۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۱, دوشنبه

یادداشت های تنهایی


کابل- 21 جدی 1373

از موتر گلزار خان راننده شرکت آریانا  در زیر بلاک 137 پیاده شدم و با خستگی مفرط بسوی اپارتمانم که در منزل سوم بلاک قرار داشت گام بر داشتم ! کلید را در درب منزلم چرخاندم! خانه ام سرد و خالیست! دو شب در دهلی بودم. در جریان همین دوشب چره ای  به کلکین منزلم اصابت کرده بود و شیشه پنجره را مثل دل من صد توته کرده بود! از ته دل آهی سردی کشیدم و مات و مبهوت ماندم! از سوی دیگر یک قطره آب در خانه نبود تا چای دم کنم! بالون گاز هم تمام شده اما مهمتر از همه جمع و جاروب کردن اینهمه شیشه از روی خانه و نشاندن شیشه جدید است که در این زمستان سرد به عذاب بزرگی نازل شده از اسمان میماند! و مهمتر از همه اینکه بخاطر همین هوای سرد این مآمول باید همین حالا صورت گیرد. در غیر آن تمام شب از دست سردی موزون قدم راه خواهم رفت! در چرت و حیرت غرق بودم که از کجا شروع کنم که درب منزلم دق الباب شد! بلافاصله بسوی در رفتم ! دخترک سردار صاحب همسایه ام بود!  این خانواده شریف همیشه بمن , محبت و لطف داشتند! سردار صاحب از خانواده شریف محمد زایی بود که همه جنگ ها را در کابل گذشتانده و بیمار هم بود! و به هیچ وجه حاضر نبود وطنش را ترک کند! دخترک پس از سلام مجله ای را بدستم داد و گفت دیروز شامگاهان دوستم به اسمی کبیر از پشاور آمده بودند و از اینکه من نبودم متاثر شده و  رفته !!  اما  این مجله را که برای من تحفه گویا آورده بوده و به ایشان سپرده تا بمن بدهند! مجله را از دستش با تشکر گرفتم و هرچند کوشیدم از او خواهش کنم یک ترموز چای برایم لطف کند! پای طمع لنگ و دست طمع تنگ شد ! نتوانستم ! و سرانجام با گلوی خشک ازش تشکر کردم و پس از آنکه دوای سردار صاحب را که از هند آورده بودم  برایش دادم برسم خدا حافظی  در را بستم.



بسوی هارمونیه نگاه میکنم که توته های شیشه شکسته در لای تمام پرده هایش پاشان شده است! با خود گفتم ای گلبدین خدا در به درت کنه! اگر هارمونیه ام را از کار انداخته باشی چکار کنم؟ دوباره بفکر فرو میروم از کجا شروع کنم! آخر باید زندگی کرد! چار باید زیستن - ناچار باید زیستن - در همین خیال بی اختیار بسوی مجله مینگرم! مجله زیباییست فرهنگی, ادبی هنری چاپ تهران با پشتی زیبا به اسم پنجره ! پنجره را میگشایم  و در صفحه ششم آن نوشته ذیل توجه ام را بخود جلب مینماید:
میگویند جنرال دوگول رئیس جمهور فرانسه پس از پیروزی در قصر ریاست جمهوری پاریس طی یک کنفرانس خبری در برابر پرسشی یکی از خبرنگاران که پرسید
آیا حکومتش در حال حاضر به چه چالشی روبروست؟ گفت
مطمئن نیستم برکشوری
 که اینقدر پنیر دارد حکومت کنم!!!!! وای عجبا خیلی جالب
  میدانستم فرانسه سرزمین پنیر های گوناگون است! شنیده بودم زنی به اسم " ماری ازل" با بستن لذیذ ترین پنیر نام ایالت نورماندی را بر سر زبانها آورد!  آقای میشیل که با آریانا کار میکند میگفت که بسیاری از مردم فرانسه پنیر را با شمپاین فرانسوی صرف مینمایند. با اینحال در شگفتم چرا جنرال دوگول که هم رئیس جمهور است و هم مرد افسانه ای و شکست ناپذیر بجای اینکه از تنوع این لذیذ ترین و بی آزار ترین موجود دنیا در کشورش اظهار شادمانی کند بر عکس اظهار نگرانی کرده است؟ اگر قرار بر این باشد که وفرت و کثرت هر موجود حتا بی آزار ترین موجودات برای قدرتمند ترین افراد دنیا ایجاد رعب و وحشت کند پس  وای بر بی پناهان که چون من سالها مصاحب و میزبان دل آزارترین افراد این دنیا بوده  ایم. برای یک لحظه بر این پندار غرق میشوم که اگر جنرال دوگول بدون هیچ پسوند و پیشوندی آدم معمولی به 
اسم دوگول میبود و از در و دیوار آدمهای دل آزاری سمارق وار پیش رویش سبز میکردند با آنها چه میکرد؟
  در همین افکار غرقم که  
دروازه بار دیگر دق الباب شد! با بی میلی بسوی در رفتم در حالیکه از ناحیه پا ها   احساس خنک مینمودم در را گشودم
سردار صاحب بود با پطنوس چای ! واه   

خدای من  کاش همینطور همیشه   صدای دلم را میشنیدی

۱۳۹۱ اردیبهشت ۹, شنبه

دو واژه معاشقه و غزلی از مشتاق اصفهانی



دو واژه در نقش یک معاشقه و پرسش

میگویند وجه ممیزه معشوقی که پذیرفته الهه کسی باشد ابرازعشق و بخشش محبت بی پایان به عاشقش است. این (صحیح شد؟) همان بذل محبت ایست که از لحاظ زیبایی، در سکوت روز؛ روحم را به تسخیر در ‌آورد و از لحظه ایکه شب ‌شده کاخ عشقم را در بلندای احساس چراغان کرده بود
الهه زیبای من ،نمیدانی با این دو واژه پرسش گونه خیلی زیبا چگونه احساسم را در اوج مهربانی و محبتهایت، تسخیر کردی!

شاید برایت در این سالها ثابت شده باشد که عشق، واکنش آموختنی و احساس
 فراگرفتنی است.هر آدم، عشق را با توجه به آموخته ها و باورهایش اول میشناسد و بعد تجربه می کند. برخورد همه ادم ها با عشق یکسان نیست؛ اما همه گان میدانند که اگر دوست داشتن شدت یابد،  در نهایت به مرحله عشق می رسد.

نکته جالب اینست که وقتی فهمیدی معشوق با تو همراه شده، آن وقت اعتماد به نفست بیشتر می شود و در نتیجه، خودت را هم بیشتر دوست میداری؛ زیرا این
 باور برایت خلق میشود که آن قدر خوب هستی که کسی عاشقت شود. دلم میشه
 خیلی بنویسم اما فکر میکنم تو صفحه دل و ورق ذهنم را میخوانی همینقدر بس
 است دوستت دارم
و
هست!!!!! وای
فقط یک واژه و یک کهکشان اعتماد
هست!!! یعنی درست حدس زدی! یعنی بهشتت را میشناسی و لابد بالاخره بهر پرسیدنت بنده نواز می آیم

آهنگ مرحوم رحیم مهریار
بهـــــــــر پرسیدنم ای مایه ناز آمده ای
بنده ات من چه عجب بنده نواز آمده ای
سرو من اینقدر این سرکشی و ناز چرا ؟
گر به دلجویی ارباب نیــــــــــــاز آمده ای
چه به جا از من غارت زده مانده است که تو
رفته و دین و دلــــــــــم برده و باز آمده ای؟
نرسد آفــــــــــت گلچین به تو ای گلبن ناز
که زخوبی همه برگ و همه ساز آمده ای






۱۳۹۱ اردیبهشت ۵, سه‌شنبه

تو برايم مقدسی


من و تو یعنی آب وآتش

آب عنصر ماه حوت است و آتش عنصر ماه قوس آخر پائیز! آب نشان پاكي و بي آلايشي است و آتش نشان لهیب سوزنده و گرمي بخش ! مولود حوت تویی پرسخاوت بارانی حیات بخش و  مولود ماه اخیر پائیز- آذر (قوس-) منم ما دو دلداده عاشق اینجا دست در دست هم نهاده‌بوديم و سفره عشق را در دشت آرزوهایمان گسترانده‌بوديم تا هر خاطره‌اي را به زيبايي در دلهای مان بياویزيم. آری عشق  زیبا من ! زندگي تنها يادگاري از محبت است زندگي رسم خوشايندي از عشق است ما در این روزدوباره گره خورديم. و.من برایت به عنوان مولود آتش وعده میدهم که تا زنده ام دلت را با عشق آتشیم گرم و زندگيت را با مهر
 بیکرانم گره خواهم زد! آری تو برایم مقدسی

تو برايم مقدسی، تو برايم مقدسی
تو عزيزترين کسی، تو عزيزترين کسی
بر گلها مثل آب، بر خسته مثل خواب
مثل لبخند ملیح، بر حرف بی جواب
تو برايم مقدسی
تو عزيزترين کسی
مثل باران به چمن، مثل بوی ياسمن
مثل گلهای سفيد، بر صحرا و دمن
تو برايم مقدسی، تو برايم مقدسی
تو عزيزترين کسی، تو عزيزترين کسی
مثل کوه های جنوب، رنگ مقبول غروب
مثل مهتاب بهار، ای سراپا همه خوب
تو برايم مقدسی، تو عزيزترين کسی

حرفهای در مورد شهر قدیم غزنی


عبدالغفور امینی

شهر قدیم غزنی  سه دروازه داشت .اززمانه های قدیم قصه میکرد ند که وقتی این دروازه درزمان جنگ بسته وخاکریز می شد هیچ کسی را قدرت آن نبود تا به داخل شهر تردد نماید.
دروازه بازار که آنرا درپشتو دروازه شِلگِر هم میگفتند ازان به طرف جاده ی کُهنه یا جاده ی حیات خان هم بازاری وجود داشت.

. دروازه ی کِنِک که نزدیک به دریای غزنی و از ان به طرف موی مبارک وجاده ی که به طرف حکیم صاحب سنایی، لیسه ی سنایی غزنی وبالاخره به طرف ولسوالی خواجه عمری وراه کهنه غزنی به طرف کابل مِنتهی می شد راه وجود داشت وهم به طرف جاده ی حیات خان ودروازه بازار هم راه وجود داشت. جاده ی حیات خان از دروازه بازار شروع تا دروازه ی کِنِک که قسمتی از دَور شهر کهنه را احاطه میکرد.


