فریاد سکوت آسیب دیده گان
انگار در هارمونی هو هوی باد
قشنگ میرقصیدی
چیق چق دیوار سیم خاردار ضرب میگرفت
ضرب تال آهنگ شکستم را
و تو، ناز پا میکوبیدی
لاجرم دور شدی
دور و دورتر همپای باد
خانه ما عقب دیپوهای آبرسانی کارته نو بود. در محوطه دیپو به دهها و اگر مبالغه نکنم صدها حلقه نل بزرگ کانکریتی و آهن کانکریتی سر هم انبار شده بود که با دیوار سیم خار دار از کوچه ما جدا شده بودند. دیگرانه وقتی باد داخل منفذ نلها میپیچد و سرگردان از آن حفره های بزرگ، سوت کشیده ناله کنان دست خالی برمی گشت. مرا بیاد فریاد زندگی و صدای سکوت می انداخت. فریادی که از قلب بر میخیزد و درون حنجره همینگونه با شدت میپیچد اما بدون اینکه واژه ای یا حتا آوایی معنادار را منتقل کرده باشد. در لایه یک آه جگرسوز خارج میشود.
با اینحال
صدای خموشی و آهنگ سکوت از نظر من پرمفهوم ترین غزل و هماهنگ ترین میلودی دنیاست.
امروز یکشنبه
است و تعطیلات آخر هفته! سکوتی عجیبی در اطرافم حکمفرماست. نخست صفحه فیس بوک را
بازکردم بجز خبر های تلخ چون مرگ شاعره شهیرکشور ما شادروان حمیرا جان نگهت دستگیر
زاده، سیل پروان، مرگ های کرونایی، قصه های تکراری جنگ و صلح با طالبان و ده ها خبر ریز درشت که همه خاطر را
حزین و ذهن را مسکوت تر میکند نیست. پس از نوشتن چند کامنت همدردی رفتم بتماشای
تلویزیون های وطنی. یک کانال گذارش سفر اشرفغنی و معاونش را در پروان منعکس میکرد.
عالیجنابان از فاصله دور و در کمربند محکم امنیتی، با مردم از برنامه های آینده دولت برای ساختن
شهرک تازه به معیار جهانی برای آسیب دیده گان سیلابهای اخیر لافیدند. در حالیکه
مصارف امنیتی همین سفر شاید پول دوا و درمان آسیب دیده گان را پوره میکرد.
متاسفانه تا اخیر برنامه من ندیدم اشرفغنی و معاونش حتا از روی سیاست بطور کاذبانه
برای همدردی، طفلی یتیمی را در آغوش بگیرد. در حالیکه بشارالاسد در خط اول جنگ با
اسرائیل کودکان را در آغوش میکشد. بگذریم از چله چه گله ! به قول فردوسی بزرگ
درختی
که تلخ است اورا سرشت
گرش
برنشانی به باغ بهشت
گر از
جوی خلدش به هنگام آب
به بیخ
انگبین ریزی و شهد ناب
سرانجام
گوهر به کار آورد
همان میوهٔ
تلخ بار آورد
آریانا
نیوز را به تلویزیون ایرانی "من و تو" عوض کردم در این کانال اسرار
کهکشان سیاهچاله ها را به معرفی گرفته بود. وقتی به دقت به اسرار سیاهچاله ها
تمرکز کردم. دوباره فکرم به تماشاچیان مسکوت آسیب دیده های پروانی افتاد. حس کردم
سکوت شاید بزرگترین سیاه چاله ی دنیائ آدمها باشد که نه تنها واژه ها بلکه خود
آدمها، دوستی ها و عشق ها را درخود می بلعد و به هرچه که ماند رنگ خاکستریِ ترس و یاس
میبخشد.
آری!
