به مناسبت ورود سالِ نو مسیحی که از ما نیست ولی بخواهیم نخواهیم بعد هر ۳۶۵ روز سراغ ما می آید، حیران بودم پس از مبارک گویی تشریفاتی، دیگر چه چیزی را نثار دوستانم کنم؟ تا اینکه مصرع "هرچه میخواهد دل تنگت بگو" یادم آمد. بنابرین به اجازه دوستان و مولانا گپهای دلم را، به بهانه آرزوهای سال نو، بدون "هیچ آداب و ترتیبی" با شما در میان میگذارم.
نخست از همه باید به این گپ یا درد دل بپردازم که نمیدانم چرا از تحویل سال تاکنون فقط آهنگ " الهی من نمیدانم به علم خود تو میدانی" که اغلبِ آنرا با صدای احمدظاهر به خاطر دارم بطور عجیبی در گوشِ جانم طنین انداز است؟ این آهنگ در کمال شگفتی با نخستین طنین، مرا شبیه صندوق صدقات آهنی مساجدی ساخته است، که سخاوتمندان با انداختن یک مشت پول سیاه در درون آن، سکوتش را با ناله دلخراش میشکنند! هرچند پول سیاه و صندوق صدقات اکنون در افغانستان وجود ندارد زیرا صدقات را در دو پته ها جمع آوری میکنند، ولی نمیدانم چرا صدای نالهِ چیغ پراسی ام که ناشی از شنیدن همین آهنگ بود را شبیه صدای شرنگس" آتآنیزهای" ریخته در فضای تهی صندوق آهنی مسجد "بری امام " راولپندی، یافتم؟
مضاف بر این در ادامه با زمزمه انتره ای "کس شد گدا! کس شد ابتر، کس شد پادشاه یک کشور!-کس برابر به خاکستر کسی را دادی سبحانی"حس مرموز تری به سراغم آمد! حسی که بالاجبار هارمونیه را رها و فرورفته در خاطرات دور، چشمانم را بستم و بیتی زیرین که از سالهای نخست مهاجرت در ذهنم خموشانه پرسه میزد بی اختیار بر زبانم جاری شد.
نیمی از عمر هدر رفت و در این شهر هنوز---به تلف کردن آن نیم دگر مشغولیم.
به عنوان دومین درد دل این نکته را باید اذعان کنم که همه ساله با تغییر سال مسیحی، احساسات متناقضی بر روحم تزریق می شود. برای من گذر عمر در نخستین روز هر سال از یک طرف یادآور فرصت های از دست داده و ریسک های به جان خریده است! از جانب دیگر لمس «تجارب» اندوخته از روی افزایش شمار موهای سرم که به نقره یی میگراید میباشد.
اما مهاجرت با اینکه شانس ها و فرصت های طلایی را برای آدم مهیا می کند، دردهای را نیز به همراه دارد که برخی را از اول و برخی دیگر را به مرور زمان شناسایی میکنیم. به تجربه من در روح هر مهاجر٬ حفره یا خالیگاهی شکل میگیرد که با گذشت زمان کوچک و بزرگ میشود اما هرگز پر نمیشود. گاهی این حفره از اثر درد، ما را وادار به ناله کرده و گاهی هم با آن خموشانه کنار می آییم. برای این حفره ی ناسور اسمی جز دلتنگی ندارم. هرچند دلتنگی با ویژگیهای که دارد با درد های این حفره همخوانی ندارد. حتا این حفره به لحاظ مختصات فضا و مکان، میتواند دلتنگی را هم در درون خودش جای دهد.
خصلت دیگر زندگی مهاجرتی اینست که احساس میکنی یاس و نومیدی تلاش میکند بنحوی بر روح آدم چنگ اندازد و پایان خوشحالی اندکش را رقم زند. حجم خبرهای بد راجع به میهنت هرچند ربط مستقیم به تو نداشته باشد بطور طبیعی بر دردهایت می افزاید و برعکس نو شدنها (سال) برایت جز تکرار مکرر چیزی نیست. اینجاست که کمتر تحت تأثیر محتواهای زرد انگیزشی قرار میگیری و حتا موفقیت هایت را فریبنده میدانی. ولی گردش سال این نکته را به آدم میفهماند که همه چیز این دنیا مانند حباب زودگذر است. لحظه ای هست و لحظه دیگر چنان نیست میشود که گویی از ابتدا وجود نداشته است. پول، فرزند، مقام، دارایی ها و ..همه مثل حباب اند.آدم هشیار و خردمند فقط از بازی با این حبابها لذت میبرد، ولی وابسته هیچ کدام نمیشود. پس اگر چیزی را در دنیا جدی و همیشگی ندانیم، در از دست دادنش هم رنج نخواهیم کشید.
گپ آخر اینکه کاش در این روز اول سال، جهان را از پس ابرهای تلاش بر فراز قله های بی نیازی به تماشا نشست و از هفت رنگ منشور هستی و علل گردش ایام آگاه شد.کاش شکارچی موفق سعادت و خوشبختی دنیا، سر از همین سال، تیرهایش را در کمان ناملایمات و سختی ها نگذارد و هدف های ضعیف چون ما را هرگز نشانه نرود و کاش سخاوتمندان با بخل وداع کنند.