۱۴۰۳ آذر ۳۰, جمعه

بنای نخستین خشت کج

مهاجرت آنهم از نوع اجباری و تحمیلی آن، مثل یک طوفان یا سونامی، سیستم و شیرازه زندگی عادی روزمره را فرو میریزاند و ٰموقعیتی‌ ٰپیش می آید که آدم دفعتا خود را در جای متفاوت، میان آدمهای متفاوت با زبان و فرهنگ متفاوت می یابد! از یکسو نمی‌تواند مثل تافته جدا بافته آرام، خنثی و نظاره گر بنشیند. از سوی دیگر نمیداند چگونه خود را با محیط نو وفق دهد؟ از کجا بیاغازد  و چه کاری را پیشه کند؟.

 نسل ما در سی سال پیش، درست مثل انداختن تیر در تاریکی وارد عمل می‌شدند و همه سعی شان را با توکل بخدا انجام می‌دادند. کسی نمی‌دانست تیرم به هدف خواهد خورد یا نه؟ 

اما اکنون قضیه فرق کرده در همین کشور کوچک هالند ماشالله در هر شهرک یکی دو نفر داکتر و حتا متخصص، یکی دو وکیل رسمی دادگستری ، یکی دو گراچ مستری گری موتر و موتر فروشی و بقالی و معلم و خلاصه هر پیشه ای از وطنداران ما را میابی! در مارکیت بزرگ آخر هفته موسوم به بیفروایک تقریبا نصف دوکانهای آن مربوط هموطنان ماست. هموطنی هم است که در سراسر هالند ۷۰ دوکان لکس لباس فروشی دارد. 

در حالیکه بیست سال پیش از دوستی که تازه دوکان پیتزا فروشی باز کرده بود پرسیدم آیا کدام آدم مجربی را پیدا کردی تا رخنه کار را یادت دهد؟ در پاسخم گفت: نه ولله! من هنوز نامهای پیتزا را یاد ندارم حتا مزه پیتزا را هم بار اول در دوکان خودم چشیدم. پناه بخدا گفته پیش میروم! فقط راضیم از اینکه دست کم تلاشم را میکنم. چون حتا اگه تیرم به هدف نخورد و تاوان کردم، هم لااقل بعدها حسرت اینکه کاش میکردم را نمی‌خورم.

بنابرین موفقیت های فعلی وطنداران حاکی از این امرست که وقتی قدمی به صداقت برداری بدون شک قدم های بعدی خودبخود برداشته میشوند. زندگی مثل یک زنجیره است که همه چیزش بهم دیگر مرتبط است. اگر در این زنجیره ثابت باشی زنگت میزند و فرسوده میشی  ولی اگر فعال باشی میری سراغ زنجیره های بعدی بقول هوشنگ ابتهاج سایه (آبی که برآسود زمینش بخورد زود-- دریا شود آن رود که پیوسته روانست).

بگذریم! دوستی از من خواهش کرد که به خواهر زاده اش کمک کنم تا در مارکیت سیاه هالند دوکانی بگیرد!  گفتم اگر مقصدت بازار بیفروایک باشد به استاد فقیریُ،آقای عمری  و تنی چند از دوستانم معرفی اش میکنم. حرفی نیست حتما!. او با تشکری وداع کردند و خواهر زاده شان بلافاصله تماس گرفتند: ایشان که در لیزبن پرتگال زندگی میکند پس از تعارفات معمول و تاخت و تاز بی باکانه به پرتگالی های بگفته خودش (گشنه) و زبان سخت شان فرمود: اینجا قوانینش هم خیلی سخت اس اما شنیده ام در هالند وقتی بزنسی را آغاز کنی دولت برایت پنجاه هزار پول میدهد!.اگر در این عرصه کمکم کنی همیشه مرهون شما خواهم بود.

از همین مکالمه کوتاه نخست فهمیدم که ایشان از مهاجرین جدید و کاغذ پیچ استند زیرا دایره واژگانش مملو از اصطلاحات چون دونر، سوپر اسکیل، کپه سیتی بلدینگ و شفاف سازی بود. در ضمن بنحوی پی بردم مقصدش ایجاد کار نیست بلکه همان بنای خشت اول را کج نهادن و بالا کشیدن به اصطلاح پنجاه هزار به طریق افغانستان است! 

برایش گفتم: مامایت مثل برادر منست بگزار ترا خواهر زاده خطاب کنم  و نصیحت گویا بگویم که: اولا چیزی که ما در آن بنام زندگی غوطه وریم این پدیده در روی کره خاکی زمین است! بهشت نیست! پرتگال یک گوشه زمین است و افغانستان گوشه دیگر. لذا در روی زمین آسودگی، قصر، حور غلمان، حوض کوثر و حتا شکرخند نصیب ما نمی شود! زندگی جنجالهای خود را در روی زمین دارد. از این لحاظ ماما وار ازت خواهش میکنم سعی کن قدر شناس باشی و اگر ممکنست برای زبانت نگهبان بگذاری تا در مورد کسانی که بدلایل انسانی کمکت کرده اند واژه هایت را درستتر انتخاب کنی! دوما آن گپی که شنیدی درست نیست! تنها برای کسانیکه سالها از سوسیال هالند پول میگیرند بخاطر ایجاد شغل شخصی، با هزار گرانتی، آنهم فقط ده هزار کمک میکند نه  ۵۰ هزار! اما هوشت را بگیر خواهر زاده عزیز که خربوزه های جادویی، در هنگام خوردن در اروپا از شیرینی گاهی لبها را به هم طوری می چسپاند که دیگر حتا گپ زده نمیتوانی.

مهمتر از همه اینکه تا تذکره پرتگال را نگیری حق زندگی را در هالند یا هیچ جای اروپا غیر از پرتگال نداری لهذا مشوره من اینست فرصت هایی که در محدودیت هاست در خود فرصت ها نیست. ( میشناسم کسانی را که از آن فرصت ده هزاری مستفید شده اند ولی فقط کراچی آیس کریم یا چپس گرم دارند و بس! لطفا بر روی میدان ماین گذاری شده از ماین های خیالی "سیاه نمایی" قدم نگذار. با شروع دوباره زندگی را از زبان پرتگالی بیاغاز کمرت را محکم با کمربند صداقت ببند هنوز خیلی جوانی! و.... خداحافظی کردیم.

شب رفیقم زنگ زد و گفت: بیادر تو عوض کمک، بیخی او ره افسرده کدی!در پاسخش گفتم: بگفته مادر خدا بیامرزم کیلک گویی قانون من شده‌است.هرچه را که باید میگفتم گفتم! هرچه را که نمی‌شد گفت می‌نویسم و در فیسبوک میگذارم. اما جانش جور او با این تماس کوتاه در میان کوهی از قصور، خوشه هایی از یادگاری را در ذهن من به ودیعه گذاشت.