همه اصناف در داخل شهر کهنه نبودند بلکه دربیرون از شهر هم درجاده ی حیات خان وهم درامتداد جاده ی موی مبارک که از ان به طرف کابل وقند هار سفر می شد وجود داشت. مدیریت معارف ،مدیریت سره میاشت،مدیریت مخابرات ،مدیریت اطلاعات وکلتور،مستوفیت وبالاخره قوماندانیی ژاندارم وپولیس  سینمای غزنی واوقاف هم درهمین مسیر وجود داشت.
 دروازه مِیری  که  حین بیرون شدن از آن وگذشتن از پُلی که در بالای جوی کامل قرار داشت به طرف قریه ی بهلول،قریه ی رَوضه، قُلعه  پس حصار،قلعه ی آزاد وهم چنان دَور شهردوباره به طرف دروازه بازارودروازه ی کِنِک هم امتداد داشت


غزنی در 55 سال پیش زمان جشن استقلال! کاپی از برگه سمیع حامد
1- داخل

وقتی از دروازه ی بازار داخل شهر قدیم غزنی می شدی درسمت راست آن محبسی به نام توقیف وهم چنان قوماندانی وسر ماموریت وجود داشت بسیار نزدیک به آن یک چارراهِ کوچک بود که طرف راست آن از پیشروی درمسال اهل هُنود به طرف مسجد کلالی مسجد محله ی رییس وبالاخره پس از گدشتن از یک تعداد زیاد منازل رهایشی ،مساجد،حمام ها ومحله های که درآنها دراوقات عید وبرات و نوروزمردم جمع می شدندوساعت تیری میکردندبه دروازه میری منتهی می شد
از طرف چپ آن چارراه کوچک دروازه بازار به طرف محله ی (خَندَق) وبرچ بالا بین (که درزمانهای دورمنحیث مکتب از آ ن استفاده می شد)ومسجد باباعلی ومساجد دیگر که نامهای شان را به یاد ندارم الی دروازه کِنِک منازل رهایشی مساجد حمام ها ومحلات اجتماع مردم در ایام عید و نو روز وجود داشت.

وازروبروی چارراه کوچکِ دروازه بازاردراول صنف زرگران که دوکان ما هم درهمانجاقرارداشت،صنف عطاران کم کم بنجاره فروشان الی سه سووزیارت بابا علی وعقب آن مسجدبابا علی.

 سه سو نقطه ی بود درست درمرکز شهر کهنه غزنی که ازان به طرف هرسه دروازه بازار ها وجود داشت وازهرسه دروازه حین داخل شدن به همین سه سو میرسید

به طرف راست سه سو بازاری بود که دران بنجاره فروشی،سماوار ها،ترکاری فروشان ومیوه فروشان،فالوده پزی ها  دوکانهای بقالی وبالاخره قبل ازرسیدن به دروازه میری نزدیک به مسجد جامع وگذر سخی شاه مردان کبابیان مشهور عزیز کبابی .دوکان کبابی به نام کله خان وجود داشت که درپختن کباب مشهور بودند.

از سه سو روبرو اول بازار بزاز ها که نسبت به دیگر ساختمانها نَوتر معلوم می شد بعد شیشه فروشان بعد میخچه گَران،آهنگران،حَلَبی سازان وهم چنان دوباره بزازان وکلاه فروشان وبالاخره نزدیک به دروازه کِنِک چای فروشان بودند که درآنوقت اینها عمده فروشان چای درغزنی بودند.همچنان نزدیک به دروازه کِنِک چندین میوه فروشی وترکاری فروشی هم وجود داشت. دوطرف  بازارها درهرمنطقه منازل رهایشی ومحلات مردم بود.

هم چنان من به یاد دارم که درآن زمان صِرف یک دوکان رادیو فروشی به داخل شهر وجود داشت که حاجی غلام حضرت وحاجی غلام غوث دو برادران مالک آن بودند که بعدا آنها درشهرنو مقابل مسجد بزرگ چای فروشی دوکان رادیو فروشی داشتند.

رادیو های که درآن دوران زیاد مروج بود درآغاز رادیو های بطری دار بود که بطری ها بعد ازمدتی باید چارج می شد واین بطری ها وزن زیاد داشت که حین انتقال رادیو ها ازیکجا به جای دیگربردن بطری ها زحمت زیاد داشت وبعد ها رادیوهای بالتی دار سیرا، زیمِنس و فِلِپس دربازار عرضه شده بود .

من به یاددارم رادیوی کلان داشتیم که بطری آن 5و91 وُلت بود هرجمعه رادیو را در دوکان میبردیم ودرطول روزرادیو های مختلف را درپهلوی رادیوی کابل می شنیدیم،رادیوی کابل درآن زمان ازساعت شش بجه صبح الی 9بجه وازساعت دوازده الی یک بعد از ظهر وازساعت چارعصر الی دوازده شب نشرات داشت.

که همان نشرات کم دوام برای مردم کافی وجالب بود.هم چنان خوب به یاد دارم که در بعضی خانه ها گرامو فون داشتند که دران آهنگ های زمان شوقی عبدالرازق شوقی شیر غزنوی وهنر مندان دیگر که اسمای شان به خاطرم نیست ریکارد شده بود مروج بود.ودرپهلوی آن ریکارد های از فلم های سابقه هندی هم با گرامو فون شنیده می شد ودرهوتلها هم ازگراموفون کار می گرفتند. رادیوهای که درپهلوی رادیو کابل می شنیدیم سیلوننَگَر،کشمیر،سیلون ورادیوی به نام کویته که به زبان پشتو نشرات داشت می شنیدیم ولی شنیدن رادیوی پاکستان ازطرف دولت ممنوع بود .درهمان زمان رادیو درام وداستان های دنباله داررادیو که هرشب جمعه نشر میشد زیاد شنونده داشت.
2 داخل

وقتی از دروازه کِنِک داخل شهر می شدی روبرومنازل رهایشی مردم مساجد حمام ها ومحلات تجمُع مردم قرار داشت ولی درقسمت راست آن قسمی که گفته آمدیم دراول چند دکان میوه فروشی وترکاری فروشی وبعد چای فروش ها بعد یکتعداد زرگران بعد بزازان و آهنگران ....... که این هم به طرف سه سو ودروازه بازار ودروازه میری ادامه داشت.
3 داخل

وقتی از دروازه میری داخل شهر می شدی آغاز آن قطعات عسکری وبالاحصار غزنی وبه طرف چپ حکومت اعلی با چندین دفترمثل احصاییه ،محکمه،سارنوالی وغیره شعبات وجود داشت که درآن حاکم اعلی بود.بعد ازان بطرف راست دوکانهای بقالی وبه سمت چپ بازار محبسی به نام زندان وجود داشت یعنی که درآن زمان دو محبس به داخل شهر غزنی وجود داشت که یکی آن بنام توقیف دردروازه بازار ودیگر آن به نام زندان دردروازه میری فرار داشت وبالاخره این بازار هم  بعد از چندین دوکان نجاری وبقالی ترکاری فروشی بنجاره فروشی سماوار فالوده پزی  به سه سو منتهی می شد.بازارهای که ازدروازه میری الی سه سو ودوباره الی دروازه کِنک دوام داشت با منازل رهایشی وکوچه پس کوچه های آن درست دورادور دامنه ی بالاحصار قرار داشتندواز سه سو هم بطرف دروازه بازار وهم به طرف دروازه کِنِک بازاردوام داشت. یعنی این که همان سه سو درست دربین شهر قرار داشت که ازان به طرف هرسه دروازه راه وبازار وجود داشت.

دران زمان درداخل شهر کُهنه غزنی14 مسجد وجود داشت که دران اطفال اعم از دختر وپسردرس می خواندند وآن دروس از (الف ب) یا قاعده بغدادی آغاز میشد وبعد الف لام .قرآن کریم.پنج کتاب.حافظ.باردانش. خُلاصه.قدوری.کَنز.مُختصر ومستخص.صرفِ میر وصَرف بایی.نورو ظَلَم.وهدایه اول ودوم.....بود که من خودم این دروس را الی نصف هدایه اول دوام داده ام دراوایل من نزد ملا وصیل مرحوم وبعد نزد پسرش غلام سرور مرحوم که هردو ازعلمای جَید غزنی بودند درس می خواندم .ولی بعد از آنکه ملا وصیل فوت کرد و ملا غلام سرور مرحوم درمسجد حکیم سنایی به امامت آغاز کرد چون ملای به سطح دانش بلند نبود.دران زمان ازیکطرف ملای نبود که مرا درس میداد و ازجانب دیگردروس مکتب هم زیاد شده بود  روی همین علت بود که من بعد ازان به دروس خود درمسجد ادامه داده نتوانستم

یک مدتی من بعد از ملا خلیفه بودم ودختران وپسرانی را که درمسجد کلالی می آمدند درس میدادم.

به یاد دارم که درآن زمان درمسجد ما که مسجد کلالی بود اضافه از شصت دختر وپسربخاطر فراگیری دروس علوم دینی می آمدند که البته درهر مسجد شهرتعداد زیادی طلاب وجود داشتند..

برعلاوه داخل شهر کهنه اَصناف ودوکانهای از اهل کسبه دربیرون ازشهر نیز قرار داشتند .
1 بیرون شهر

وقتی از دروازه بازار بیرون شهر می شدی بعد ازچندین دوکان های زرگری پتره گری حلبی سازی ترکاری ومیوه فروشی شکل چارراهی بود

 به طرف چپ به سمت مسجد جمع اولیا،زیارت سید حسن آغا وبالاخره دوباره به قطعات عسکری شفا خانه عسکری دروازه میری وهم چنان به طرف قریه بهلول صاحب قریه روضه پس حصار،قلعه آزاد راه وجود داشتوهم چنان ازین راه به طرف تِرک حضرت که یکی دیگر ازقطعات عسکری بود وتوپ چاشت وتوپ افطار درماه مبارک رمضان هم ازین جا فیر می شد.

ازچارراهی دروازه بازار روبروبازار شلگردوکانهای نانوایی سماوارها سلمانی ها  بایسکل سازی ها سرای کتواز وبالاخره شفاخانه صحت عامه غزنی موقعیت داشت.که با تاسف تا هنوزهم همان شفاخانه به همان شکل سابق خود باقی مانده وازین سیلابهای مُدحِش دالرکه دروطن سرازیر شد هیچ استحقاقی به خاطر ترمیم اساسی ویا اعمار یک شفاخانه جدید به غیر ازکلنیک های شخصی نشده است. وازهمین راه به طرف قلعه برگِد عبدالاحمد خان،قلعه عشرت خان،دِه خدا داد.آرز وشالیج وازهمین راه مسافرین به طرف بند سَردِه پکتیکا.پکتیا که درا ن زمان کتواز وگردیز نام داشتند سفر میکردند.

از دروازه بازار به طرف راست دوکانهای گَیس سازی، اشتوپ سازی تخم انواع سبزیجات قصابی ها قنادی ها بدگَری ها وبه طرف چپ آن بازارمندوی قند، شاروالی،مندوی آرد سرای حاجی گلاب خان ،پوست فروشی ها روده فروشی ها مِس فروشی ها وبه دوام آن به جاده حیات خان پوستین د وزها نجاری ها سماوار هابوت دوزی ها رنگریز ها ونزدیک به دروازه کِنِک کلَوش ودَول دوزی ها وجود داشت.

درهمین جاده دو دواخانه که به یاد دارم دواخانه سلطان محمود که لوحه آنرا از جَست  برادران مرحومم ریخت کرده بودند وهم چنان دواخانه سید احمد مکه یی وجود داشت. سلطان محمود درملتون مربوط به مرحوم حاجی مامور بهاوالدین پدر رسول جان شریفی و محمد اکبر شاروال غزنی بود ودواخانه سید احمد مکه یی مربوط به پدر غنی بکاولی اگر غلط نکنم اسمش حاجی نوروز بود.

2 بیرون شهر

وقتی از دروازه کِنِک بطرف بیرون از شهر می شدی اول به طرف راست بیرون دروازه  مسجد ودرزیر مسجد دوکانهای بقالی ترکاری فروشی جِلَبی پزی وجود داشت وبه سمت چپ بیرون از دروازه دو دوکان پَتره گری دو رنگریزی موچی ها وبعد از آن بطرف جاده حیات خان کلفش دوزان رنگریزان نجارها وغیره وجود داشت.