ترس از هدردادن باقی مانده واژه ها، ترس از شنیده نشدن،ترس از درک نشدن،طرد شدن و
هزاران طیف ترس دیگر باعث سکوت و خموشی میگردد غافل از اینکه احتیاط بیشتر در مصرف
واژه ها، بدون تردید سیاه چاله را بزرگتر و رعب آورتر میکند.
سکوت سیلاب
زده گان پروان و تماشای معصومانه و مسکوت کودکان بیشتر دنیایم را کهکشانی ساخت!در
دلم گفتم شاید هیچکس نفهمد که چه حرف ها و احساسات عمیق و حقیقی در میان سکوت،خفته
و نهفته آدمی زاد مانده باشند. تجربه من میگوید که گاهی در اوج ناراحتی ها،سختی
ها،عصبانیت ها حتا خوشحالی ها ، سکوت سخت ترین و حتا بهترین راه برای ابراز ناگفته
هاست. گرچه همین سکوت و درون ریزی آدمی در
نهایت روزی به انفجار ختم میگردد درست شبیه به همان سادگیِ میلیون ها ستاره که هر
روز از هم می پاشند تا سحابی تازه ای از دل ستاره ای دیگری متولد شود . مثل برنامه
ای همین کانال سیاهچاله که پیشتر دیدم.
من صدای
خموشی و سکوت را قبلن درست شنیده ام. آری خیلی وقت ها همینطور میشود که اصلن به جز سکوت نمی توانی کاری بکنی ، تمام
کلماتی را که روی طاقچه دلت برای روز مبادا، گذاشته ای یا از پیشت گم و گور میشوند
و یا هم میبینی که هستند ولی روی زبانت نمی آیند و میروند لا به لای دنیای خاکستری
ذهنت پنهان میشوند.
گاهی
هم فقط تو میمانی و سکوت و یک دنیا حرف های بی واژه، درست همین
وقت هاست که آدم وارد مرحله واپس گرایی، میگردد.
و با عقب کشیدن پا از "آرزوهایش" با تمام وجود برضد "امید" به
مبارزه بر میخیزد و چه بسا که این مبارزه
اگر کشته نداشته باشد بدون شک زخم های کاری
فراوانی به روح آدم میزند که از کمترین
عوارضش می توان به بیگانه شدن با هر چیزی که اطرافت هست اشاره کرد گویی انسان دچار
یک نوع اسکیزوفرنی منحصر به فرد میشود
مخمس بر غزل
فاضل نظری
هرگزم خاطر
آزرده رضا مند نشد
سعی کردم که شود
لحظۀ خرسند نشد
کار دل از اثر
موعظه و پند نشد
به خداحافظی تلخ
تو سوگند نشد
که تو رفتی و
دلم ثانیه ای بند نشد
*
تو به قد سرو
رسایی و منت شیدا یم
من مجنون شده
صحرایی ام و رسوا یم
تا قیامت به هوس
عشق ترا نالایم
لب تو میوۀ
ممنوع ولی لبهایم
هر چه از طعم لب
سرخ تو دل کند نشد
*
گاه سرنامۀ نازی
و گهی مظهر قهر
چون توان برد کس
از خال زنخدان توبهر
نیست مانند تو زیبا
رخی در پهنۀ دهر
با چراغی همه جا
گشتم و گشتم در شهر
هیچ کس، هیچ کس
اینجا به تو مانند نشد
*
همه از خوبی و
خوی تو سخن ها دارد
مهر تو در دل و
اندیشۀ من جا دارد
دگر از طعنۀ اغیار
چه پروا دارد
هر کسی در دل من
جای خودش را دارد
جانشین تو در این
سینه خداوند نشد
*
شور افگنده جمال
تو به ذهن شعرا
همه کوشند که
وصف تو نمایند انشا
ای بت ماه رخ
سرو قد شعله لقا
خواستند از تو
بگویند شبی شاعرها
عاقبت با قلم
شرم نوشتند: نشد!
با سپاس از حضرت
عزیزی در اصلاح این مخمس