تاریخ دقیقش یادم رفته اما پائیز همان سالی بود که داکتر نجیب و حاجی محمد چمکنی هر دو در کابل پاچاهی میکردند. خانۀ ما در باغ بالا جایی که ساکنانش هر زمستان، زمهریر را تجربه میکردند بود.! بنابرین بخاطر تهیه موادسوخت زمستانی بفکر خرید ذغال سنگ افتادم. ذغال سنگ انحصار دولت بود. لهذا همصنفی ام علی جان را که در ناحیه شاروالی و حزبی شناخت داشت برای اینکار واسطه کردم. آشنای علی جان که مرد محترمِ بود گفت: توزیع ذغال مرتبط به سهمیه هر وزارتخانه است، ولی اگر کدام مکتوب فوق العاده بیارین که پیلوت حربی هستین باز میشه یک کاری کرد.
با هزار جنجال استعلامی از قوای هوایی گرفتم و با کتابچه برق خانه به ناحیه رفتم کار اندکی پیش رفت تا به یک میرزا که عینک شکسته اش را با لاشتک در گوشش چسپانیده بود رسید. این بنده خدا دو پایش را در یک موزه کرده گفت: این استعلام باید از طریق وزارت دفاع و شورای وزیران ارسال شود و راست هم میگفت!
آنزمان خیلی جوان بودم. لین دوانی اعصابم بهاندازهٔ مرکز پی- تی -تی مخابرات کابل بیروبار و مثل تار های آزاد گرفته شدۀ چرخه شکور جر و بنجر بود. کوچکترین مُحرک حسی کافی بود تا همهٔ فیوزهای تحملم بصورت همزمان یکجا بپرند. متاسفانه این اختلال روانی سبب می شد همیش بی ثباتی عاطفی داشته باشم و به کنش های یکچنینی واکنش خیلی احساسی و اغلب اغراق آمیز نشان دهم! لهذا با این میرزا شروع به دعوی کردم.میرزا پیهم میگفت دستم بریده میشه با کار غیرقانونی!
در همین لحظه از سمت پولیتخنیک چند موتر لکس و مسلح در همین محل آمدند وقتی کمره مین تلویزیون در میان گرد و خاک سنگ ذغال، کمره اش را آمادۀ فلم برداری کرد کمکم عصبانیتم فرو نشست. شعلهٔ تفکر و جرقۀ کنجکاوی به خرمن جانم افتاد تا بدانم این آدم کیست؟. آدم لنگوته دار با ریش اصلاح شده از موترش پایین و بطور اتفاقی در کنار من ایستاد. ایشان حاجی محمد چمکنی صدر هیُت رئیسه شورای انقلابی افغانستان بود که با حرفهای انگیزشی خوب،که مثل یک سگرت افروخته در لب آرامش کوتاه داشت، اما زود دود شد و رفت روی هوا بیانیۀ همدرد گونه به ما منتظران اخذ ذغال ارائه کرده گفت: اگر جنگ نباشد دولت به حل همۀ مشکلات شما میپردازد! ولی گاهی هیچ واژۀ نمیتواند التیامِ درد آدم شود و این خیلی غم انگیز و معماییست!
اما با رفتن پاچا، میرزا نرم شد دیگر از من سند ازدواج، تعداد اعضای فامیل، کتابچه صفایی و امثالهم را با تصدیق وزارت دفاع نخواست! شاید سایه ی چمکنی در کنارم فایده کرده بود. او در اوج نارضایتی برایم دو تا پرزه خط برای خرید دو تنُ ذغال سنگ نوشت و با نگاه نفرت آمیزی بمن داد! من که با گرفتن آن دو پرزه خط، جوانه و جوشش رضایت در قلبم به برپایی جشن پیروزی نور بر ظلمت انجامیده بود، در تلاطم ابرهای عصبانیت و غبار ذغال زده خوشی راهی خانه شدم. روز بعد برادرم آن ذغالها را که به غنایم جنگی میماند خانه آورد.
این خاطره را خبر تصرف یک معدن ذغال در اکرایین توسط روسیه بیادم آورد و ضمن یادآوری آن لحظات متوجه دو نکته اساسی در زندگی شدم. نخست اینکه گذشت زمان و اندوختن تجارب، چگونه میتواند سیمکشی ذهن آدم را بازآرایی و غول خفتۀ غرور آدمی را تا حدی رام کند که دیگر از آن عصبانیتها اثری هم نمیماند! طوریکه خودم اکنون میتوانم وسط یک میدان مینِ پر از محرک طوری قدم بزنم، که حتا یک انفجار هم رخ ندهد.
در ثانی مسئولیتپذیری بصورت داوطلبانه و غیر اجباری یکی از ویژگی های مهم نسل ما بود که اکنون کمتر کسی آنرا به عهده میگیرد. پذیرفتن مسئولیت با شجاعت و دست و پنجه نرم کردن با موقعیتهای سخت نه تنها آدم را پخته و قوی میکند بلکه باعث میشود با ذهن ورزیده به بلوغ فکری برسی و حمایتگر خوبی باشی
.فرجام سخن اینکه مغز را نمیتوان هیچگاه شستشو داد، اما میشود با نوشتن جارو زد نوشتن از خاطرات شور و تلخ و گاهی هم شیرین، گرد و غبار غم و افکار اضافی را از ذهن میروبد، هوا را تازه میکند و جایش را به افکار تمیز و پاکیزه میدهد.