از دروازه کِنک به طرف راست از لب دریاودورادور دیوار شهر کهنه راهی به طرف قریه پس حصار قلعه آزاد ودوباره به طرف دروازه میری هم راه وجود داشت . خوب به یاد دارم که درمسیر همین راه مکتب دختران درمنزل مرحوم غلام غوث عالمی بود ودر همان زمان برای بردن و آوردن دختران یک عراده سرویس هم موظف بود. ازدروازه کِنک ازسر پُلِ کِنک که بالای دریای غزنی قرار داشت گذشته به طرف موی مبارک وکوتی غزنی که درآن زمان مهمانخانه دولتی بود بطرف راست زیارت موی مبارک بعد هوتل سلطان محمود سرای کابل که مسافرین از آنجا بطرف کابل قندهار وواپس از کابل وقندهار در آن سرای می آمدند بعد از آن کفش دوز ها مسگری ها ویک تعداد زیاد سماوار های وجود داشت بعد از کفش دوزها ومسگرها  راست سرک سرای دوم کابل که ازآنجا هم موتر های کابل حرکت میکردندوموتر ها ازکابل واپس درهمان سرای می آمدند بعد درامتداد آن یک تعداد سماوارهای بزرگتر بود که هم مردم غزنی بعضا وهم مسافرین می توانستند ازآن سماوار ها بخاطر غذا وبعضا بخاطر سپری نمودن شب استفاده میکردندو کمی پیشتر بطرف چپ که راه به طرف زیارت حکیم سنایی وبعد قریه حکیم سنایی،قریه مغلان فریه شمس وبالاخره زیارت شمس وشیخ اجل قرارداشت. وروبرو بطرف لیسه سنایی غزنی که مکتب تقریبا قدیم درغزنی است وازان به بعد قریه جات قلعه نوبالا، قلعه ی خنجر،قلعه اکرم،قریه ی کُشک ولسوالی خواجه عمری که درآن زمان علاقداری خواجه عمری بود وقریه ی چاربُرجه ونُه برجه همه در امتداد سرک کابل قرار داشت.

این در زمانی بود که سرک نو تا آنوقت وجود نداشت این همان سرکِ کابل قندهار بود که بخاطر سفر به کابل وقندهار وقت زیادی ضرورت بود ، طور مثال درآن زمان که کابل میرفتیم صبح وقتِ نماز حرکت میکردیم برای نان چاشت حتما درشیخ آباد وبا سید آباد توقف داشتیم بعد ازصرف نان چاشت وادای نماز پیشین حرکت میکردیم وشام تاریک درکابل می رسیدیم که بسیار تکلیف دهنده بود.

بعد از پُل کِنک به سمت راست یک راه باریک بطرف آسیاب ها چشمه ی بنام شیخ عطار وچشمه های دیگر راه رفته بود،باز ازپل کِنک گذشته بطرف راست الی چوک موی مبارک بازاری بود که درآن دوکانهای مختلف وسماوار ها ودوکانهای بنجاره فروشی وجود داشت


ازچارراه مقابل دروازه کِنک به طرف روبروبه طرف قلعه نجار ها، قریه سِنجِتَک،قریه آهنگران وقلعه ی قدم راه رفت و آمد وجود داشت ولی قیرریزی نبود



ازچارراه موی مبارک به طرف چپ

اول به سمت راست سرک کوتی (که دران زمان مهمانخانه دولتی بود)،مستوفیت مدیریت معارف مدیریت مخابرات مدیریت اطلاعات وکلتور آمریت سره میاشت و ژاندارمه وبعد به سمت چپ سینمای غزنی ومدیریت اوقاف وجود داشت.

۳- بیرون شهر


وقتی ازدروازه میری بطرف بیرون شهر میرفتی بعد از گذشتن ازپُلی که بالای جوی کامل قرار داشت هم از راست راه به طرف دروازه بازار رفته بود وهم روبرو راه به طرف قطعات عسکری قریه بهلول  قریه روضه  پس حصار و ازسمت چپ به طرف دروازه کِنک راه رفته بود.

حکومت اعلی درست درآغاز ورود به شهرازطریق دروازه میری عقب ساختمانهای عسکری وجود داشت که دران زمان به یاد دارم شخصی به نام سید عباس حاکم اعلی غزنی بود ومن شخصا بخاطراخذ تذکره برای بار دوم نزد او رقته بودم وازینکه مثنی تذکره را می گرفتم باید حاکم اعلی سن را تعین میکرد.

درمورد امنیت کامل آن دوره یک نُکته بین مردم سرِ زبانها بود:سید عباس حاکم اعلی غزنی میگفته که دروازه های تانرا باز بگذارید اگر گرگ هم داخل خانه های تان شود پایش را می بُرم

همان قسم هم بود که درآن زمان امنیت بسیار قوی بود.

درمورد دروازه های شهر کهنه غزنی درهمان زمان از زبان بزرگان می شنیدیم که میگفتند:هروقت که جنگها بوده ودشمن درغزنی حمله کرده ومی خواستند داخل شهر کهنه غزنی شوند بسیارعاجل هرسه دروازه بسته می شده وعقب آنها خاکریز ،دیگرهیچ قدرتی نبود که داخل شهر غزنی شود وقوای که از داخل به دفاع می پرداختندازبالاحصار غزنی وهم چنان ازعقب دیوارها ازسمت بالایی دیوارهای شهرو مجرا های کوچکی بخاطر جابجاکردن میله های تفنگ وجود داشت می توانستند به بیرون ازشهر مرمی یا کارتوس فیر کنند.

عظمت دروازه های شهر غزنی تا جای که من شنیده ام بی نهایت زیاد بودو دیوارهای شهرقدیم غزنی نیز حصارهای واقعا قوی ومستحکمی بود که هیچ مرمی دران نفوذ کرده نمی توانست  

 .من درزمان طفلی ام آثار اصابت یگان مرمی پِچق شده را دردروازه های بسیارکهنه غزنی مشاهده کرده ام این نشان دهنده آن بود که حتما این مرمی ها ازبیرون شهر آمده وبه دروازه ها اصابت کرده.



درپهلوی دوکانها واصناف مختلفی که درداخل شهر وجود داشت دو طبیب یونانی به نام های تیجه سنگ ودیال سنگ هم با دواخانه های مجهزی از ادویه های یونانی وجود داشت که درآنزمان بیشترمریضداران از شهر وولسوالی های چند گانه غزنی بیشترین مراجعین آنها را تشکیل میداد.

درمورد مساجد چارده گانه شهر غزنی که قبلا هم یاد آورشدم درپهلوی هرمسجد حمامی با آب سرد و گرم وجود داشت .هرکدام این حمام ها متشکل از یک طهارتخانه عمومی ودوالی چار اطاق های خورد انفرادی برای غسل وجود داشت.برای روشنی داخل حمام ها ازچراغهای تیلی استفاده می شد که ما آنرا شیطان چراغ میگوییم، این چراغها ازآهن نازک به شکل مخروطی ساخته شده بود که دربین آن تیل ویک فلیطه پَخته ی که یک انجام آن ازقسمت بالایی چراغها بیرون آمده که با روشن کردن آن فلیطه شعله ای بوجود می آمد وما از روشنی آن استفاده میکردیم.

درحمام مسجد ما که تقریبا درزیر زمین قرار داشت بخاطر آمدن آب ازطهارتخانه وغسل خانه شیردهنِ فلزی نبود بلکه ازنی چوبی به این منظور استفاده میکردیم وبا یک رابرِ لوله آنرا باز وبسته میکردیم.

این همه اززمانی بود که هنوز ما درغزنی شهرِ نَوی نداشتیم وسرک یا شاهراه کابل قندهار درآنزمان هم ازبین شهر غزنی گذشته بود وحالاهم ازبین شهر غزنی می گدرد با این تفاوت که درآن زمان سرک قیر ریزی نبود.
چون خاطرات اضافه ازپنجاه سال قبل از امروز است آرزومندم دوستان گرامی  برآن خُرده نگیرند ودرصورت کدام اشتباهی مرا معذور دارند.

۱۳۹۱ فروردین ۲۵, جمعه

زندگینامه مختصری از چند متفکر تاریخ


بطلمیوس

یکی از فیلسوفان و اخترشناسان یونان باستان بود که به احتمال زیاد در اسکندریه واقع در مصر میزیست
وی الگویی را برای کیهان معرفی کرد که در آن فرضیه زمین در مرکز گیتی قرار داشت و خورشید و ماه و بقیهٔ سیارات به دورش میچرخید. ایشان به جای مدار از مفهوم فلک استفاده میکرد. فلک یک جسم کروی فرضی بود. او میگفت: هشت یا نه فلک وجود دارد که آخرین آنها فلک الافلاک نام دارد که همهٔ ستاره ها روی آن چسپیده اند. همچنین او بر این باور بود که خدا و فرشتگان در پس از فلک الافلاک زندگی میکنند. به این نظریه که بطلمیوس درباره جهان ارائه کرد، نظریه زمین مرکزی میگویند از زمان بطلیموس تا زمان کوپرنیک در آثار تمام شعرا نویسنده گان حتا ادیان سامی همین نظریه زمین مرکزی و فلک الافلاک یک نظریه قبول شده مطرح بوده است.


کوپرنیک

 ستاره شناس، ریاضیدان و اقتصاددان پولندی بود که نظریه خورشید مرکزی منظومه شمسی را گسترش داد و به صورت علمی درآورد. وی پس از سالها مطالعه و مشاهده اجرام آسمانی به این نتیجه رسید که بر خلاف تصور پیشینیان بویژه بطلیموس زمین در مرکز کائنات قرار ندارد، بلکه این خورشید است که در مرکز منظومه شمسی است و سایر سیارات از جمله زمین به دور آن در حال گردشند .نظریه انقلابی کوپرنیک یکی از درخشانترین کشفیات عصر رنسانس است که نه فقط آغازگر ستاره شناسی نوین بود، بلکه دیدگاه بشر را دربارهٔ جهان هستی دگرگون کرد


زکریای رازی

بگفتهٔ ابوریحان بیرونی وی در شعبان سال ۲۵۱ هجری (۸۶۵ میلادی) در ری زاده شد
 در جوانی عود مینواخته و گاهی شعر میسروده بعدها به زرگری و سپس به کیمیاگری روی آورد. وی در سنین بالا علم طب را آموخت. وی به عنوان کاشف الکول، جوهر گوگرد (اسید سولفوریک) و نفت سفید مشهور است. وی همچنین دربارهٔ کیهان شناسی، منطق و ریاضیات نیز آثاری دارد
رازی در علوم طبیعی و از جمله فیزیک تبحر داشته است. ابوریحان بیرونی و عمر خیام نیشابوری، بررسیها و پژوهشهای خود را از جمله در چگال سنجی زر و سیم مرهون دانش «رازی» هستند.
رازی قائل به اتمی بودن ماده و بقاء و قدمت آن بوده است
رازی مکتب جدیدی در علم کیمیا تأسیس کرده که آن را میتوان مکتب کیمیای تجربی و علمی نامید
رازی کتابهایی را در تقبیح مذاهب و در باب روشهای شیادی پیامبران نوشت که اگر چه امروز خودشان موجود نیستند اما بخشهایی از آنها در آثار دیگران بحث و بررسی شده اند. به گفته بیرونی رازی نه تنها اسلام که تمامی مذاهب را تقبیح کرد. او تمامی کسانی که از ابتدا ادعای پیغمبری کردند را شیادانی میدانست که در  حالت بیماری روانی قرار داشتند 


