۱۴۰۴ فروردین ۲۴, یکشنبه

از محبت تا تنفر

 

خاطره ای از یک بحث دوستانه

پارسال در کابل با عده ای از یاران موافق دور هم جمع و قصه های خاطرات دوران جوانی را میکردیم که پسر جوان دوست میزبان با آه تاثر آمیزی گفت: نوش جان تان کاکا جان! شما به واقعیت زندگی کردین! ولی نسل ما دیگر هیچ وقت در کارزار این دنیا به آرمان جوانی نخواهد رسید. مگر اینکه برای زیستن در کشور دیگری بار و بساط بندیم و طرح نو در اندازیم.

در پاسخش گفتم: جان کاکا! اما از نظر من در یک مقایسه کوتاه، نسل شما بدلایل مختلف بمراتب خوشبخت تر از نسل ما هستند. نخست اینکه انگار برای نسل ما تفهیم و تلقین شده بود که همبستگی ملی در گرو ناموس مشترک که همانا وطن مشترک میباشد بوده و شهروند جوان موظف به حفظ و حراست از آن در دو سوی جبهه جنگ بود. بنابرین ما هم مسئول، مکلف و مجبور به سپری کردن دو دوره سربازی بودیم و هم مجبور به ادای فریضه جهاد علیه تجاوز شوروی! 

در حالیکه شما جوانان مکلف به هیچگونه هزینه دادن در حفظ و دفاع مملکت نیستید! نسل ما از ترس جلب و احضار عسکری و مجاهدین حق سفر و تردد آزادانه را حتا در داخل کشور نداشتند! گرفتن پاسپورت و سفر به خارج امر محال بود. در حالیکه برای شما هر دو مقدورست. ضمن اینکه تیلفون جیب ترا ببرک کارمل رئیس جمهور زمان ما نداشت!

مضاف بر اینها ما به ستاره گانی میماندیم که برای سرخوشی خورشیدایدئولوژیکی  قهار ،درحالیکه میدانستیم با طلوع خون آلودش هر پگاهی دسته جمعی کشته میشویم باز هم با شور و مستی در آسمان، سودای  تلالو  در سر داشتیم. در حالیکه  ديد شما فقط متمرکز بر « انقياد» کورکورانه از یک نیروی قهار نیست! شما لااقل آزادی اندیشه داشتید و مطمئنم شما اکثرا برعکس نسل ما حتا  پند و اندرز فرهنگی اخلاقگرايانه، را که  نخستين نشانه نـينديشيدن است!به آسانی نمی پذیرید.

شوربختانه برادرزاده عزیز گپهای مرا با قیچی شک، برید و با لبخندی گفت: خو او وقت مکتب و پانتون(دانشگاه) بود، کار بود، امنیت بود کاکا، حالی بیخی گد ودی است!

در پاسخ این سه دلیل نخست ازش پرسیدم!گاهی از پدرت پرسیدی چرا پولیتخنیک را رها و انستیتوت کیمیا خواند؟ گفت نه! گفتم: بخاطریکه باید بزور حزبی و سپاهی انقلاب میشد و میجنگید بنابرین تاب نیاورد ترک تحصیل کرد.وضعیت محصل در چند دانشگاه دولتی همینگونه بود. زمینه کار خو حالا بیشتر است.پیشتر تلویزیون گفت: قوش تیپه روز ۵۰۰ افغانی کارگر استخدام میکند! شهرداری کابل برای سنگفرش جاده ها کارگر استخدام میکند.در وقت ما معاش منسوبین خاد، پولیس و منصبداران روز دو صد تا سه صد افغانی به قیمت سرشان بود! آنهم کاش در قوش تیپه میبود! در ناامن ترین مناطق افغانستان.امنیت هم بدتر از امروز بود!  با همه اینها سیر حوادث سرانجام تار  مشترک که ما دانه دانه در آن تسبیح شده بودیم را از هم گسست و با خارج شدن هر مهره از مدار مثل سیاهچاله های سرگردان در هر گوشه این جهان پهناور افتادیم. قصه های من و پدرت در واقع پالیدن یک به یک مهره‌های گم شده، در تلاش  برای بازآفرینی مذبوحانه در  تار جدید یافتگی ماست نه بالیدن بر گذشته و حسرت آن ! دیگر برادر زاده  با حیای حضور از ادب ساکت شد ولی مطمئنم که نپذیرفت .

