۱۴۰۴ مهر ۱۹, شنبه

خواب دوزخ - معنویت و سیاست

 خواب دوزخ

چندیست خاطره‌ای در ذهنم میان تمام یادها و خاطرات گذشته پیوسته رجز می‌خواند تا نظری به او هم انداخته، نامهٔ سر به مهرش را به دوستانم بگشایم. آن اینکه در جریان یکی از ماموریتهایم در پشاور همکارِ داشتم که با لبخند بظاهر بی‌ادعا و پرمعنا که با چاشنی احترام نیز همراه بود، نه تنها آدمهای زنده، بلکه دو قاب عکس روی دیوار را هم به جان هم می‌انداخت!


جالب اینجاست با آنکه همه میدانستیم بایستی خود را از زخم زبان و شر رفتار  یک چنین همنشین سمی و بدخواه  گوشه کنیم، با اینحال همه او را در جمع خود پذیرفته و مقدمش را گرامی میداشتیم. نمیدانم یا ما مثل گوسفند خود را به نفهمی زده تظاهر میکردیم که گله بهترین جای دنیاست! یا او کمالی داشت تا حضورش را به هر قیمتی در قالب بیانات آتشین که با زهر زبان آبکش شده بود بین ما حفظ کند.

  ایشان سم نامه ای به اندازۀ شاهنامه داشتند که وقتی آن را باز می کردند نه تنها سهراب بلکه تمام خانواده را از دم تیغ رستم یا پدر خانواده می گذراندند.

دریغا! من و یکی از نزدیکترین دوستانم که هردو ادعا میکردیم پوست ایشان را در چرمگری میشناسیم، روزی چون حشرۀ ناتوان، در تارهای عنکبوتی ریاکارانۀ این آدم گیر افتادیم و میان ما جدال سهمگین لفظی در درون دفتر رُخ داد. متاسفانه هر دو با روح جوان و آزادۀ حق بجانب، با حرف‌ها و چیغ های بر سر هم حرمت‌ شکستیم. سرانجام زشتی حرفهای زهرآگین و سمی ما، در فضای بیرون دفتر طوری پیچید که دیگر تا ختم ماموریت  هیچ نوش‌داروی پادرمیانی، یا معجزه‌ ی بر آن زخم ناسور کارگر نبود.

انگار هر دو از شلیک کلمات همدیگر چنان زخمی بودیم که با  تلاش بی‌وقفه ذهن و ریتم هماهنگ قلب برای احیای عاطفه و پیوند دوبارۀ دوستی، به جایی نرسید. انگارکه قاضی دهر به هردوی ما طوری حکم به حبس ابد صادر کرد تا با دیدن یکدیگر هر لحظه به دار آویخته شویم

چند سال پیش شبی خواب دیدم در یک محل بیر و بار عجیب و پر از هیاهو شبیه بازار سرای شهزاده همین آدم مفتن در میان آدمها که در کوچه‌های پر پیچ و خم و درهم و برهم، سرگردان و با هم حرف می‌زنند ایستاده است. او با ایجاد سر و صدا پیهم به آسمان که آبی نیست مینگرد! به آسمان مینگرم متوجه میشوم آسمان زردیِ گرم و گیرایی دارد.  در همین لحظه او از دور با نیم نگاه حکیمانه و تیز  رو بمن کرده میگوید: اینجا جهنم است! دوزخ است میفهمی؟! 

دلم میشود برایش بگویم بنظرم چیزی ساده‌ و آسان‌تر از بد بودن در دنیا نیست ولی از خواب بیدار میشوم! 

متاسفانه پس از سالها هم او و هم خود را میان دوزخ در خواب دیدم! دوزخی که هوایش بر خلاف درهم تنیدگی آدم‌هایش خیلی دلچسپ بود. همچنان هیچ خبری از گرز آتشین و آب جوشان و درفش نبود. 


جوانان معنویت و سیاست

نو جوانی که در سیزده سالگی، سرعت آموزش و تیزهوشی اش مورد توجه استادان مکتبش که من نیز در آنجا ماموریت داشتم قرار گرفته بود و انتظار میرفت در تخته شطرنج زندگی در آینده ها همانند رُخ و اسپ توانا،  پر شورتر  و با نشاط تر از همصنفانش چهار طرفه جست و خیز و تا فیها خالدون رو در رو به پیش جولان دهد را امروز پس از هفت سال در نماز جمعه دیدم که موهای سر وبروتهایش را تراشیده ولی ریش انبوهی گذاشته است!. 

وی که با تسبیح اش مصروف ذکر با عالم بالا بود به هیچیک از اطرافیان حتا سلام من که روزی معلمش بودم توجهی نداشت. 

از پدرش که پهلویش بود علت این تغییر قیافه و اخلاق را پرسیدم گفت: نمیدانم یکباره چنین شد و بیشتر بر دنیای پس از مرگ می اندیشد تا زندگی و تحصیل! گستاخ شده به پوشش مادر و خواهرش و حتا همسایه ها اعتراض میکند.من از آینده این پسر میترسم.  خواستم دیگر سوالی نپرسم اما بقول مثنوی که میگوید اگر نمیتوانی کسی را زنده کنی نباید هم بکشی، محتاطانه ازش پرسیدم برایش نگفتی که آیا مطمئنی در پی آرمانهای متعالی و معنوی میشود به جای کسبِ علم در عرصه یا زمینِ قابل کاشت و برداشت(دانشگاه و مکتب) فقط به عرصۀ عبادت و دعا رو آورد؟ 