امام فخر رازی


لقبش فخرالدین است و به امام رازی یا امام فخر رازی نیز شهرت دارد. او بر علوم عقلی و علوم نقلی، تاریخ، کلام، فقه، اصول و علوم ادبی عصر خود تسلط کامل داشت و علوم قدیم رابه شصت   
 علم دسته بندی کرده است

۱۳۹۱ فروردین ۲۴, پنجشنبه

تو به یک عاطفه میمانی


چه زیباست دیوانگی برای تو 

خوشبختانه حضور مقدس تو بسان معجزه ای مرا که سالها در زندان پیله ای مهر تو پوسیده بودم به پروانه ای مبدل ساخت که با سوختن و ساختن دو برابر نسبت به گذشته بر تو عشق میورزد و ترا میپرستد. انگار این عشق توانست جوی کوچک زلال مسیر دهکده ای را تبدیل به پهنهء اقیانوس جهانی کند.
از زمانیکه به صدای قلبم گوش فرا می دهی ! دیگر شاخچه درخت تنهایی عقب پنجره خیالم را گاهی هم پر برف ندیدم بلکه آن شاخچه پر از برگ و بار شده است! زیرا تو با حضورت حسی را بمن دادی که باور دارم در لحظات تنهایی ام نفس میکشی! از سوی دیگر  این نکته را نیز از تو آموختم که زیباترین حکمت دوستی به یاد هم بودن است تا کنار هم بودن! و از همین سبب امروز کاملن مطمئنم که  در این چند سال آزگار کاملن متحول شدم 

آری! تو عنبر لطیف ملکوتی عشق منی وبه همین دلیل آرزو مندم تا زنده ام در آسمان آبی قلبم عاشقانه و شاعرانه پرواز کنی! زیرا تو همان گل شگفته باغ هستیم هستی که با یک نگاهت خاکستر احساسم را بارور کردی! باور کن هرچه از تو گریختم به تو نزدیکتر شدم هرچه چشمانم را بسوی آسمان دوختم تمام ستاره ها تصویر ترا در خود داشت. در پهنه جهان از شش جهت آب هوا درخت و گل بسان آئینه ها تصویر ترا میچرخاند و بمن مینمایاند ! در واقع من با این نتیجه رسیده ام که من جزیره ای خشکی هستم محدود به تو! و این خود سعادت بزرگی است! لازم به تذکر است که بگویم در این دنیا هر راه بشمول دوست بودن فراز و نشیب های بیشماری دارد اما خوشبختانه در مسیر  ما هیچ نشیبی وجود نداشت و همه اش رو به بالا بود یکی دو بار ایستادن و توقف کردن هم برای احتیاط و محکم کاری بود امروز ترا فقط با این شعر و آهنگ زیبا میتوانم بستایم 
واقعن تو به یک عاطفه میمانی


**************************************
شعر زیبائی از رحیم صارمی کمپوز احمد ظاهر 

تو به يک شط بنفشه
تو به يک دشت پر از گل
تو به يک گل 
تو به يک آئينه می مانی
تو به يک هجرت دائم
تو به يک رويت جاری
تو به يک شهر طلائی
تو به يک بارقه می مانی
تو به يک حوض پر از ماهی قرمز
تو به يک دست پر از مهر
تو به يک روز خجسته
تو به يک شام دل انگيز
تو به يک عاطفه می مانی
تو به يک وعده  پر بار
تو به يک کوچه پر عطر
تو به يک دست پر از عشق
تو به يک آئينه می مانی 
 تو به يک آينه می مانی



۱۳۹۱ فروردین ۲۳, چهارشنبه

جیمز باند بازیهای امنیت ملی


کشف فعالیت رسانه های طرفدار ایران- پاکستان در پایتخت 

ميگويند زن بد کاره ای را غرض عبرت دیگران  مطابق رسم معمول همان شهر با روی سیاه چپه سوار بر خر در جاده های شهر تشهیر میکردند! الاغ حامل این زن گنهکار در حالیکه جارچی مسئوول  نیز پا بپای خر راه میپیمود و از اعمال زشت او با صدای بلند پرده برمیداشت رفته رفته در کوچه منزل خودش رسید, زن نظری به تماشاچیان می اندازد و  با شگفتی متوجه میشود که امباق این زن نیز با تمسخر و استیهزا از کلکین بسوی او نگاه میکند!  زن در آنحال زار با دیدن امباق عصبانی میشود و  خطاب به امباقش میگوید : "بر پدرکیت لعنت!  باز صبا همی ره هم برایم یک گپ جور کو!!! " منظورم از آوردن این حکایت اینست که  نفوذ جاسوسان خارجی در دستگاه دولتی افغانستان  کار تازه و کشف جدیدی نیست! چنین صدا ها که گاهی از جانب حامد کرزی و گاهی از جانب اعضای تیم وی و زمانی هم از جانب "شومن های سیاسی"  و دلقک ها و مهره های سوخته سال یکی دوبار بلند میشود جز تهیه خوراک خوب به مطبوعات  حاصلی دیگری ندارد. در حالیکه بیگمان "جاسوسان" نیز با خاطر آسوده بر ریش همه آنها خواهند خندید و خواهند گفت " همی ره هم برایما یک گپ جور کنین"
آری ! از دیروز بدینسو در تمام رسانه های صوتی تصویری کشور ما سخن از کشف جدید آقای لطف الله مشعل است که چند رسانه ای را متهم به وابستگی بر کشور های ایران و پاکستان نموده است! هرچند این مسئله در بسیاری از موارد چنان روشن است که نیازی به ثبوت ندارد! و  آفتاب آمد دلیل آفتاب! میباشد.اما در عقب این به اصطلاح افشاگریها نیات شومی نهفته است که جز توطئه بازیگران ای ایس ای نمیتواند چیزی دیگری باشد! زیرا هویداست که اگر بپذیریم  این خبر کشف جدیدی است پس بیگمان که باید از این پس طلوع روزانه خورشید از خاور و غروب روزانه به باختر نیز  در سر خط اخبار قرار بگیرد! و نا گفته پیداست که این مسئله را حکومتی ها بویژه امنیت ملی از همه بهتر میفهمند اما انگار که  اکت و ادا ظاهرآ ملیگرایانه  و عوامفریبانه به عنوان پالیسی نوکران ای ایس ای  بوده است
 از سوی دیگر  بد نامی حریف ولو به هر قیمت جز از استراتیژی قبول شده ارگ نشینان میباشد زیرا:
پس از هنگامه ای افتادن ریاست امنیت بدست طرفداران پاکستان آنهم بدستور پاکستان, که اظهر من الشمس است! باید اعتماد سازی لازم صورت میگرفت و اینست که جیمزباندبازی تنی چنداز  ازدلقک ها وشومن های سیاسی بشدت براه افتیده است تا با تیوری توطئه این اداره را به اصطلاح ملی جلوه دهند. و اینجاست که این اداره گاهی معجزه آسا به تشکیلات القاعده دسترسی پیدا میکند! گاهی هم انتحاری ها را دستگیر میکند و زمانی هم جاسوسان را شناسایی میکنند که مرحبا به این میهن پرستان  واقعی و فدایی!
 اما این نوکران ای ایس ای کور خوانده اند زیرا مبرهن است که مردم امروز به  آن سطح از اگاهی  رسیده اند.که بدانند در دور و بر شان چه میگذرد! بطور نمونه این آقایون اگر نظری به  اظهار نظر ها هموطنان عزیز ما در فیس بوک و صفحات دیگر انترنتی چون کابل پرس و جاویدان بیندازند بخوبی در میابند که با اینگونه حرفها و ادا ها فقط بریش خود خندیده اند نه بریش ملت
آری این اظهارنظرها ، بخشی از واقعیت موجود ماست که قابل کتمان هم نیست. اظهارنظرها  آئینه یِ فهم جمعی مردم ما از آزادی است و   پژواکی است از آن چه در درون اذهان مردم ما ساری و جاری است؛ اذهانی که هم استبدادخوی است،و هم آزاد اندیش.هرچند کسی متاسفانه به عمق توطئه تا همین اکنون نپرداخته است. ولی با اندک ژرف نگری آدم متوجه میشود که تمام این تلاش ها و افشا گری ها فقط یک هدف دارد که آنهم نشانه گرفتن تلویزیون نور_ شهید استاد ربانی- و در کل جمعیت اسلامی یا به اصطلاح نوکران پاکستان شمالی تل وال!!! است و بس! ورنه معاش دفتر رئیس جمهور از ایران داده میشود ! معاش خود امنیت ملی از کشور های خارجی تامین میشود! همین مکروفون و میز حطابه ای که آقای مشعل در عقبش نشسته از پول خارجی ها خریده شده است پس آیا این کشور ها هم حق ندارند برای منافع ملی خویش در این کشور رسانه داشته باشند؟ اما گپ در جایی دیگر است و آن اینکه انتخابات ریاست جمهوری در راه است و هیجکس نمیتواند منکر نقش جمعیت اسلامی گردد بنابران باید جمعیت بدنام گردد و با پیچانیدن رسانه نور در میان چند رسانه معلومدار دیگر میخواهند آگاهانه مردم را  راه گم کرده و  ماهرانه به  چشم مردم خاک ریزند ! لهذا هوشیارانه وسنجیده شده به این مآمول دست زده اند!



و اما ای بیخبران پیام نویس بدانید و آگاه باشید که وابستگی بعضی از این رسانه ها  اظهرمن الشمس است چنانچه یکی از همین رسانه ها در 12 سال پیش افتخارانه واضحآ بار ها در نشرات خویش نوشته اند که ما پیرو خط امام هستیم و اخبارش نزد من موجود است آنها خود کجا پنهان کرده اند!که شما تر و خشک را یکجا میسوزانید!!!؟؟  اینجا تنها و فقط هدف  گیری تلویزیون " نور "است و بس !  

