۱۴۰۴ مهر ۷, دوشنبه

در راه مونتریال /تورنتو

 سخنان یک همسفر سالخورده

مهر سالخوردگی به صورتش چسپیده بود ولی با هر تکان بس، نقش کهولت هم روی پیشانی اش جابجا و نمایان می‌شد. به دستانش که میدیدی، میفهمیدی آنها زودتر از سایر اعضای وجودش نزدیک بودن اجل را حس کرده‌ اند.چشمانش را گاهگاه برای دقایقی میبست.شاید خاطرات گذشته را که اسمش زیستن اما رسمش درد کشیدن است باخود نشخوار میکرد. شاید حتا از درد برآمدن نخستین دندان نوزادی تا درد خوردن اولین سیلی در مکتب یا عسکری را سلسله‌وار مرور و به یاد می آورد و دنبال زخم اصلی (پیری) که توان درست ایستادن را از او سلب و دلیل خمیده‌گی اش شده بود می‌گشت. شاید هم برعکس حدسیات من بر چیزهای دیگری چون سود و ضرر، عشق و شکست، مهاجرت و مرگ  و یا هم تقسیم ارث و میراثش می اندیشید.

 سرانجام از او که در چوکی کنار من نشسته بود و هر دو از مونتریال عازم تورنتو بودیم، با سلام و سوالی باب گفتگو و آشنایی را گشودم. در کمال خوشرویی با صدای آرام و آمیخته به اندوه درحالیکه اظهار اندک علاقه به آشنایی من ناآشنا کرد به پاسخ سوالم گفت: نه! در سفر هیچگاه خوابم نمیبرد! بلکه برعکس گاهی شدیدا نیاز به حرف‌زدن و گاهی هم شدیدا نیاز به سکوت و خاموشیِ مطلق دارم. این تناقض دقیقا همان شکافِ بزرگ زندگیم است که نه با حرف‌زدن پر می‌شود و نه با سکوت! 

در واقع او با این سخنان سنجیده در لای یک تلخ خند زیبا توانست ذهنم را در تردید بگذارد تا  حدس زنم او مطمئنا مایل به ادامۀ گفتگو نیست! شاید ندائ پنهانی پیوسته در گوشش نهیب زند از اینکه  او تبدیل به یک ویترین قدیمی برای تماشا و جلب نگاه ها شده، نباید به چنین آشنایی ها و سلام و صلوات ها دل ببندد. این نکته را بعدا از کاربرد مکرر کلمات منفی و در کُل افکار منفی که به تصور من ذهنش را دچار فرسایش غیر قابل بازگشت و افکارش را خیلی نومید کرده بود فهمیدم.

اما من آدم آپتیمست هستم با خوشبینی زیاد مثل یک آشنای قدیمی در ادامۀ  سوال اولم گفتم پس حالا که فهمیدم خوابت نمیبرد میخواهم بدانم که اگر یک همسفر خیلی نوجوان از شما در دو سه جمله، بهترین نصیحتی را بشنود! با در نظر داشت تجارب تان از زندگی، برایش چه خواهی گفت؟

با لبخند ملیحی گفت:برایش میگویم: اگر قمار نزنی، هیچ وقت بازنده نمی‌شوی ولی مسلما که هرگز برنده هم نمی‌شوی! دیگر اینکه بخواهی نخواهی دنیا به چرخش خودش ادامه می‌دهد. پس خود را با چرخش دنیا سازگار کن! و بخاطر بسپار که اصلا قرار نیست دنیا حول محور عقیده کسی بچرخد. لهذا این حماقت و تعصب را هرگز نکنی تا بخواهی جهان را در محور اندیشه خود بچرخانی!همین

گفتم پس با این حساب از نظر شما برای برنده شدن در این دنیا باید حتما ریسک قمار را پذیرفت؟ گفت: از اینکه زندگی هیچ وقت بر روی یک خط صاف و مستقیم حرکت نمی کند بلکه بسان یک رودخانه ی طغیان کردۀ که فقط  دور و پیچ بعدی آب و گردابش معلوم میشود، نه انتهای دریا، باید برای گسترش افق دید ریسک کرده دل بدریا (قمار) زد. ببین همین جادۀ که روانیم از اینجا فقط تا آن پیچ سرک معلوم میشود اینکه پشت آن کج گردشی لشکر یاجوج ماجوج است یا آتشفشان نمیدانیم. لهذا برای اینکه فاتحانه به مقصد برسیم.باید قمار رفتن  و ریسک بس سواری را پذیرفت تا با عبور از  دهها پیچ و خطر خود را با مسیر زندگی  که جریان دارد وفق دهیم.

گفتم حرفهای تان آموزنده بود!اما چون گپ قمار آمد میخواهم  نظر تان  را  در مورد پولدار شدن، مفلسی  و پول درآوردن هم بدانم: فرمودند پولدار بودن پول پیداکردن و متمول بودن بسیار کار خوب است. فقر بدبختی و جهالتست با اینحال از آدم های پول پرست متنفرم. پرسیدم پس از چه باید بدانیم که فلان آدم متمول، پول پرست نیست؟ گفت: آنانیکه، پول دزدیدن از جيب مردم را عبادت، پرداخت قرض خودشان را گناه و ستانیدن قرض خود را  بزور از ناداران جهاد می دانند پول پرستان اند. عده ای از اینها حتا بانک را معبد، چک بانکی را کتاب آسمانی هم می پندارند. از اینها حذر کن

سرگرم گفتگو بودیم که لوحه شهر ریچماند میرسد بلافاصله موضوع را عوض کرده  میگوید: این شهر منست. خوشبختانه جایی مهاجرت کرده‌ام که آرامش و زیبایی چون مناظر طبیعی شگفت انگیز، فن‌آوری‌های حیرت‌آور، خیابان‌های زنده حتا در نیمه‌شب، و خانه‌هایی با بهترین ساخت و سلیقه  از هر سو  در این شهر  به زندگی هجوم می‌آورد؛ فقط از مرگم در تنهایی میترسم و بس. 

بفکر فرو میروم چون  این اسم در ذهنم خیلی آشناست! با درنگی سگرت ریچماند که پسر خاله ام در افغانستان میکشید یادم می آید.

سرانجام به عنوان آخرین سوال  اگر کسی از شما بخواهد به چیزی که هیچکس از آن اطلاع ندارد اعتراف کنید چه خواهی گفت؟

فرمودند : اعتراف میکنم که متاسفانه در یک تقابل نابرابر با زندگی گرچه با رشادت جنگیدم،ولی شکست خوردم. پس از سکوت کوتاه که بین ما می پیچد  گفتم: آدم‌های خوب همیشه سختی بیشتری می کشند، چون در جنگ نابرابر با دنیا ایستاده‌اند.گفت بلی منهم به همین دلیل  از اثر مرمی باران روزگار زخم های عمیقی در تنم برداشته ام ولی تا اکنون زنده ماندم. بس به شهر تورنتو توقف میکند. هنگام وداع میگوید: در بحث نصیحت باید بگویم دارایی و ثروت های خویش را چه الفتِ مادی، چه گوهرِ معنوی و چه رسته ای از دانش گره گشا،باشد با پوستینی از فقر به ظرافت بپوشان تا دیوان بویش را نبرند و حسودان نیز بدان رشکی نبرند.