچنان آدم دیگری که آرزوی تجارت به سطح مرحوم حاجی جاندل را بسر داشت! ولی بدون کوچکترین حرکتی در این راه بالاخره  اجلش فرا رسید و چهره در نقاب خاک کرد و دوست مرحوم که آرزوی زندگی در خارج  را داشت.

آری! بدون تردید هستند بهترین معماران، عالی ترین نویسنده‌گان، حرفه‌ی‌ترین آهنگسازان، خوش سلیقه ترین خیاطان که در رویاهایشان بهترین آثار را طرح و دیزاین میکنند، اما یا جرات ساخت آنها را در دنیای واقعی نمیکنند!یا هم فکر می‌کنند اکنون زمان برای آغاز کار مناسب نیست. بنابرین تحقق ایدیا و نظر شانرا حواله به فردا یا هفته‌ی جدید کرده بیخبر از اینکه آن فردا و هفته جدید تا روزی که مهلتشان به پایان میرسد و رویای شان همراه با جسم شان خاک میشود هرگز فرا نمیرسد!

 بنابرین بودند کسانی که تا تحقق رویاهایشان در این دنیا ، فقط با یک باور فاصله داشتند!.اما با تاسف مهارت ایجاد همان یک باور را در خود نداشتند درحالیکه میدانستند  اجل ناجوانمردانه  در کمین نشسته است.

از همینرو حدس میزنم شاید دنیا پر از ساختمان‌های زیبای باشد که هرگز ساخته نمیشوند..پر از زیباترین آهنگ های باشد که می‌تواند هزاران دل حزین را آرام کند، اما هرگز ثبت و پخش نمیشوند!حتا مطمئنم طرح زیباترین لباس‌های در ذهن بهترین خیاطان چون دوستم ضیا جان وجود دارد که هرگز خیاطی‌نمیشوند!چرا که صاحبان این هنرها هرگز خود را باور ندارند!.

اینگونه حدس و گمان ها، مثل مرثیه‌های طولانی، برای لحظه ها در سرم در حال پخش بودند که شدیدا احساس سردی کردم. ناامیدی مثل پوستین سرد طوری روی شانه هایم می افتد که مطمئنا شبانگاه هم قادر نیستم آن را از سر شانه هایم بردارم. حتا شاید با همان پوستین به بستر ‌رفته بخوابم. ! 

غرق همین افکارم که ناگهان رایحه‌ای سحرانگیز و افسون‌کنندۀ به مشامم میرسد؛ ترکیبی از بوی خاک باران‌خورده و گل سبزه ی تازۀ  که مثل آواری، از موتر خاکریز بر گور تازۀ عزیز مرحومه ما  فرو می ریزد و برایش آرامگاه ابدی درست میشود. من از  فاصله نه چندان دور آن چهره در ظاهر آرام اما پیچیده در درد را در درون خانۀ ابدی اش تجسم میکنم و در دل شخصیت خلل ناپذیر او را در مصاف با سختی های روزگار ستایش کرده  با جمع از مشایعت کننده ها برای آرامش روحش دعا میکنم!

یاد آوری!: عکس از برادر عزیزم شاه محمود جان همت است که از مزار دوست مشترک ما مرحوم اسحاق خان غفوری در کابل گرفته است