۱۴۰۴ آبان ۲۸, چهارشنبه

یک کتاب خاطره - هرچیز به وقتش

هرچیز به زمانش

 دوستی را برای چندمین بار هنگام خرید ساعت دستی در ساعت فروشی دیدم و پرسیدم هنوز کلکسیون ساعت هایت تکمیل نشده؟ با لبخندی گفت: از اینکه در جوانی خیلی مایل به خرید یک قاب ساعت دستی بودم ولی هیچگاه نتوانستم به آرزویم برسم! حالا که میتوانم از هر نوع اش که خوشم می آید یک قاب میخرم.لهذا پاسخ سوال تان نه است ! زیرا کلکسیونم هرگز پوره شدنی نیست!   

در حالیکه از شنیدن این پاسخ استثنایی شگفت زده شده بودم! زیرا از نظر من بالاخره هر انسان روزی بایدبپذ‌یرد، که قرار است بعضی از آرزوهایش فقط در شکوه یک رویا باقی بماند و بس، لهذا منهم حسرت داستان بایسکیل راحیل نصرالله خان که پدرم برایم نخرید را برایش گفتم و افزودم باآنکه من هرگز آن بایسکیل را فراموش نمیکنم اما از نظر من هر آرزو باید به وقتش  اتفاق بیفتد! از وقتش که گذشت نه تنها لذتش را از دست میدهد بلکه تبدیل به حسرت میشود! برای من هیچ بایسکیلی مدرن الکتریکی امروزی  جای آرزوی آنزمانی بایسکیل مستعمل نصرالله خان را  نمیگیرد.هر دو خندیم و در میان خنده و شوخی یادم آمد تا از سرنوشت کلکسیون رادیو هایش نیز بپرسم. با مکثی در پاسخم فرمودند: متاسفانه در تعداد شان بدلیل اینکه حالا دیگر رادیو قطعا در بازار پیدا نمیشود افزون نشده ولی همان شش پایه را که در سالهای پیش دیده بودی هنوز هستند. ایشان دلیل خرید رادیو های متعدد را قبلا چنین توضیح داده بودند: در خوردسالی بی مادر شدم. مادر اندرم مرا مجوز استفاده و حتا تماس با رادیوی پدرم نمیداد. چندین بار   بدلایل شیطنت مادر اندر مغضوب قهر پدر قرار گرفتم. حالا هرقدر رادیو که بیابم میخرم!

 واقعا حافظۀ آدمی با ویژگی عجیب خود واقعات و حادثات دردناک گذشته را نسبت به خاطرات خوب دقیق‌تر حفظ و بیاد می‌آورد . چون ذهن به صورت تکاملی برای جلوگیری از تکرار خطر برنامه‌ریزی های دارد.لهذا حتا زخم التیام یافتۀ صبر تحمیلی بر دل ناخواسته و صبر باالاجبار پذیرفته شده را هرگز فراموش نمیکند .بنظر خود دوستم شاید این یک عقده روانی باشد! ولی یک چیز کاملا روشن و مبرهن است که آمدنی ای که خیلی دیر بیاید، رسیدنی ای که دیر برسد، بودنی که به وقت خودش نباشد دیگر نه تنها جذابیتش‌ را از دست میدهد بلکه هیجانش، هم نیست میشود. هر چیزی که در وقت خودش هر قدر هم جذاب و‌ خاص بوده باشد  بعد از گذر زمان خاص بودنش را از دست میدهد وقتش که از خاص بودن گذشت دیگر فرقی نمیکند آنرا میخواستی یا هم نمیخواستی! مثل در رفاه مطلق بودن به وقت مرگ  است! تصور کنید در یک ضیافت یا طوی وقتی میرسی که مهمانی یا طوی تمام شده هنرمندان سیم های لودسپیکرهای خود را جمع میکنند و روی میز های خالی ظرف ها و گیلاس های مستعمل، خوردنیها چون دانه های برنج، قند خشتی و نخود تیت و پرک است! چوکی ها کج و کور بعضی ها چپه شده و تو نه تنها آشنایی را نمی بینی که عذر خواهی کنی بلکه حتا میزبان را نمی یابی!

«اما دوست بزرگوار من در میان همۀ دوستانم قاعده و قوانین استثنایی خود را دارند ایشانرا از دل و جان درک میکنم. لهذا حرفی ندارم جر اینکه جملۀ قشنگ  عربها که .در همچو موارد میگویند:ما لا یُحکی، یُبکی.. را بکار برم. به این معنی که : آن‌چه گفته نمی‌‌شود، تبدیل به اشک می‌گردد!