۱۳۹۱ فروردین ۲۲, سه‌شنبه

آیا سمیع حامد ( س- ک- استوار) است؟


دیشب برنامه تلویزیونی آریانا افغانستان را که از لاس انجلس پخش میشود تماشا میکردم . در خلال برنامه آهنگ دوگانه ای زیبای از محترم  قیس الفت و خانم غزال پخش شد. آهنگ را بدقت شنیدم و متوجه شدم که  شعر این آهنگ از داکتر سمیع حامد است که در 24 سال پیش در مجله سباوون منتشره کابل بخوانش گرفته بودم و سپس در کتاب غزنی گنجی از آدمها  اثر پروفیسور مسعود استاد دانشگاه کابل این غزل بنام جناب سمیع حامد چاپ شده است اما  شگفتا که در این ویدیو کلیپ زیبا بر عکس شاعر این آهنگ را کسی بنام س- ک- استوار  معرفی میکند!  این غزل که به آهنگ شعر زیبای حافظ شیرازی ( بعزم توبه سجر گفتم استخاره کنم) سروده شده یکی از خیال انگیزترین غزلهای جناب سمیع حامد است که در همان زمان و حتا در همان مطبوعات داس و چکشی توانست غوغا بپا کند. حالا که 24 سال پس این شعر را زیر نام کسی دیگری دیدم متعجب شدم که آیا من عقلم را از دست داده ام یا جناب داکتر صاحب حامد تغیر نام داده اند ؟ بنابرین  نخست از جناب سمیع حامد و سپس از هنرمندان عزیز  عاجزانه متمنی ام تا در این مورد اندکی روشنی اندازند که این جناب  س- ک - استوار کیست؟ و یا خدا نا خواسته در این عصر انترنت باز هم قضیه   شعر دزدی یا شاعر دزدیست؟


شبی که زمزمه شعر عاشقانه کنم
سکوت عرش خدا را پر از ترانه کنم
حریم طره دوشیزه خیال ترا
به نور جاری انگشت شعر شانه کنم
منم یگانه پرستوی بالگستر عشق
که بر رواق بلند دل تو لانه کنم
بسوی چشم تو ایدوست هیچ راهم نیست
مگر عیادت بیمار را بهانه کنم
بیا که رشته سیمین اشکهایم را
به پای حجله وصل تو دانه دانه کنم
تو نوبهار خیالی بیا که از نفست
چنانکه رخت غزل گل کنم جوانه کنم
منم پرنده آزاد آسمان غرور
که زیر سایه بال خود آشیانه کنم


۱۳۹۱ فروردین ۲۱, دوشنبه

عاشق خجالتی



نگاه تو


نمیدانم چگونه؟ ولی با یقین میتوانستم در نگاهت حقیقت را بخوانم. شاید از همان ستاره!! حس میکردم از نگاهت حقیقت متولد میشود! حقیقت غم انگیزی که درد را به درد می آورد و آتش را آتش میزند. حقیقتی که بوی شکست من از آن به سهولت استشمام میشد. اما عاشق بودم !!! یک عاشق خجالتی و بگفته ایرانیها دست و پا چلفتی! شاید هربار که ترا میدیدم شکستن قصر آرزوهایم را از بلندای بلندترین قله حرمان با چشم دل میدیدم اما امیدم را از دست نمیدادم و با صدایی محزون به محزونی آواز نی یک چوپان تنها در دشت پهناور تنهایی فریاد میزدم دوستت دارم اما تو نمی شنیدی ! آری من عاشق بودم ! یک عاشق خجالتی

دقیق در همان روزهای تلخ جدایی و فراق؛ بار ها به دل بیقرار و بیچاره ام گفتم که: بزودی نفش شکست تلخ و تیره را در خاطرات سپید خود؛ با رنج تیره تر آذین خواهد کرد.اما ته دلم چیزی دیگری میگفت! من امیدوار بودم.هرچند یادم هست که در همان روز ها باران هجران یآس انگیز تو پی در پی بر پنجره چشمانم به شدت فرود می آمد و بی رحمانه میزد ! اما بروی خودم نمی آوردم . زیرا به دل عاشق  نمیتوان پند و اندرز داد!   

آه ای عشق روز های حسرت و شبهای تارم ، ای سراپا خوبی قشنگی!! بی تو یک عمر همچون فاخته ای در زمستان سرد، بی کسی بر شاخه درختی چشم به راه آشنایی از دیار هیچستانم و در هیچستان خودم هنوز ترا میخواهم! یکبار بگو میآیم!!! تاریخ بده صد سال بعد هزار سال بعد



اون وقتا که عاشق بودم یه(یک) عاشق خجالتی
دستام مرکبی ( پر رنگ) میشد تمام مشق هام خط خطی
روم(رویم) نمیشد بهت بگم  دوستت دارم یه عالمی
اما حالا از عاشقی هرچه بگم بازم کمه
روزگاری به هجران گذشت ! فصل بهاران گذشت
رفتی دلم از دوری ات یه لحظه آروم نگشت
عمر ما چه آسان گذشت ! بی سر و سامان گذشت
هر لحظه از عمر من بیاد ایران گذشت
همانطوری که به خدمتت عرض کردم
دو پا که داشتم دو پا دیگه قرض کردم
وسی (برای)فرار از خودم
انگار که عاشقت بودم بدل سپردم عشق تو روانه غربت شدم واه
آخر روم نمیشد بهت بگم دوستت دارم یه عالمی
اما حالا از عاشقی هرچه بگم بازم کمه
روزگاری به هجران گذشت! فصل بهاران گذشت

رفتی دلم از دوری  ات یه  لحظه  آروم  نگشت





۱۳۹۱ فروردین ۱۷, پنجشنبه

یادی از لیلا صراحت


 ده سال پیش زمانیکه مسئولیت نشر جریده آرمان افغان را در شهر هیرلن هالند به عهده داشتم برای پیدا کردن فرهنگیان و هنرمندان آواره کشورم در دور گیتی دست بکار شدم ! و توانستم  شماری از شاعران , فرهنگیان و هنرمندان را در این بر آب ها و شماری از جمله محترم ذبیح الله امانیار را در آنسوی اقیانوس ها  پیدا و به معرفی بگیرم! روزی دوستی برایم گفت : حمیرا جان نگهت و لیلا صراحت در همین هالند هستند آیا با آنها تماس گرفته ای؟ گفتم متاسفانه آدرس شان را ندارم ! آری حمیرا جان را زمانی یافتم که آقای نظری وزیر امور مهاجرین آنوقت افغانستان برای مشکل آوارگان افغان به هالند تشریف آورده بود و ما هر دو در پرس کنفرانس ایشان شرکت داشتیم . با استفاده از فرصت از ایشان شماره شانرا گرفتم اما بدلیل اینکه بزودی از مسئولیت آن وظیفه کنار رفتم آن مصاحبه صورت نگرفت! اما در مورد لیلا جان شماره شانرا پیدا کردم اما گوشی زنگ میخورد و کسی گوشی را بر نمیداشت ! تعطیلات تابستانی بود با فامیل به وطن رفتم! لیلا جان در همان هواپیما همسفرم بودند اما نه لیلا جان بلکه پیکر بی روح لیلا جان-  درود بر روان پاک شان امروز در گشت و گذار به سایتهای افغانی این مطلب را در تاجیک میدیا یافتم که ذیلآ خدمت خوانندگان تقدیم است




خالده فروغ
صراحت شاعری بود تنها و این تنهایی موجب شده بود که درد بر دوش صدایش نشسته باشد. سر انجام درد را از دوش صدا
کنار گذاشت و گلبن لبانش پژمرد و دیگر پرندۀ شعر بر لبانش به سرود خوانی نپرداخت و دیگر لیلا تنهایی را هم رها کرد و رفت و خود همان تنها شد. اما شعر هایش با طراوت خواهند ماند و بهارینه گی بر فصل و فضای آن ها همواره مستولی خواهد بود.
واصف باختری در پیرامون شعر لیلا صراحت گفته بود:« روان من شعر لیلا را می پذیرد . روان من مسطح است. روان من ژرفا ندارد که بگویم تا ژرفای خویش شعر لیلا صراحت روشنی را می پذیرد. شعر لیلا صراحت نافذ است . سیلاب خود نمی داند که عمقش  چه اندازه است. ولی سیلاب با گذار سنگین خویش سیل می آفریند و مسیل را عمق می بخشد. روان من شعر لیلا صراحت روشنی را نه  از این رو می پذیرد که « ذوق » من با شعر او سازگار است، زیرا به سخن گراهام هوف دیگر باید پدیده های ادبی را به گونه یی علمی و منطقی مورد بحث قرار داد و دیگر داوری های ادبی صرفا «امور ذوقی» نیستند. چنان که مثلا کسی چای را بیشتر از قهوه میپسندد، یا برعکس.»
لیلا صراحت در دهۀ شصت از شاعران مطرح پارسی دری در افغانستان به شمار می رفت که از طلوع سبز آغاز کرد. سپس فریادش را در تداوم فریاد تداوم بخشید و بعد از آن در دهۀ هفتاد نیز از چهره های موفق شعر معاصر به حساب می آمد که «حدیث شب» را سرود و سپس از میان «سنگ ها و آیینه ها » سرکشید و   « روی تقویم تمام سال» دیگر به انجام رسید.
برخی از شعر هایش شعر هایی درخشان اند. لیلا صراحت شاعری بود که ارزش های اجتماعی در شعرش جریان می یافتند.
اگر از دریچۀ مسایل جامعه شناسانه به شعرش نگاه شود، جامعه در شعرش از پشت نماد ها و تصویر ها و کلمه ها بازتاب یافته است.
اندیشه های سیاسی نیز در فضای شعر لیلا صراحت روشنی به پرواز می آیند. همچنین عشق که خود زنده گیست در شعر لیلا نفس می کشد.
در شعر این شاعر به خواب ابدی فرورفته مقاومت هم علم می شد. آن گاه که می سرود  از آزاده گی می سرود و بیگانه ستیزی می کرد. شعر لیلا صراحت شعریست رسالتمند و با اصالت. او می دانست که چگونه ساختار شعرش را از به گزینی واژه گان به شکوهمندی برساند. لیلا صراحت هیچ گاهی برای پرآوازه بودن به آوازه خوانی نمی پرداخت و می دانست که شعرش چونان ماهی در زمانۀ پر از شب او با صراحت تمام روشنی می بخشد.
لیلا صراحت در آفرینش گری،هم بر کرسی قالب های سنتی می نشست، هم از راه های تازه و نو، وارد جهان جادویی شعر می شد.
وقتی برکرسی قالب های سنتی می نشست به گونۀ مثال غزل می سرود، با شگرد ها و طرز های جدید به سوی شعر می نگریست:
آن سرخ جاری در رگم شور شراب ناب شد
چشمان مانده بر رهم بار دگر در خواب شد
لیلا چه افتادت به سر که ناگهان و بی خبر
گل های سرخ عارضت نیلوفرتالاب شد
گنجشک آه از سینه ات پرپر زنان پرواز کرد
دل قطره قطره قطره بر رخسار سردت آب شد
که در این سه بیت از یک غزلف گذشته از دیگر زیبایی ها و سگرد های زبانی، گنجشک آه یک ترکیب صمیمانه و دقیق است. و در همین جا یعنی بیت سوم دو تصویر زیبا نگاهان ما را به خود می کشانند. گنجشک آه و بیرون شدن آن از سینه که منظور قفس سینه است و تناسب گنجشک با قفس که در این جا واژۀ قفس غایب است و همچنین تناسب آه با سینه. و این گنجشک آه پرپر زنان به پرواز پرداختن که منظور آه کشیدن است، تصویر اولی را می سازد و در تصویر دوم می نگریم که دل از هجوم درد و از گرمای درد آب می شود و قطره قطره به اشک تبدیل می شود و بر رخسار شاعر می ریزد که در این جا نیز اشک و چشم واژه هایی استند غایب و ما آن ها را از طریق محور جانشینی و هم نشینی واژه گان در می یابیم.
لیلا صراحت هنگامی که در غربت غرب زنده گی می کرد، رسالتمندانه از آسه مایی می سرود و صادقانه شهر و دیارش را مخاطب قرار می داد و می گفت:دلم تنگ شده است، دلم برای آسه مایی ات تنگ شده است.
در این شعر عنصر عاطفه فورانیست:
لیلا بخواب یار نمی آید
در کلبه ات بهار نمی آید
تالاب انتظار دو چشمت را
نیلوفری به بار نمی آید
چسپیده شب به پنجره ها دیریست
خورشید شب شکار نمی آید
پلک سپیده روی هم افتاده
صبح طلایه دار نمی آید
لیلا می توانست این شعر را در همین جا به پایان برساند اما خود را به اوج این شعر رساند و در همان اوج به نقطۀ پایان رسید.
لیلا بخواب خواب خوشت بادا
بیداری ات به کار نمی آید
من فکر می کنم که این زیبا ترین بیت در همین شعر است. در این بیت شاعر از تنهایی فردی به سوی تنهایی جمعی می رود.
در همین بیت جامعه یی را بیان می کند که به بیداری نرسیده اند؛ نه خود بیدار اند و نه بیداری را ارج می نهند نه به بیداری می اندیشند.
پس در چنین جامعه یی بیدار بودن و بیداری به کار نمی آید و خواب خوشتر است.  در این بیت ما با زبان طنزی نیز رو در رو هستیم که شاعر خواب بودن و به خواب رفتن را توصیه می کند و عاصل بودن بیداری را به بیان می گیرد. در این غزلِ سرشار از عاطفه و سرشار از تنهایی، شیوایی کلام  شاعر وتناسب واژه ها  و در کنار هم نشستن واژه ها و حضور ترکیب های تازه و متناسب با فضای شعر، نگریسته می شوند و احساس می شوند.
این ترکیب ها زیبا و جالب توجه اند:تالاب انتظار، خوشید شب شکار، پلک سپیده، صبح طلایه دار که هر کدام به دنبال خود تصویری را به نمایش می گذارد.
دلم گرفته شهر من برای آسه مایی ات
ببین تنوره می کشد زدل غم جدایی ات
دلم گرفته شهر من سرود آه می شوم
سرود گریه می رسد به دیدۀ فدایی ات
اگرچه پرشکسته ام اسیر و بال بسته ام
به بال ناله می رسم  برای همصدایی ات
این غزل در هییت نه بیت قامت بلند کرده است اما من سه بیت آن را در این مجال به گونۀ نمونه آوردم. در این بیت ها چند ترکیب زیبا را می نگریم. سرود آه، سرودگریه، بال ناله.
در مصراعی که ترکیب بال ناله می درخشد یک تصویر دقیق را در پی دارد از این گونه:به بال ناله برای همصدایی رسیدن.
لیلا صراحت روشنی در شعر از تنهایی نیز سخن می گوید از تنهایی فردی و همچنین تنهایی جمعی که همین تنهایی فردی منشآ و سرچشمۀ تنهایی جمعی در شعر اوست.
کسی نیست این جا
کسی نیست این جا
هوا بی اکسیژه است
فضا بی آیینه
حفره های خالیست دیدۀ اختران
آفتاب سرابیست
که بهره یی از آن نیست
بر گمکرده  راه تشنه گان
و ماه نیز
برکه ییست خالی
بی آب
بی ماهی
پرنده بی آشیان است
و باغ بی باغبان
این شعر از تنهایی فردی شاعر سرچشمه گرفته است و رفته است به سوی تنهایی جمعی. که جامعه یی را بیان می کندو شهری را به تصویر می کشد. در چنین جامعه یی و در چنین شهری جز به ریا و جز به سراب به آبی و آفتابی نمی توان رسید. در این شعر، لیلا تنهایی هایش راآیینه وار بازتاب داده است. من می پندارم و حس می کنم که این شعر از عاطفه مند ترین شعر های صراحت است.
بازهم در این شعر دیگر غربت را و تنهایی را و بی باوربودن به زنده گی را تصویر می کند و به نهیلیسم یا پوچی گرایی و هیچی گرایی می رسد.
روز هایم خالی
شام هایم خالی
می فشارد نفس غربت
حجم آیینۀ هیچستانم را در خویش
زنده گی می گذرد
از پس پنجره ها
و سرک می کشد از روزنۀ زندانم
کاش که
می توانستم
باور کنمش
در این جا گذشتن زنده گی از پس پنجره ها، یک تصور زنده و ارزشمند است و نقطۀ اوجی است برای این شعر.
سرانجام در شعر دیگری تنهایی شاعر با صراحت بیان شده است و فضای این شعر کوتاه را چنین تنهایی آگنده از خود کرده است.
هماره همراه  تنهایی ام
هماره همگام خودم
حدی نمی شناسم
حدم را نمی شناسم
تنهایی حدی ندارد
خود را نمی دانم
لیلا تنها بود، تنها ماند و با تنهایی زیست. چنان که « رابعه تنها بود و مخفی تنها بود و خیلتاشان آنان تنها بودند و تنها هستند و اصلا ما هزار ها سال است تنهاییم و مردان و زنان در برزخی از جغرافیای بی تاریخ و تاریخ بی جغرافیا زنده گی دارند.»
چند شعر از لیلا صراحت:

