همسایه ام مردیست بلند قامت که تنهای تنها در یک خانه نسبتا بزرگ زندگی میکند.او اهل اصلی همین محله است، دختر و پسری نیز دارد که پیش از دوران کرونا گاهگاه بدیدنش می آمدند. وی در نخستین روزهای کوچکشی ام برای یک سلام تعارفی سری به خانه ام زد و ضمن معرفی خودش گفت: در شرکت تولیدات دوا های سرطانی کار میکند و وقتی من گفتم: از افغانستانم خندید و گفت: یک مرد افغان بنام محی الدین همکارم است.
متاسفانه ایشان در دوران کرونا افسردگی شدید گرفت برای ماه ها در شفاخانه روانی بستر شد. اما دوسال میشود که بخانه اش برگشته و دیگر کار رسمی نمیکند. در عوض با رو آوردن به کار کهنه زری کو سبب اذیت همسایه ها گردیده است. بطور نمونه او تنها ۴ دانه موتر خریده است که طبیعتا جای ۴ پارکینگ را از همسایه ها گرفته است! مضاف بر این صدای موزیک را تا میتواند بلند میگذارد و بدین وسیله سوهان روح محله میگردد. همسایه ها به استثنای من هرکدام از او چند بار به پولیس شهرداری شکایت کرده اند ولی پولیس با ملاحظه به حال و شرایطش برعکس شاکیان را به مدارا فراخوانده و در پاسخ آخرین شکایت از همسایه های آنسوی سرک گفته است: اگر این آدم اینقدر غیر قابل تحمل است چرا همسایه خانه ۱۱ که من باشم و همسایه در بدیوارش است هیچ شکایتی درج نکرده است؟
بنابرین امروز تمام همسایه ها چهار دور وبر بخانه ام آمدند و ازم خواهش کردند تا فورم شکایت را علیه او پر کنم تا شر این آدم را از کوچه و محله بکنیم. حیران ماندم در پاسخ اینها چه بگویم؟ به تجربه من برای نفوذ در دل همسایه ها شاید انجام صدها کار نیک کم باشد ولی برای ایجاد نفرت ابدی، فقط یک حرکت احمقانه در بین در و همسایه کافی است لهذا ترسیدم آنها را آزرده و از خود متنفرکنم. بنابرین به آنها گفتم فقط امروز مرا وقت بدهید تا همرایش صحبت کنم اگر گپم را نپذیرفت قول میدهم فورم را امضا میکنم. قبول کردند و ساعتی بعد از صرف طعام راسا بخانه اش رفتم.
خانه اش مغازه لیلام شده در شب آخر سال را ماند، سنگ بر روی سنگ بند نمیشود. دهلیز ها تاریک و نم زده، سالون از بس پر از اشیای متفاوت است در روز روشن باید میان تاریکی چشم بچرخانی تا لااقل جایی برای نشستن پیداکنی، کلیدهای دروازه ها چرک و کثیف، حتا سویچ چراغ خواب را تصادفی لمس کردم دستم چرب شد. فقط عکسی از او با خانم سابق و دو طفلش در قاب مقبول و عکسی از دوست دخترش در پیش شیشه تلویزیون پاک و صفا نفس میکشد متباقی زندگی را برای او آنقدر کم رنگ یافتم که میشه تشبیه به یک نقاشی قدیمی که هر چه کهنه تر میشه رنگ ها خاصیت شانرا از دست میدهند کرد!.
دلم بحالش سوخت! واقعا حس کردم زندگی برای او شبیه جهنم، تاریک، شعله ور و پراز درد است. با این تفاوت که در جهنم واقعی حداقل میفهمی عذاب کدام گناهت را میکشی ولی وقتی دهر اینگونه با بی عدالتی این دنیا را برایت جهنم ساخته عذابت میدهد، شاید اگر میدانستی قرارست این همه درد را تحمل کنی! اصلا بدنیا نمی آمدی! در واقع او را زنده یافتم ولی نه تنها زندگی نمیکند بلکه نکبتی به نام زندگی نفسک زنان، با سرعت بی پایان، در نشیب راه مرگ چون جوی گلآلودی که به شورهزار میریزد برای او درجریان است.
لهذا با خود فکر کردم که شکایت از این معجون رنج که به سهولت میتوانی با پوست و استخوان درکش کنی به هیچ وجهه کار عاقلانه نیست! غزل سعدی (تن آدمی شریف است به لباس آدمیت)یادم آمد. بنابرین گفتم:آمدم ببینم چطور هستی؟تشکری کرد و گفت بیخوابم! از چشمانش معلوم بود که بیخوابی چون ملخی به پشته خستگی و آسایشش شبیخون زده. شاید دلیل همه لجام گسیختگی ها و بی توجهی به همسایه ها در همان بی خوابی که ناشی از نگرانی های ذهنی و خواسته های برآورده نشده اش است باشد ولله و اعلم
سکوت در فضا پیچید و بالاخره با اشاره به قاب عکس گفتم:اولاد هایت را به این سن و سال ندیده بودم اما شناختم شان! حالا آنها را نمیبینم! خنده تلخی کرد. گپهای پراگنده ای زد که اگر درست متوجه شده باشم هدفش این بود که: یار بیوفا همچون (سایه) است در روشنایی روز خیره در کنارت است، اما در تاریکی شب ترا تنها و بیپناه میگذارد.
لقمه ی از برنج که با توته ای از نان گرد شده در گوشه ی بشقابش رها شده بود، حس معصومیت کودک بی اشتها و بدخو را برایم زنده میکرد. دلم برای مظلومیتش در این لحظات تنهایی طوری سوخت که آهی نیز از ته دل همراهی ام میکرد.به همسایه ها گفتم اگر به امضایم نه تنها ما وشما بلکه همه مخلوقات خدا به ارامش برسند اینکار را نمیکنم.