یک کتاب خاطره در یک چری کهنه 

دیروز برای پیداکردن چیزی گذرم به تحویلخانۀ نسبتا بزرگ دفتر افتاد. در میان اشیای داغمه، همین چری یا بخاری کهنه توجهم را جلب کرد. طوریکه وقتی کنارش ایستادم تا عکسی از او بیادگار بگیرم انگار خود همین چری مثل یک مجسمه بی دهان در کمال بی زبانی با من سخنها میگفت و با خندۀ ملیحی مرا به گذشته‌ ها فرا میخواند تا برگ‌هائی از دفترِ تلخ‌وشیرینِ گذشته را بالاجبار یکجا با او ورق بزنم. گذشته‌ی که هنوز، از آن خیلی دور نشده‌ام، عمرِ که هنوز از آن نبریده و فراموش‌اش نکرده‌ ‌ام. گذشتۀ نه چندان دور فقط به درازای نصفِ عمر که با یاد آوری آن همیش بند بند بدنم به ارتعاش می افتد و در دریای ذهنم طغیانی به پا میشود 

بنابرین نخست یاد چری خودما که هیچ شباهتی به این چری نداشت می افتم . ولی یاد نشستن دور چری یکجا با خانواده و خواندن مجلات سباوون، آواز و جوانان از پیش چشمم میگذرد. سپس یاد چری کاکای مرحومم می افتم و حدس میزنم این چری شباهت زیادی به چری آنها دارد یاد تک تک آنها می افتم. ولی باز هم حسی میگوید شبیه این چری را کدام یک از دوستان ما داشت؟!

ناگهان فکرم به بخاری دوران محصلی در اتاق خواب و درسخانه ها متمرکز میشود! با این خیال گویا صفحه ی اول ژورنال صنف را ورق می زنم به نام های همصنفان  خیره می گردم تلاش می کنم چهره های شان را به خاطر آورم.ارکان صاحب شیوا کوهستانی با یک قوده چوب در بغل در نظرم میگزرد. شاه محمودخان ، امان الدین خان، شفیق الله خان، طاهر خان، داوود کلان و خورد، فریدخان ، فریدون خان، نادر خان، خانمحمد خان و علی جان! سپس آنهای که زمانه دفتر های زندگی شانرا بسته مثل الیاس، اسحاق خان، عبدالرحمن بویژه مرحوم ملک لوگری که نل بخاری از بالای چپرکت دومنزله اش رد شده بود و دوبار با آن نل تکر کرد، فیض الله و فرید صنف دو  و همچنان نامهای از محصلین صنف اول توپوگراف و کنترول عینی نیز در پیش چشمانم ورق میخورد..یادهای عزیز هر کدامشان گرامی باد

اما حرارت مطبوع بخاری در دوران محصلی گِردک جانانۀ را رقم میزد. در این گِردک کسانی از امید برای شان کلاه شاهانه میبافیدند، کسانی هم دروس مضامین مسلکی را میخواندند کسانی هم مثل تیمور بیگ خان از اکثریت بلشویکها(لینینستها) و  اقلیت منشویکها (مارکسیستها) در حلقه انترناسیونالیزم جهانی سخن میزدند و درسهای ظاهر خان معلم فلسفه و سیدغلام خان معلم سوسیالیزم علمی را مورد مباحثه و تشریح قرار میدادند و عده ای هم فکاهی و شوخی داشتند

   آری! در نوجوانی فقط امید است که آدم را خوش و آرام نگه ‌داشته، در برابر سردی هاو گرمی های روزگار مقاوم میسازد. امیدی که من خود از همان آوان جوانی بویژه محصلی سرگردان دنبالش میگردم ولی تا هنوز پیدایش نکرده ام. اما اگر روزی موفق به یافتنش شدم آنرا در هاون خواهم کوبید، تا با گرد گرد شدنش  از راز درونش باخبر شوم!آنگاه اگر مثل خسی رفتنی بود به باد و بارانش خواهم سپرد و اگر مثل کاهی سوختنی  در درون چری به آتشش خواهم انداخت .

اما مرگ واقعا یک خواب بی رویاست!آدمی با اینهمه آمال و آرزو پا به دایره حیات میگذارد درس میخواند و سرانجام روزی با هزار ساله مردگان سر بسر و هیچ میشود. غرق همین افکارم که همکارم با سرفه ای آرام  و با لبخندی که روی صورتش نقش بسته بود!طعنه آمیز میگوید:صدای وزش باد را میشنوی؟ گفتم: بلی با سوز دلنشینی آواز می خواند.گفت: نمیدانستم باد هم آواز خوانی بلد است من فکر کردم میگوید چری مربوط به قرن گذشته است حالا  زمان مرکز گرمی است.

دلم میشود برایش بگویم برو او سرخه که اعصابم شده عین چنگیز خان مغول میخواهم حمام خون به ‌پا کنم و تمام تحویلخانه را غیر همین چری آتش بزنم اما نمیتوانم. 