من خشک خشک خشکم تو رودبار جاری
من یک سکوت تلخم تو یک سحر قناری
من شعله یی شکسته در آستان مغرب
تو یک طلوع سبزی از شهر شب فراری
من یک شب غمینم بی ماه بی ستاره
تو بامداد روشن تو صبح یک بهاری
در من ترانه ها بود شور جوانه ها بود
در تو هوای جنگل در تو صفای یاری
اینک شکسته بالم گمنام و بی جلالم
گم کرده آشیانه گم کرده برده باری
گم کرده خویشِ خویشم دل ریشِ ریشِ ریشم
باور شکسته و زار تو باورم نداری
پیدا نمای بازم ای یار ای نیازم
فریاد کن سکوتم با شعر بیقراری
من سرد سرد سردم بنشسته چشم در راه
تا تو برایم ای دوست خورشید را بیاری
تو رفته دور دوری بیزار از درنگی
من بسته پا درختم تو رودبار جاری

یخ بسته
صبح می دمد اما در سحاب یخ بسته
می کشد مرا در بر آفتاب یخ بسته
زمهریر دمسردم آتشی دگر خواهم
گرم کی شود جانم   با شراب یخ بسته
چون درخت پاییزم برگ هام را چیدی
دیده گان بیمارم از سراب یخ بسته
غنچه های فریادم نا شگفته می مانند
می برد مرا با خود سکر خواب یخ بسته


گم
موج صدات می کشدم باز نازنین
بر جلگه های آبی اغاز نازنین
بر زمهریر خاطر من باز می دمد
ذوق زیاد رفتۀ پرواز نازنین
بر ذره ذره بودن من چیره می شود
بی تابی شگفتن یک راز نازنین
هر چند شب نشسته فرا راه باورم
مانند دزد خانه بر انداز نازنین
هر چند بسته مانده به زندان سرد وهم
خورشید آن سوار سحر ساز نازنین
هر چند لحظه لحظۀ من خاک و دود شد
بی لحطه یی که با تو شود ساز نازنین
آواره تر ز اشکم و گمنام تر ز آه
در غربت غریب غم آواز نازنین
اینک صدای توست که پرواز می شود
بر جلگه های آبی آغاز نازنین

سنگ شدیم
چو برکه های سحرگاه را شرنگ شدیم
سپیده مرد اسیر شب و درنگ شدیم
بلند قامت ایممان آفتابی ما
غروب وار شکست و غریق رنگ شدیم
خیال باغ گرفتار بی بهاری شد
چو چشم سبز چمنزار را خدنگ شدیم
درخت بی ثمری یاوه تر ز بی هنری
به دوش خویشتن خویش بار ننگ شدیم
چه ساز ها که شکستیم خامشانه ولی
سکوت را نشکستیم تا که سنگ شدیم

لج
لیلا بخواب یار نمی آید
در کلبه ات بهار نمی آید
تالاب انتظار دو چشمت را
نیلوفری به بار نمی آید
چسپیده شب به پنجره ها دیریست
خورشید شب شکار نمی آید
پلک سپیده روی هم افتاده
صبح طلایه دار نمی آید
لیلا بخواب خواب خوشت بادا
بیداری ات به کار نمی آید
شب
زشهر شام تباهم ستاره دزدیدند
ستاره های مرا آشکاره دزدیدند
چو فوج فوج ملخ را به باغ ره دادند
کلید باغ به دست شب سیه دادند
شبی که برکۀ ماهش به تیره گی پیوست
شبی که روزنه های ستاره اش را بست
شبی که شعله اش ار بود برق خنجر بود
شبی که جام سکوتش شکسته باور بود
شبی که خیل ملخ راه بر بهار زدند
پرنده را به درختان خسته دار زدند
و سبزه ها ز سموم سیاش پژمردند
و نغمه ها به گلوی پرنده ها مردند
شبی که گر سحرش بود سخت خونین بود
جبین باور خورشید تلخ و پر چین بود
فلق به شهر من آتش به دوش رخ بنمود
که شعله هاش درختان سبز شهرم بود
...
چه دزدها که دلیرانه و چراغ به کف
سوار اسب جنون و کلید باغ به کف
ز شام شهر تباهم ستاره دزدیدند
تبسم سحرش آشکاره دزدیدند


ای باد ای باد ای باد
لیلا چرا بیقراری از عشق بیزار مانده
بی تابی هر ستاره در چشمت بیدار مانده
این باغ این بی نشانه ویران و بی یار مانده
خونش فسرده به رگ ها خسته و بیمار مانده
قامت شکسته درختان بی سکهۀ برگ و باری
لرزان لرزان لرزان با درد و آزار مانده
گنجشک ها خورد و خسته آواره و پر شکسته
ویران شده آشیان شان وز آن خس و خار مانده
سمفونی باد ها را سرمای دی می نوازد
نی پای کوبی باران نی نغمۀ سار مانده
ای باد ای باد ای باد بنیانگر هر چه بیداد
دستانت بادا شکسته باغ از تو بی بار مانده
لیلا نیابی قراری تن پوش از شعله داری
بیتابی هر ستاره در چشمت بیدار مانده
تا باغ این باغ خفته در زیر آوار و آتش
با زخم های فراوان بی یک پرستار مانده

بی دریغ
چون موج شط عشق چه بی تاب آمدی
با آیه های نور سحرتاب آمدی
در چشم ها شگوفۀ ناز بهار عشق
در دست هات سورۀ مهتاب آمدی
در سینه ات تاطم یک بحر بی قرار
در هر نگه دو صد غزل ناب آمدی
من سرگران بدم به کویر عطش رها
تو بی ریا چو زمزمۀ آب آمدی
صد ها شگوفه بر تنم از بوسه ریختی
از جلگه های سبز چو سیراب آمدی
سرما دمیده بود به رگ های باورم
خورشید را طلیعۀ شاداب آمدی
باران صبحگاه بهاری که بی دریغ
بر خشکزار شهر شب و خواب آمدی

مرثیه یی برای باغ
بیا که مرثیۀ باغ بی بهار سراییم
زخود برامده ویرانی دیار سراییم
بساط باغ ندارد چو برگ و بار بهاری
نهال اشک بیاورده برگ و بار سراییم
پرنده نوحه سراید مرثیه خواند نسیم نوسراید
من و تو نیز نشینیم از این قرار سراییم
هزار حنجره آوا شکسته در دل نایم
هزار پنجره آیینه بی غبار سراییم
نگاهِ گرم شگوفه! کی پاسخت دهد از مه
در آن دیار که ما خون و مرگ و نار سراییم
ز انتحار مگو لاله زار خون و شهادت
که ورد ورد به چشم شگوفه بار سراییم
شود که نوحه سراید شگوفه پرنده نغمه سراید
به آیه آۀ وحشت سرود دار سراییم
و سوره سورۀ زیبایی بهار بخوانیم
سرود سبز به دامان لاله زار سراییم