آری! چند روزی که کابل بودم بیشتر با جوانان صحبت کردم و نظر آنها را در رابطه به آینده پرسیدم. طبق بررسی های خودم متاسفانه اکثرا آنها هیچگونه پابندی، علاقه  و احساس مسئولیت در قبال وطن و آینده نداشتند و تقریبا همه در فکر برنامه های مهاجرتی از کشور بودند. در خارج هم جوانان اکثرا اوضاع مملکت را در شبکه های اجتماعی دنیای مجازی دنبال می کننند، اما مشارکت آنها در عمل ناچیز یا حداقل است.به باور من اکثریت قریب به اتفاق آنها حاضر به مشارکت در برنامه های طولانی مدت اجتماعی و حتا سازماندهی شدن در این راستا نیستند! سیاسی و نظامی را خو در جایش بگذار!  فقط عده ای با شاگردی از کدام سـقراط وطنی آموخته و پذیرفته اند که بلوغ فکری آنها دیگر در گرو سرسپردگی به باور های جمعی نيست و خرده گرفتن بر هر چیز از جمله دین و آئین مجاز میباشد. انگار روال پخش انديشة آزاد این باشد تا در بطن یک جامعه باورمند، هسته خاموش الحاد خانه گزيند.  عده ای در همین عرصه خیلی فعال و مشهور شده اند و بس

گپی با آسمان 

 آسمان مثل کسی که بغضش را فرو می‌خورد تا غرورش را حفظ ‌کند، سیاه،خشن  و ابریست! چنانچه کتله ی عظیم از باران را در سینه اش حبس کرده و اصلا خیال باریدن ندارد.

شگفتا که همین چهره بغض آلود آسمان، امروز مرا یاد پدر تازه عروس می اندازد که با دیدن دامادخیل با سیمای خشن و کبود،  قلبش به تپش می افتاد و اضطراب به تنش تزریق میشد ولی مثل همین آسمان بغضش را قورت داده تحمل میکرد.

آری! ما بجای برنج اعلی بغلانی که قبلا در لست خرچ عروسی فیصله شده بود، برنج از نوع درجه دوم برده بودیم و طبیعتا پدر عروس از این درک عصبانی بود. از این رو یکبار با چیغ شبیه به هارن لاری های پاکستانی یا شیهه اسپ های مست و یاهم هوا غرُ غوری صدای برادر داماد را که نمیدانم از چه چیزی معترض بود خفه و خنثی کرد.از حق نگذرم وی حق بجانب بود 

بزودی سفره غذا پهن شد و کاسه های شوربا یکی پی دیگر رسید.من که نزدیک پدر عروس نشسته بودم کاسه خودم را به وی تعارف کردم!اما ایشان از گوشت پرهیز و یخنی مرغ میخوردند! آنزمان مرغ غذای اشرافی بود و مثل امروز  ملاخور نشده بود.وی سخاوتمندانه یک بال و پای مرغ را کند و با مهربانی آنرا در بشقابم نهاده  گفت: اینجا رواج پلو تنها فردا در طوی است! ولی از اینکه تو مهمان هستی همین را از طرف مه بخور...   

منهم که در چهار روز گذشته در این شهر هشت بار شوربا خورده بودم مرغ را غنیمت دانسته به اشتها تمام خوردم. اما لحظه پس از خوردن مقداری از آن احساس کردم بمب ساعتی خورد ه ام، مغزم صدای تیک و تاک عقربه بمب را میشنید و معده ام به غر و غور متناوب افتاده بود فکر میکردم تا شب یا بال در خواهم آورد و به ملکوت خواهم پیوست و یا هم این بال و پا منجر به پیچش و اسهال خطرناک خواهم شد.اما مثل همین آسمان بروی خود نیآوردم و در بحث دسترخوانی که راجع به علم جهانی صدیق افغان و ثروت افسانوی کسی بنام گلاب الدین شیرزائی که آنزمانها نقل هر میدان بود سهم کرفتم. 

یکی از مهمانان که هر پنج ناخنش را یکی پی دیگر بنوبت می لیسید از من  پرسید: بنظرت همی علم خوب است یا ثروت؟

 گفتم : ظاهرا خو علم! زیرا اگر از علم هرقدر به دوستانت بخشش کنی بر خلاف ثروت چیزی از آن کم نمی‌شود. همچنین علم حافظ و مباشر خوب آدم میباشد درحالیکه برای حفظ ثروت باید محافظ استخدام کنی! اما در وطن ما "لاف و پتاق" بهتر از (ثروت و علم) کارایی دارد  و میتواند برای مدتی هم جای علم را بگیرد و هم ثروت را! از نظر من  آن دو نفر عالم و تاجر زیرمجموعه سیاست بازی های سیاه همین لاف و گزاف اند نه علم و ثروت! متاسفانه هرچند اولویتم نداشتن اختلاف و تنش با اعضای مجلس بود. اما اختلاف اندک بر سر دو نفر فوق الذکر از اختلافات جدی نگرش ما به زندگی پرده برداشت و…

ببخشید دوستان از این بگفته ایرانیها پرت و پلانویسی! شاید بدلیل اینکه هیچگاه طوری زندگی نکرده‌ام که همه کس بتواند.لهذا قرار هم نیست مطالبی بنویسم که همگان بتوانند مقصدم را بفهمند! ولی اکر این پرت و پلا ها را فهمیدید خدا را شکر

تنفر یا بیزاری

دو برادر خونی که خوشبختانه بامن هم رابطه برادری دارند، پس از ختم دوران کرونایی برایم پیشنهاد یک بزنس مشترک دادند، که بلافاصله آنرا با سپاسگزاری رد و دلیلم را هم ناآشنایی با حرفه دوکانداری توصیف کردم. بالاخره خسر بره یکی از این دو برادر به جای من شریک این بزنس سه نفری شد که پس از چندی تقریبا موفقانه به ثمر نشست. 