آیا اهداف  ایده آلی در فضای ناپایدار بدون کدام آموزگار آدم را از لذت زندگی محروم نمیکند؟و نمیترسی از اینکه مسیر را اشتباهی بروی؟

 پدرش آهی کشیده گفت: برایش بار ها گفتم تحصیل علم بر مرد و زن فرض است. اما او علوم دنیوی را فانی میداند. احساس و عاطفه اش بیشتر بر جهان باقی متمرکزست! دلم بحالش سوخت! واقعا برخی دردها و دشواری ها به مثال اثر انگشت هستند که تنها خودت با آن کیفیت تجربه و دچارش شده ای. آنها جزء از ناگفتنی ها و اسرار مگو های هستند که تنها خودت و خدایت از آن آگاهست. وقتی میفهمی آب، آب را غرق نمیکند باد، باد را ویران نمی سازد خاک، خاک را مدفون نمیکند آتش ،آتش را نمی سوزاند این فقط آدم متعصب است که همنوع خود را غرق، ویران، سوزانده و مدفون میکند! پس چه میشود گفت جز این حیف اینهمه استعداد که در تعصب خام میسوزد.لهذا هر دو با ترش خند با هم خداحافظی کردیم. 

در راه برگشت بخانه متوجه نکته ظریف دیگر نیز شدم و آن اینکه همانقدر فقدان عاطفه و احساس آدم را از انسانیت دور می کند، غلیان بیش از حد احساس و عاطفه نیز نگران کننده میباشد، به ویژه وقتی همین غلیان احساسات آدم را  از دایره تعقل و منطق طوری دور بگرداند تا با نفرت به همگان بچشم گنهکاران ببینی آنوقت بیشتر باعث نگرانی و تشویش خاطر اطرافیان میشوی.! .

نکته قابل دقت اینست که انسان ذاتاً کمالگرا خلق شده و میلِ به آموزش، پیشرفت، تجربه و تعالی دارد.به همین دلیل علوم و تکنولوژی تا این حد تکامل کرده است. اما وقتی همین آدم کمالگرا  اینگونه به جهتِ متغیر حرکت کرده، عمر، توان، استعداد  و انرژی اش را صرف در راه مرگ میگذارد و از زندگی فاصله میگیرد. تجربه حکم میکند بمحض اینکه در رفتارش گرفتارِ اندک تضاد شود مطمئنا کم کم از اصولِ ایده آلی  فاصله خواهد گرفت!آنگاه  به قول معروف هم از حلیمِ کابل خواهد ماند و هم از شوربای غزنی!

 طرفه اینکه دست به مقایسه و مسابقه و در ادامه دشمنی با یک طرف قضیه  (دنیا یا دین) زده  انتحاری یا ملحد خواهد شد.

اینجا از خشم خاصي كه به ندرت در من ريشه مي گيرد و پیشتر به همین دلیل از هر گپ و سخنی با او اجتناب و فقط وداع کردم، پشیمان شدم . در دلم گفتم کاش اگر میشنید یا نمیشنید این موضوع را برایش میگفتم که او نخست باید بداند که پروردگار زندگی را بخاطر زندگی کردن آفریده. زندگی را نباید تماشا کرد. زندگی را نباید هدر داد. زندگی را نباید کنار گذاشت. زندگی را نباید از پشت ویترین زندگی دیگران دید. قدر زندگی  را باید دانست و لحظه لحظه‌هایش را باید چشید. این  پدیده تلخ یا شیرین. خوشمزه یا بدمزه را باید با همه‌ی وجود پشت سر گذاشت و با رحمت پروردگار نگران مرگ نبود.بنابرین نخستین سنگ بنای زندگی علاقه به رشته یا شغل برای درآمد میباشد که برای انسان هدف می‌آورد. هدف انگیزه، انگیزه اراده،  اراده پشتکار می‌آورد و با  پشتکار زندگی به نتیجه می‌رسد. آدم بی‌کمال  و بی هدف به دنبال نتیجه و ثمری از جمله فرمان صریح دینی در دادن ذکات در زندگی‌ نیست و فقط روزش را شب  و شب‌ را به روز می‌رساند. لهذا  حتا اگر هزاران سال هم عمر کند زندگی‌ش به مفت نمی‌ارزد .

جوانان و عرصۀ سیاست

این تنها نیست! گهگاه با تماشای بعضی از ویدیو کلیپ های که اندیشۀ این نسل بالنده  را به نمایش میگذارد متوجه میشوم که جوانانِ علاقمند به زندگی و آینده نیز با چالش های فراوانی دست و پنجه نرم میکنند.این دسته از جوانانِ که همانند گنجشک گرسنه و بی جان، در قفس مهاجرت به دام افتاده اند و دریچه ی فکری شان جز باریکه ای از نور ملتهب آنهم از گوشه پنجره قفس نیست، راجع به قضایای وطنی بیشتر مایل به برنامه های سیاسی انفجاری می باشند تا برنامه های مشارکت سیاسی و اجتماعی طویل المدت! برنامه هائ که به سرعت شکل می گیرند، بالا می آیند و با همان سرعت هم فروکش می کنند و در نتیجه سرخورده و سرکوب می شوند. در این آشفته بازار فرهنگی گاهگاه با خود میگویم خوب است که همان مضمون "اخلاق" را در زمان ما از مکتب ها حذف کردند ورنه معلمین بیچاره حالا اگر از "پندار نیک؟ تعقل؟ منطق؟"به شاگردان حرف میزدند چگونه  این بی منطقی ها را توجیه می کردند از کدام منطق برایشان حرف میزدند!در حیرتم از این نسل انترنتی!