زمهریر
آن سرخ جاری در رگم شور شراب ناب شد
چشمان مانده ب رهم بار دگر در خواب شد
لیلا چه افتادت به سر که ناگهان و بی خبر
گل های سرخ عارضت نیلوفر تالاب شد
گنجشک آه از سینه ات پرپرزنان پرواز کرد
دل قطره قطره قطره بر  رخسار سردت آب شد
لیلا کسی در می زند بیدی که می لرزی مگر؟
برخیز در بگشا چرا آیینه ات سیماب شد
اینک بهارت می رسد تاب و قرارت می رسد
بردیده گانت شب زده ف خورشید عالم تاب شد
آن یار آمد پس چرا سرما شگفتش در نگه
دریای جانم ای خدا گرداب شد گرداب شد
آن سرخ جاری در رگان سیلاب واره ناگهان
زنجیری دیوانۀ بی تاب شد بی تاب شد
آن شعلۀ درد نهان بشگفت از چشم ترم
گل های سرخ باورم خوناب شد خوناب شد
جانم خراب و خسته است دریای چشمم بسته است
ماهی سرخ سینه ام گم گشتۀ مرداب شد
آن سرخ جاری در رگم شور شراب ناب شد
چشمان مانده بر رهم بار دگر در خواب شد


تلخ
و آن گاه
عقربه ها به عقب چرخیدند
و آفتاب
گیج
منگ
در نوسان میان شمل و جنوب
راهش را گم کرد
زمین
نفرینی شد
و آوار وار
روی خویش فرو ریخت
...
سر بر آورد
از این آوار
نسلی مسخ
نسلی تلخ
«نسل یاوۀ خاکستر »
نامرد
با شولای شب بر دوش
دشنام وار
بر سکوی وقاحت
ایستاده ای
دهانت را
که به بویناکی دهان اهریمن است
همچون
دهانۀ سقر
می گشایی
تا چرک آب خنده  ات را
ریزی
بر زخم های کهنۀ ناسورم
نامرد!
آیا ردای تقوا
اندام کج سرشت ترا
پنهان
خواهد کرد؟




یگانۀ یگانه
اگر می توانستم
دوستم بداری
فراتر از تنم
هدیه ات می کردم
تمامی آن گنجینۀ جادویی راز را
که ویرانۀ جانم در خویش دارد
فراتر از تنم

اگر می توانستی
دوست بداری
گفتی
«عشق یگانه گی ست
عشق ایثار است»
یگانه گی کلمه نیست
ایثار کلمه نیست
عشق کلمه نیست
این همه در من و تو نفس می کشد
این همه در من و تو می بالد
وقتی که
«من»
و
« تو»
از میان بر خیزد      
و عشق بماند
و ایثار بماند

و یگانه گی
یگانۀ یگانه
در من      
چه خواهد گنجید
بزرگ تر از هستی
ژرف تر از هر چه ژرف
فراتر از هر چه اوج
زلال تر از هر چه آیینه
که تویی
ای یگانۀ یگانه
در تصویر  آیینه ات
شب
افسانه یی می شود
در کتاب مصور رویای کودکان
و جاودانه می ماند
روشنای دلپذیر مان
فراتر از تنم
اگر بتوانی دوست بداری



از دست رفته
از دستت داده ام
همچو پرندۀ زخمی که پروازش را
همچو چکاوک تیر در حنجره که آوازش را
آن سان که باغ در پاییز خویشتنش را
بهارینه جایگاهت را
به سرمای تنهایی سپردی
آن سان که
شعله های اتش بی تاب
می سپارد
گرمای دست هایش را
به خاکستر
باختم
باختم
ترا باختم ای همه خوبی
قمار باز پاک باخته را مانم
که خشمگین و آزرده
می خواهد
بر هر چه در دنیاست
زخم دندان های خویش را بکارد
و دستش به جایی نمی رسد
از من گرفتندت
آن سان که سیلاب
صداقت باران را
آن سان که مرگ
...و کاری از دست بر نمی آیدم
دوستت داشتم
همچو مومنی که ایمانش را
همچو زیبایی  
که آیینه را
با زلال صبح بهار
به بی ریایی جاری آب ها
به صتمیمیت چشمه
آن گاه که در بازی نسیم ناز الوده چینی بر جبین می افگند
به مهربانی باران
آن گاه که مرهم می شود زخم های زمین را
چه بگویم...
آه
کلمه ها !
کلمه ها!
چه ناتوانید
در منی های از دست رفته!
فریاد هایم
چون شاخه های نازک کوتاه قد نهالکی لرزان
در تو نمی رسد
و پیکرم می شکند
همچون نهالی
در مسیر طوفان
تنها تر از سکوت
فریاد نا شگفتۀ دردم را
می مویم  
بی تو


فصل مرجانی
به فصل مرجانی شهادت چه ناله خیز است زمین کابل
تداوم مرگ شعله بنیاد شکسته قلب غمین کابل
شکسته بال ستاره گانش شکسته است آن غرور سرکش
فگنده اهریمنان ظلمت بساطش اندر کمین کابل
جنون شگوفد زدیده گانم شرر چو بارد ز اسمانش
دویده خون نفیر زاغان به جان شام حزین کابل
چه سربلندی چو بیرق خون ستاره بربارگاه تاریخ
شکوه نام سپیده دارد سریر و تاج و نگین کابل
به جای هر کاج سربلندش کشیده قامت نهال اهی
به خون نشسته به خاک خفته امید کابل یقین کابل
ایا نسیم نوازش صبح بکش تو دستی به زخم هایش
هزار زخم شگفته جوشد ز هر رگ نازنین کابل
در انجماد طلوع مهتاب در امتداد شبان دیجور
ز بانگ اذان رسد به گوشم نوید صبح نوین کابل


نفس سبز رها
گرد آوارۀ خوشید سوار آزادی
تپش خون به رگ روح بهار آزادی
نفس سبز رها قامت موزون دعا
عطش شعلۀ فریاد نثار آزادی
انتهای شب سنگی شب بی روزن کور
وزش روح سحر در شب تار آزادی
گل کند بانگ انالحق زلب تشنۀ تو
شعله روییده زتو تا سر دار آزادی
بال پرواز غروری سفر معراجی
بر فراز فلقی آیینه دار آزادی
پیک  صبحی و زگلدستۀ معراج خلوص
می دمی بردل من تاب و قرار آزادی
ظلمت ظالم شب تا که به زنجیرت کرد
می دمد از دل این خاک شرار آزادی
می تند تار تو با پود شهادت با خون
هر گیاهی که دمد از بن خار آزادی

شعر رها
در سیه چال ریا شعر رها را می سرایم
درد شبگین و شبی بی انتها را می سرایم
در رگانم خون فریادست بغضی در گلویم
بر لبم خشکیده شعر اما صفا را می سرایم
شعله گون دردیست بی تابم زبان گفتنم نیست
با زبان بی زبانی ها صدا را می سرایم
از نگاه اختران برلب نمی روید سرودی
شعلۀ شبرنگ چشمی آشنا را می سرایم
دل به بزم یاد تو رقصد چه بی تابانه لیکن
در حضور قامتت شعر حیا را می سرایم
گر خدای باورم در دل بسازد آشیانه
قامت ناز  غزل های خدا را می سرایم
گر زلال آسمان صبح روید در نگاهم
ورد سبز عشق نور کبریا را می سرایم
ورنه در تنهایی پهناور و سنگین شب ها
در سیه چال ریا شعر رها را می سرایم


سکوت
تا بهار روح یاران را صفا گم گشته  است
در درون معبد دل ها خدا گم گشته است
تا به سبزستان هستی وحشتِ پاییز رست
بر لبان سبزه ها ذوق دعا گم گشته است
در شبان دیر پای هجرت نور خدا
دل جدا گم گشته و جانم جدا گم گشته است
روشنای سبز حسرت سوز هستی ساز عشق
در میان ظلمت بی انتها گم گشته است
شور هستی آفرین مرغکان این بهار
در زمستان سکوت مرگزا گم گشته است
گم شدم در غربت بی هم زبانی گم شدم
تا بهار روح یاران را صفا گم گشته است

غریبانه
«چگونه پاره کنم حلقه های زنجیرم
بیا مرا برهان ورنه زود می میرم»
بیا چکاوک سرشار از ترانه و عشق
اسیر نالۀ آواره گان شبگیرم
بخوان برای دلم شعر عاشقانه بخوان
که چون پرندۀ تنها به دام تذویرم
به رگه های تنم نور عشق جاری کن
که پشت پردۀ شب ها غمین و دلگیرم
بگیر دست مرا تا بهار عشق ببر

گم كرده ها
به خواهرم انجيلا وشوهرشT محمد فريد
آرشيان (شام ) ودخترش باران كه به موج های
ساحلي استرليا  پيوستند وداغشان تا ابد
در دلم باقی ست.
مرجانهاي گم گشته
وه چه مرجانها ميان آب ها گم كرده ام
صبح ديدار تو را در خواب ها گم كرده ام
های باران! من ترنم های معصوم ترا
در ميان موج ها ، گرداب ها گم كرده ام
***
ای كه در سوگ كبوتر ها دلت خون می گريست
چشم های نازنينت همچو جيحون می گريست
های انجيلا! درآنگاهی كه پيوستی به آب
چشم باران ها به سوگ رفتنت چون می گريست؟
***
ناله ام در اوجها تا ناكجا گم گشته است
بغض دلتنگم ميان ناله ها گم گشته است
تا خدا ،آونگ،چشم خسته ام بردارِ شب
انتظار باز گشتت تا خدا گم گشته است
***
من اسير خواب هايم تا ترا گم كرده ام
ساز بی تابی نوايم تا ترا گم كرده ام
قوغ خاكستر پناهم شعله در من مضمر است
نالهء بی انتهايم تا ترا گم كرده ام
***
ای پری آب ها با آب ها پيوسته ای
قامت سبز رهايی با  رها پيوسته ای
جويبار عاطفه جاری به رگ های تو بود
زآن به اوج آبی الفت ، خدا پيوسته ای

چند رباعی

از من بگسستی و به شب پیوستم
با تیره گی و ترس و تعب پیوستم
در ظلمت بی نهایت فاصله ها
تا تلخی و تشنه گی و تب پیوستم


با خنجر درد سینه چاکم کردی
زندانی شهربند خاکم کردی
بیگانه زتو زخود زهستی گشتم
در آتش بی خودی هلاکم کردی
...
پاییز چه بی رنگ و نوا می آیی
با شعلل سرخ ناله ها می آیی
اندوه درخت هات را می دانم
زیرا به نگاهم آشنا می آیی
...
شب چون دل آفتاب را می شکند
در چشم ستاره خواب را می شکند
از ماه چو گیریم سراغ ره صبح
ابری به لبش جواب را می شکند
...
یک باغ شگوفه روید از رنگ صدات
یک دشت ترانه دارد آهنگ صدات
دیوانۀ بی خیال اندام مرا
پیچد به حریر شعله ها زنگ صدات

بیمار ترین ترانۀ پاییزم
یا شعلۀ ناله های درد انگیزم
بی تاب ترین سرود طوفانم یا
از خون جنون عشق تو لبریزم