یکسال بعد هردو برادر با تمام اخلاص و صداقت دوباره خواهان شراکتم در این بزنس موفق تجربه شده گردیدند. ولی من  با تشکر و خانه آباد گویی دوباره پیشنهاد شان را رد کردم. چند سالی گذشت و بالاخره دیروز از یکی از آنها شنیدم که تلخ بختانه بزنس شان پس از چهار سال کش و قوس ورشکست و شراکت همراه با برادری و دوستی یکسره همه به باد فنا رفته است.

 برادر بزرگ خشمِ عجیبی را نسبت به شرکا و بعضی از اطرافیانش داشت. اگر بین «نفرت» و «بیزاری» تفاوت قائل شوم، بهترست بنویسم از همه آنها بشمول برادر کهتر اگر متنفر واژه ای درست نباشد، دقیقآ بیزار بود. دلایل این بیزاری هم بیشتر روی مادیات میچرخید مثلا تصاحب موتر مشترک دوکان با چشم سفیدی توسط برادر کوچک با  نثار آنهمه محبتهای او که یکی از شاهدان منم و از این قبیل حرفهای تجاری..... 

البته بعد اینکه فضای یاس و خشم اندک تلطیف شد برایش گفتم: نخست اینکه محبت به مشروب ویسکی میماند وقتی به کسی بیش از اندازه توان و هضمش بدهی بر روی خودت استفراق میکند! درثانی این نکته را حدیث گوشهایت کن که وقتی رنج معنی فداکاری داشته باشد هرگز آزاردهنده نیست!. من خود شاهدم که تو با همین فداکاریها در واقع رنج را نه تنها چشیدی بلکه معنی کردی!! لهذا  نه تو از دیگران کمتری نه ضعیف‌تر نه هم ساده و سهل انگارتر! نه هم بگفته لالاطاهر تتار و نانوا

ما همه‌ به عنوان آدمهای معمولی‌، دارائی نقاط قوت و ضعف هستیم، از همینرو نفهمیده گاهی برای نزدیکترین دوستان خود خسته‌کن میشویم و گاهی هم جذاب و کاریزماتیک. گاهی در زندگی ترسو و محافظ‌ه کارانه عمل میکنیم و گاهی هم شجاع و ریسک‌پذیر میشویم. این‌ صفات بیشتر به شرایط زندگی و نوساناتش‌‌ ربط دارد نه مستقیما به ذات آدمها

 اما او که از یک دوره پرشور احساسی وارد فاز بی‌حسی یا دلزدگی شده خود را در جایگاه درخت تبر خورده که مقصر هم نه تبر بلکه دسته که از جنس خودش است احساس میکرد دیگر گپ‌هایش کمتر حول محور محبت، برادری و وابستگی‌ میچرخید و بیشتر نشانه‌هایی از یک تغییر درونی داشت با آه تاثر آمیزی گفت:متاسفانه من در زندگی تنها یک رفیق و‌ دوست همیشگی و یک دشمن شکست ناپذیر داشته ام، که هردو آنها خود من و منیت درونم بوده اند! در کل خودم را موثرترین عامل در آنچه در زندگی بر من گذشت، می دانم و بس.) چرتی زده گفتم: با اینحال با همان منیت درون اگر بتوانی جای زخم هایت را نه نشانه ضعف‌ها، بلکه سمبول شجاعتت وانمود کنی. همین ضعف های که گفتی بالاخره تبدیل به قدرت شده و میتوان پیروزمندانه آن را با افتخار چون درفش غرور در شانه حمل کرد. او دیگر سکوت کرد و فهمیدم که:عمق هر درد به سکوت ختم میشه! زیرا وقتی میفهمی زخم هایی که با یاد آوری خاطره های تلخ در حال نشستن روی قلبت هستند،  تا ابد سر شان باز خواهد ماند،و  ممکن روزی به خاطر نداشتن پلاستر و باز بودن این زخم ها هزار تا بیماری از جمله  جذام و طاعون بگیری! گذر زمان هم هیچ مرهمی نمیتواند بر اینگونه زخمها بگذارند. ای بر پدرت لعنت پیسه