۱۴۰۴ آبان ۱۰, شنبه

شیپور و سکوت قبرستانی

 درسی از آرامگاه

برای خاکسپاری عزیزی گذرم به یک قبرستان افتاد. به الواح سنگی مقبره ها که نظر انداختم و با تعمق بیشتر به اسامی و بیوگرافی آدمهای که زیر خاک آرمیده بودند اندیشیدم، حس کردم بدون شک سینۀ این یا هر قبرستان دیگر گواه زندگی های ناکرده، احساسات و آرزو های سوخته، رویاهای قشنگ فراموش شده، ناگفته های پنهان، حقایق تلخ نانوشته و راز های مشکوک خواهد بود. اسفا که انسان چه زود در زندان که تنهایی اش بی انتهاست محکوم به رنج  حبس ابد میشود.

مضاف بر این نوای حزین وزش باد قبرستانی با اشپلاق هشدار گونه اش یادآور دو نکتۀ مهم  ذیل بود نخست اینکه : اگر امروز رویایی در سر داری، برای تحقق آن قدمی بردار! زیرا به زودی مهلت تمام و همینجا میخوابی!دو دیگر اینکه صبر با انفعال فرق دارد. کسیکه همه تلاشش را کرده و در انتظار نتیجۀ صبوری میکند با کسیکه هیچ کاری نمیکند و فقط صبر میکند تا چه پیش آید خیلی فرق دارد. 

اما سکوت قبرستان رژۀ آشنایان که امروز در میان ما نیستند را یکی پی دیگر پیش چشمم می آورد. آدمهای که دیروز یقینا میتوانستند بهترین اشعار و داستانها را قلم زنند ولی نزدند و ننوشتند!آدمهای که میتوانستند بهترین طرح ها و کمپوزها را بسازند، اما نساختند.!  

یادم آمد کسیکه عمری آرزوی رفتن به ابوظبی را داشت تا پولدار از آنجا برگردد اما هرگز قدمی در این راه نگذاشت و امروز بی صدا در سینه یک قبرستان دیگر آرمیده است. همچنان آدم دیگری که آرزوی تجارت به سطح مرحوم حاجی جاندل را بسر داشت! ولی بدون کوچکترین حرکتی در این راه بالاخره  اجلش فرا رسید و چهره در نقاب خاک کرد و دوست مرحوم که آرزوی زندگی در خارج  را داشت.

آری! بدون تردید هستند بهترین معماران، عالی ترین نویسنده‌گان، حرفه‌ی‌ترین آهنگسازان، خوش سلیقه ترین خیاطان که در رویاهایشان بهترین آثار را طرح و دیزاین میکنند، اما یا جرات ساخت آنها را در دنیای واقعی نمیکنند!یا هم فکر می‌کنند اکنون زمان برای آغاز کار مناسب نیست. بنابرین تحقق ایدیا و نظر شانرا حواله به فردا یا هفته‌ی جدید کرده بیخبر از اینکه آن فردا و هفته جدید تا روزی که مهلتشان به پایان میرسد و رویای شان همراه با جسم شان خاک میشود هرگز فرا نمیرسد!

 بنابرین بودند کسانی که تا تحقق رویاهایشان در این دنیا ، فقط با یک باور فاصله داشتند!.اما با تاسف مهارت ایجاد همان یک باور را در خود نداشتند درحالیکه میدانستند  اجل ناجوانمردانه  در کمین نشسته است.

از همینرو حدس میزنم شاید دنیا پر از ساختمان‌های زیبای باشد که هرگز ساخته نمیشوند..پر از زیباترین آهنگ های باشد که می‌تواند هزاران دل حزین را آرام کند، اما هرگز ثبت و پخش نمیشوند!حتا مطمئنم طرح زیباترین لباس‌های در ذهن بهترین خیاطان چون دوستم ضیا جان وجود دارد که هرگز خیاطی‌نمیشوند!چرا که صاحبان این هنرها هرگز خود را باور ندارند!.

اینگونه حدس و گمان ها، مثل مرثیه‌های طولانی، برای لحظه ها در سرم در حال پخش بودند که شدیدا احساس سردی کردم. ناامیدی مثل پوستین سرد طوری روی شانه هایم می افتد که مطمئنا شبانگاه هم قادر نیستم آن را از سر شانه هایم بردارم. حتا شاید با همان پوستین به بستر ‌رفته بخوابم. ! 

غرق همین افکارم که ناگهان رایحه‌ای سحرانگیز و افسون‌کنندۀ به مشامم میرسد؛ ترکیبی از بوی خاک باران‌خورده و گل سبزه ی تازۀ  که مثل آواری، از موتر خاکریز بر گور تازۀ عزیز مرحومه ما  فرو می ریزد و برایش آرامگاه ابدی درست میشود. من از  فاصله نه چندان دور آن چهره در ظاهر آرام اما پیچیده در درد را در درون خانۀ ابدی اش تجسم میکنم و در دل شخصیت خلل ناپذیر او را در مصاف با سختی های روزگار ستایش کرده  با جمع از مشایعت کننده ها برای آرامش روحش دعا میکنم!

یاد آوری!: عکس از برادر عزیزم شاه محمود جان همت است که از مزار دوست مشترک ما مرحوم اسحاق خان غفوری در کابل گرفته است