چند دو بیتی
هوایم سخت بارانی ست ای دوست
شب تاریک حیرانی ست ای دوست
زخورشید نگاهت دور ماندم
دلم خیلی زمستانی ست ای دوست
...
ستاره آسمان را می سراید
سکوت شبروان را می سراید
به روی شانۀ زخمی باغی
پرستو آشیان را می سراید
...
سکوتی زان شب نامرد مانده
شراری از نوای درد مانده
به روی لاله زار چشم هایم
فقط چند بوسۀ ولگرد مانده
...
دل پاکت شرر خیز است کابل
نوایت ماتم انگیز است کابل
دل آواره گان بی شمارت
به یادت شعله آمیز است کابل
...
شب کابل سحر میشه نمیشه؟
بهارش بارور میشه نمیشه؟
نصیب دشمن پست و زبونش
مگر خون جگر میشه نمیشه؟
...
در دلم برپاست غوغایی
بر لبم مهر سکوت اما
در تب پاییز می سوزم
عاصی و دیوانه از غم ها
...
از تن بیمار و پر دردم
شعله یی بی باک می خیزد
در سکوت پاک و بی مرزم
دست تب، بیداد می ریزد
...
در گلویم شوق فریاد است
بی قرارم بی قرار از تب
آتشی در جانم افروزد
ناله های مرغکان شب
...
نیست یاری تا سکوتم را
با سرود عشق بردارد
با نوای شاد شادی زا
در دلم عشق و هوس کارد
...
با نوازش بسترد از دل
رعشۀ بی همزبانی را
با شراب عشق بزاید
از تنم رنگ خزانی را
...
آه ای تب تا به کی سوزی
این تن زار و نزارم را
تا به کی خواهی زنی بر هم
این سکوت راز دارم را
...
ای سکوت ای حرف ناگفته
راز دار این دل رسوا
در دلت گر شوق فریاد است
راز ققلبت را مکن افشا
...
شعلۀ  فریاد پنهان به
چون نداند کس زبانم را
از نگاه مردمان پوشم
درد جانسوز نهانم را


آفتاب در بند
به برادرم
داكتر محمد اقبال سرشار روشني

واينكه آفتاب
در چاهسار هاويه
با صد هزار زنجيرآتشين
در بند است
كبوتری كه در سينه ام پرپر ميزند
با ايما
می فهماندم
راز خيل پرنده گان سرود خوان را
كه با نای های ورم کرده شان
مغموم
سر را به زير بال
فرو برده اند
وبا ايما
می فهماندم
كه...
آنك مرغ شب
با چهره يی از وقاحت واستهزا
تا بيكران هستی
گسترده بالهاي تاريكش را
و با فریاد نا خراش و کریهی
که می شکند «شیشۀ نازک» خموشی  مان را
سر داده است
سیاه ترین سرود ها

ا
ومی فهماندم
كه آتشگون كليد زندان آفتاب را
كودك بازی گوش شب
شهاب ثاقب
گم كرده است



تنها
كسي نيست اينجا
كسي نيست اينجا
پرنده بی آشيان است
وباغ بي باغبان
هوا بی آكسيژن است
و
فضا
بی آيينه
حفره های خالی ست ديدۀ اختران
آفتاب سرابی ست
كه بهره يی از آن نيست
به گم كرده راه تشنه گان
وماه نيز
بركه یی ست خالی
بی آب
بی ماهی
چه گونه فرياد بر آرم
ای بی صدايی
وكه را خواهم
به همصدايی
به دادخواهي
***
كسی نيست اين
كسی نيست اينجا
مهر مرده
ماه مرده
آب مرده
چاه مرده
درخت ، چهار فصلش را به فراموشی سپرده
ابر
بارانش را
وآبی بی انتها
آسمانش را
چشمان ستاره ها تار است
كهكشان بيمار است
***
اينجا
پرنده اگر بخواند
دارش می زنند  
وستاره اگر بتابد
بر ديده گان خارش می زنند
***
اينجا
روياي درختان بيتابی ست
وخواب زلال چشمه ساران بی آبی
هوا را جيره بندی می كنند
اينجا
كه رندانی را از آن سهمی نيست
***
کسی نيست اينجا
نه آفتاب
نه ماه
گويي
هزار سال نوری
از هستی دوری
كابل!





غربت

روزهايم خالي
شام هايم خالی
می فشارد نفش غربت
حجم آيينهء هيچستانم را در خويش
زنده گی می گذرد
از پس پنجره ها
وسرك می كشد از روزنهء زندانم
كاشكی
می توانستم
باور كنمش  




حد
هماره همراه تنهايی ام
هماره همگام خودم
حدی نمی شناسم
حدم را نمی شناسم
تنهايی حدی ندارد
خود را نمی دانم

آتشفشان اشک
دیدی که باور دل باران شکست و ریخت
ایمان باغ بی سرو سامان شکست و ریخت
دیدی چگونه از پس دردی که جان فسرد
آتشفشان اشک به مژگان شکست و ریخت
دیدی که صبح خندۀ خورشید خشک شد
ایمان سبز در دل یاران شکست و ریخت
دیدی پرنده یی که قفس را به باد داد
بالی فشاند در دل طوفان شکست و ریخت
دیدی درخت دار به آغوش سبز شد
«گل داد و میوه داد زمستان» شکست و ریخت

سرود رهایی
بیا که قامت سبز صدات را بسرایم
به تار های دلم چشم هات را بسرایم
در آبشار نگاهت تنِ فسرده بشویم
زشب رهیده طلوع صفات را بسرایم
رها زخویش شوم مبتلات را بسرایم
به چشمه سار تنت خویش را رها بنمایم
و با تمامت خود روشنات را بسرایم
چو در شکوه حضورت نماز عشق بخوانم
در انتهای شبم انتهات را بسرایم
به دیده پردۀ راز نهفته را بدرانم
و قطره قطره دل اشنات را بسرایم
سکوت می کشدم ای سرود سبز رهایی
بیا که قامت سبز صدات را بسرایم

بسیط بی صدایی
دلم گرفته شهر من برای آسه مایی ات
ببین تنوره می کشد زدل غم جدایی ات
زدیده ام گشوده ام هزار چشمه آرزو
مگر که بارور کنم نهالک رهایی ات
دلم گرفته شهر من که دیو زاد فاجعه
شرر فگنده این چنین به شهپر همایی ات
چه شد شکوه باورت بهار عشق پرورت
که سرشکسته می رسد خزان بی نوایی ات
دلم گرفته شهر من سرودِ آه می کشم
سرود گریه می رسد به دیدۀ فدایی ات
چه زخم هاست بر تنت چه قصه هاست بی منت
چه داغ هاست بر دلم زدرد بی دوایی ات
تو شوکت شهامتی چرا اسیر حیرتی
ببین که می کشد مرا بسیط بی صدایی ات
نوای سبز باورت اگر که بارور شود
دوباره باز اگر رسد زمان کبریایی ات
اگرچه پر شکسته ام اسیر و بال بسته ام
به بال ناله می رسم برای همصدایی ات


پر بسته
از روزنان بستۀ الهام خسته ام
من پر شکسته مرغک از دام خسته ام
ای وای شعله یی به دلم نا شگفته مرد
زان شعله یی که مرد سر انجام خسته ام
ننگ است گر شگفتن گل های باورم
از ننگ نا شکیبم و از نام خسته ام
پختم هزار آرزوی خام را به دل
از پخته بینصیبم و از خام خسته ام
بی تاب تر زموج نسیم سبک عنان
چون شعلت بیقرار و زالام خسته ام
شب های بی ستارۀ دیجورت ای خدا
پلک سپیده بسته و از شام خسته ام
از پژمریده بال و پر مرغک سحر
وز روزنان بستۀ الهام خسته ام

مرداب
پا در لجن بنشسته ام مرداب بی نیلوفرم
رویای دریا واره گی رفته زیاد باورم
من پر تپش دریا بدم غوغایی و غوغا بدم
آیینۀ خورشید ها آیینۀ رویا شدم
دل معبد ایمان من آیینه دار جان من
وان گوهر یکدانه اش هم درد و هم درمان من
هر چند از این آواره گی موج جنون شد بسترم
ای دوست دست یاد تو شد رهبرم شد رهبرم
گوشم پر از آوای تو جانم پر از سودای تو
موج نگاه تشنه ام رسوای تو رسوای تو
با من دو چشمش یار شد آیینۀ دیدار شد
دریای جانم همنفس سرشارشد سرشار شد
اما دگر دریا نیم دریای گوهر زا نیم
بی تاب و بی پروا نیم مو ج جنون آسا نیم
بنگر شکسته باورم شوری شکسته در سرم
دست شرر زاز فنا پیچیده دور پیکرم
مرداب اگر دریا شود بی باک و مستی زا شود
همبستر گرداب ها هم رنگ رویا ها شود
دریای من مرداب شد بی باوری همبسترم
رویای دریا واره گی رفته زیاد باورم



تکه تکه فریاد
عریانم
عریانم
عریانم
مثل تاکستان های پروان
عریانم
با شال گرم نگاهت بپوشانم
فریاد هایم را که تکه تکه می شنوی
خنجر ب گلوگاهم گذاشته اند
بی زمان بی تقویم
در مسیر باد
ایستاده ام
می ترسم
می ترسم
بیشه زار سبز چشم هایت کجا
تا پنهان شوم
مگذار
با باد با خاک باد در آمیزم
مگذار تکه تکه فریاد هایم
گم شوند
در گردبادِ پیچ در پیچِ هیچ
با دستان عاشقت
خنجر از گلوگاهم بردار
وآن گاه  انفجار درد است
و آتفشان فریاد
فریاد
فریاد
به خالده فروغ
گم شده گی
و
ما
ما گم شده بودیم
ما گم شده بودیم
ما
در کوچۀ پنجم گم شده بودیم
در پیچ پیچ کوچه
دلهره یی بود
از بیگانه گی
از گم شده گی
سرگشته و آواره
اضطابی بود در ما
اضطرابی است
در آواره گی
در گم شده گی
پیچ در پیچ
آه...
کوچه را انتهایی نبود
کوچه آه بود
کوچه محصور دل تنگی بود
و ما محصور کوچه
نفس ها مان تنگِ تنگ
لحظه ایساده بود
به فراموشی سپرده بود لحظه،
جاری بی پایان باورش را
تنها گم شده گی بود که در ما جاری بود
تنها گم شده گی بود که در ما جاری بود
چادر هامان در رخوتی سیاه
رها
گیسوان ما همچ.ن خواب آشفته
سرگشته
دیوانه ها
دیوانه ها
دیوانه بودیم ما
شاید
عابری شعلۀ نگاهش را با شعلۀ آهی روشن کرد
عابری شهاب ثاقب لبخندش را هدیۀ مان کرد
و زیر لب پرسید
کجا را می جویید
ما
با پلک های فرو افتاده
آهسته
گفتیم:
خانۀ خویش را
زهرخندی بر لبان عابر جوشید و خشکید
...
ما در کوچۀ پنجم
وقتی گم شده بودیم
که باران وحشت می بارید
و سیلاب شب گستاخانه جاری بود
...
ستاره نگاه شب است
شب بی نگاه بود
و ستاره ها کور شده بودند
با خنجر صاعقه
و گم شده بودیم ما
در کوچۀ پنجم